پیشگفتار
« و تمام جهان را یک زبان و یک لغت بود . و واقع شد که چون از مشرق کوچ میکردند همواریی در زمین شنعار یافتند و در آنجا مسکن گزیدند. و به یکدیگر گفتند بیایید خشتها بسازیم و آنها را خوب بپزیم و ایشانرا آجر به جای سنگ بود و قیر به جای گچ . و گفتند بیایید شهری برای خود بنا نهیم و برجی را که سرش به آسمان برسد تا نامی برای خویشتن پیدا کنیم مبادا بر روی تمام زمین پراکنده شویم . و خداوند نزول فرمود تا شهر و برجی را که بنی آدم بنا میکردند ملاحظه نماید . و خداوند گفت همانا قوم یکیست و جمیع ایشان را یک زبان و این کار را شروع کرده اند و الان هیچ کاریکه قصد آن بکنند از ایشان ممتنع نخواهد شد . اکنون نازل شویم و زبان ایشانرا در آنجا مشوش سازیم تا سخن یکدیگر را نفهمند . پس خداوند ایشانرا از آنجا بر روی تمام زمین پراکنده ساخت و از بنای شهر بازماندند . از آن سبب آنجا را بابل نامیدند زیرا که در آنجا خداوند لغت تمامی اهل جهان را مشوش ساخت و خداوند ایشان را از آنجا بر روی تمام زمین پراکنده نمود… » ( کتاب مقدس، سفر پیدایش ، باب یازدهم )
شاید به دشواری بتوان به تمثیلی دست یافت که بدانگونه که در داستان برج بابل آمده است چنین به ظرافت نقش اجتماعی زبان را آشکار سازد.در اغلب تعاریف مربوط به زبان از آن به منزله دستگاهی نظام مند که از نشانه های قراردادی تشکیل یافته، یاد شده است. قراردادی بودن زبان بدین معنی است که ارزش این نشانه ها و ارتباطی که به پدیده ها می یابند توسط اجتماع تعیین می گردد، و بنابراین زبان پدیده ای اجتماعی بشمار می رود.
بشر از دیرباز سعی در شناخت ماهیت زبان داشته است، و در این بین یکی از مهمترین پرسشهای مطرح شده به ارتباط میان زبان و اندیشه بازمیگردد: آیا اگر بشر از موهبت زبان بی بهره بود، هرگز امکان تفکر میافت ؟ آیا انسان بدون آموختن زبان هرگز قادر به تخیل، تجرید، تعمیم، استدلال و … میبود؟
روانشناسان زبان میگویند که « تفکر بدون استفاده از زبان ممکن است ولی این نوع تفکر بسیار ابتدایی است و قدرت تجرید در آن بسیار ضعیف است تا آنجا که شاید نتوان بر آن نام تفکر اطلاق کرد » (باطنی، ۱۳۷۳: ۱۱۶).
یکی از بحث برانگیزترین دیدگاه هایی که بر محور ارتباط میان زبان، تفکر و فرهنگ شکل گرفته است «اصل نسبیت در زبان» است که به نام بنیان گذاران آن، ادوارد ساپیر (Edward Sapir-1939-1884) و بنجامین لی ورف (Benjamin Lee Whorf1941-1897) تحت عنوان «فرضیه ساپیرـورف»، و بواسطه اینکه نخستین فرمول بندی آن توسط ورف انجام گرفته است بیشتر به نام فرضیه «ورف» شناخته می شود. این فرضیه با عمری نزدیک به هفتاد سال همواره بخاطر ابهامات موجود در تعاریف بنیادین خود در معرض تفسیر ها و تعبیر های گوناگون و ابهامات مضاعف بوده است. بهرتقدیر به دنبال وقفه ای نسبتا طولانی، در یکی دو دهه اخیر اندیشمندان با توجهی احیاء شده به بررسی این فرضیه و آزمایش آن در زمینه های گوناگون پرداخته اند. در این نوشته ضمن معرفی اجمالی فرضیه مزبور به لحاظ تاریخی و نظری، به برخی از حرکت های معاصر در این زمینه نیز اشاره می شود. لازم به ذکر است که نوشته حاضر خلاصه ای است از مقاله ای مفصل که تحت همین عنوان در سال ۱۳۸۲ توسط نگارنده جهت ارائه به آقای دکتر ناصر فکوهی برای درس نظریه های جدید انسانشناسی تدوین شده بود.
معرفی فرضیه
امروزه در سراسر جهان حدود پنج هزار زبان زنده و فعال وجود دارد که هریک به نوعی متفاوت از دیگریست. این تفاوتها بیشتر میان زبانهایی دیده میشود که در یک خانواده زبانی واحد قرار ندارند. به عنوان مثال، زبانهای هند و اروپایی مانند انگلیسی و هندی و زبانهای غیرهند و اروپایی مانند چینی از تفاوتهای چشمگیری با یکدیگر برخوردارند. شماری از متفکران چنین استدلال میکنند که وجود اختلافات عمده در زبانها به پیدایش تفاوتهایی مهم در تجربه و تفکر منتهی میشود. از این دید هر زبان نوعی جهان بینی و زبانهای کاملا متفاوت جهان بینی های کاملا متفاوت ایجاد میکنند، بطوریکه اهل آن زبانها درباره جهان به شکل هایی متفاوت می اندیشند. این دیدگاه تحت عناوینی چون « فرضیه ساپیر-ورف»، «فرضیه ورف»، «نسبی گرایی در زبان» یا «اصل نسبیت در زبان» شناخته می شود.
بطور کلی در میان نظریه های مربوط به زبان دو موضع افراطی در باب ارتباط میان زبان و تفکر مطرح شده است. دیدگاه نخست بر این اصل تکیه دارد که زبان صـرفا «پوششی» است کـه بر طبقه بندی های عادی اندیشه اهل هر زبان منطبق بوده و بعبارتی زبان «لباس اندیشه» است. دیدگاه دیگر زبان را همچون «قالبی» در نظر میگیرد که طبقه بندی های اندیشه بر مبنای آن شکل میگیرند. از این رو فرضیه ساپیر-ورف فرضیه ای «قالب باور» بشمار مبرود که بر مبنای آن «زبان شکل دهنده اندیشه است» (ورف، ۱۹۴۰: ۱۱۷)، و در تضاد با دیدگاه کل گرایانه ای قرار دارد که معتقد است یک اندیشه واحد را میتوان به شکل های مختلف بیان نمود بی آنکه در محتوای اصلی آن تغییری پدید آید.
فرضیه ساپیرـورف را متشکل از دو اصل زیربنایی میدانند: ۱- «جبرگرایی در زبان»، یعنی زبان تعیین کننده اندیشه است، و ۲- «نسبیت در زبان»، یعنی زبان های متفاوت جهان بینی های مختلفی ایجاد می کنند. جبرگرایی در زبان در افراطی ترین شکل خود بدین معنی است که فرایندهای شناختی در انسانها از یک ساختار همگانی منطقی که مقدم بر زبان و مستقل از آن باشد برخوردار نبوده، و عملکرد ذهن هر فرد و ادراک وی از جهان کاملا توسط ماهیت و الگوهای زبانی که وی به آن سخن میگوید تعیین میگردد.
لازم به ذکر است که این نسخه از فرضیه بدلیل شواهد فراوانی که در مقابل آن قرار دارد (مثلا امکان پذیری ترجمه از زبانی به زبان دیگر که این امکان در شکل افراطی فرضیه تا حد زیادی رد شده است) اکنون دیگر از مدافعان چندانی برخوردار نیست. افرادی که امروزه در زمینه شناخت بهتر فرضیه مزبور فعالیت می کنند به نتایجی دست یافته اند که بطور چشمگیری راه را برای پذیرش نسخه ای میانه رو از آن هموار ساخته است، نسخه ای که نه بر نفوذ کامل زبان بلکه بر تاثیر نسبی آن بر اندیشه مبتنی است. یکی از شاخص های اصلی بررسی های جدید تأکید فراوان بر انجام آزمایشاتی مستمر، دقیق و کنترل شده بویژه در زمینه شناخت رنگ، اصطلاحات خویشاوندی و نظایر آن و همچنین بررسی مفاهیمی چون فضا، زمان و شتاب در زبان های گوناگون برای ارزیابی تجربی فرضیه مزبور است. علیرغم ابهامات ناشی از ماهیت بسیار گسترده تعاریف ورف در این زمینه، اغلب گفته می شود که آراء وی از موضع متفکرانی که اندیشیدن را فرایندی کاملا زبانشناختی میدانند و به بیان دیگر زبان و اندیشه را یکی قلمداد میکنند فاصله داشته است.
از سوی دیگر «اصل نسبیت در زبان» مبتنی بر این امر است که زبان های مختلف جهان بینی های مختلفی ایجاد میکنند. از این دید محدودیتی در تنوع ساختاری زبانها وجود ندارد و زبانها میتوانند واقعیت های عینی و تجربی را به شیوه ای منحصر به خود تقسیم بندی، طبقه بندی و رمزگذاری نمایند. به عنوان مثال ممکن است زبان «الف» تمایزات و تقسیم بندیهایی در ارتباط با پدیده های مختلف ایجاد نماید که زبان «ب» فاقد آنها باشد. بدین ترتیب افرادی که به زبان «الف» سخن میگویند برای ادراک پدیده هایی که در مقوله تقسیم بندی ها و تمایزات زبانی شان جای میگیرد از آمادگی یا استعداد افزون تری نسبت به سخنگویان به زبان «ب» برخوردار خواهند بود، زیرا این پدیده های تمایزیافته بطور طبیعی در طبقه بندی های موجود در زبان «الف» جا افتاده اند. از این دید به فرض اگر لازم باشد که «برف» در زبانی به شکل های گوناگون طبقه بندی گردد، ادراک بدست آمده از آن نیز متفاوت با ادراک افرادی خواهد بود که چنین طبقه بندی ای در زبانشان وجود ندارد. به عبارت دقیق تر اگر در یک زبان برای مفهومی خاص واژه ای خاص وجود داشته باشد طبعا اشاره به آن مفهوم و یا ادراک بخش ها و ترکیب هایی از آن برای اهل زبان مزبور ساده تر خواهد بود تا برای کسانی که زبانشان واژه ای مشخص برای آن مفهوم ندارد.
همچنین ممکن است رنگ ها که در جهان واقعی بصورت پیوستار وجود دارند و نه بصورت تقطیع شده، در زبان های مختلف به صورت های متفاوتی جداسازی شوند که این برش ها لزوما در تمامی زبان ها بر یکدیگر منطبق نیستند. مثلا در زبانی مانند زونی، از زبانهای بومی آمریکا، واژگان جداگانه ای برای ایجاد تمایز میان رنگهای زرد و نارنجی وجود ندارد، حال آنکه این دو در زبان انگلیسی و بسیاری از زبان های دیگر رنگ هایی جداگانه به شمار میروند. نکته اصلی در این نهفته است که بر مبنای شماری از آزمایشات تجربی انجام شده در این زمینه، این عدم تمایز زبانی موجب گشته است تا بازشناسی برخی اشیایی که به این رنگها هستند برای سخنگویان به زبان زونی در مقایسه با انگلیسی زبانان دشوارتر باشد.
علیرغم اشارات واژگانی ای از این دست، در مجموع در فرضیه ساپیرـ ورف نفوذ ساختار زبان بر فرایند اندیشیدن و شناخت مهمتر از سایر جنبه ها قلمداد میشود، و تعاریف این فرضیه عمدتا حول محور «ساختار نحوی زبان» (مجموعه ای از قواعد زبانی و تمهیدات مرتبط با آن که ساخت انواع عبارات و جملات را امکان پذیر میسازد) به عنوان یک متغیر مستقل بسیار مهم بنا شده اند. از این دید زبان ها ممکن است به لحاظ دستوری کاملا با یکدیگر متفاوت باشند، و طبقه بندی های دستوری موجود در هریک از زبانها با برخورداری از نقشی دوگانه در آنِ واحد هم ادراک اهل آن زبان را از جهان هدایت میکنند و هم آن را محدود میسازند. به عنوان مثال ترتیب کلمات در جمله را در نظر می گیریم. در فارسی ترتیب کلمات در قالب «S.O.V.» (فاعل، مفعول، فعل) و در انگلیسی بصورت «S.V.O.» (فاعل، فعل ، مفعول) است. مطالعات ورف نشان داده است که بعضی از زبانهای بومی آمریکایی، مثلا «هوپی»، فاقد برخی اجزاء زبانی جداگانه همچون فاعل یا مسند بوده و یک رویداد را در قالب یک واژه واحد و بصورت یک کل یا تمامیت یکپارچه بیان میکنند(ورف،۱۹۴۰). بهمین ترتیب انواع تمایزات دستوری ظریف تر را میتوان در میان زبانهای مختلف یافت. از این رو هنگامی که به واسطه نظام دستوری یک زبان، جداسازی های مشخصی از قبیل جنسیت، زمان، اعداد، جاندار و بیجان بودن و نظایر آن به لحاظ کاربردی الزامی شمرده میشوند، سخنگویان به آن زبان اساسا به دلیلِ آگاهی از این گونه تمایزات است که به آنها اشاره میکنند، و در واقع بدین طریق می آموزند که چگونه باید در ارتباط با مقوله هایی از این دست با جهان بیرونی ارتباط برقرار کنند. مختصر آنکه چنین تمایزاتی می توانند به توسعه صورت های شناختی و فرهنگی متفاوتی بینجامند.
بطور کلی بیشتر نظریات ورف بر پایه تفاوتهای دستوری و واژگانی ای بود که او درمیان زبان «هوپی» و زبانهایی مانند انگلیسی، فرانسـه و آلمانی که وی آنهـا را « SAE » (میانگین استاندارد اروپایی -Standard Average European) می نامید، مشاهده کرده بود. ورف زبانهای SAE را فاقد اختلافات بنیادی با یکدیگر به گونه ای که منجر به بروز تفاوتهای فکری و شناختی مهمی در کاربران آنها شود میدانست ( ورف،۱۹۴۰ ). در پژوهش های نوین در این زمینه معناشناسی، استعاره و کاربرد شناسی زبان نیز مورد توجه فراوان قرار دارند.
بطور کلی موارد عمده اختلاف میان نسخه افراطی این فرضیه با نسخه میانه رو آن عبارتند از اینکه الف) زبان تنها قادر به تاثیرگذاری بر فرایند اندیشه است و نقشی تعیین کننده در آن ندارد، ب) این تاثیرگذاری روندی یک سویه نیست، بدین معنی که نگرش ما به جهان نیز می تواند در نوع زبانی که بکار می بریم موثر باشد و ازینرو رابطه ای دوجانبه میان زبان و تفکر برقرار است. لازم به ذکر است که نسخه معاصر این فرضیه بیش از آنکه بر جنبه های زبانشناختی محض بنا شده باشد بر زمینه اجتماعی کاربرد زبان به عنوان عاملی مؤثر بر اندیشه تاکید دارد.
ریشه های تاریخی فرضیه
ویلهلم فون هامبولت: اگرچه به قولی می توان در جستجوی ریشه های این فرضیه تا زمان ارسطو به عقب بازگشت، در واقع اغلب صاحبنظران بر نقش عمده «ویلهلم فون هامبولت» (Wilhelm von Humboldt -1835-1767) در شکل گیری دیدگاه ساپیر و ورف تاکید دارند. هامبولت که به عنوان به حرکت درآورنده مطالعات زبانی، فلسفه زبانشناختی و آموزش در قرن نوزدهم شناخته می شود، به نوعی نخستین دانشمند اروپایی است که دانشی از زبان های گوناگون را با زمینه ای فلسفی در هم آمیخت. وی معتقد بود که شعور زبانی و قوانین تفکر برای همگان یکسان است، جهان بیرونی نیز که از طریق حواس انسانها دریافت میشود برای همگان یکسان است، و در عین حال بعضی از طبقه بندی های زبانی از قبیل افعال و ضمایر شخصی نیز همگانی محسوب میشوند ولی در مجموع این یکسانی ها مانع ایجاد گوناگونی های زبانی نمی گردند. وی زبان و اندیشه را با یکدیگر برابر میدانست و در فرضیه معروف خود موسوم به «جهانبینی» به صراحت اعلام کرد که مخرج مشترک و وظیفه کلی همه زبان ها «تعیین اندیشه» بوده و تنوع زبان ها نه در تنوع آوایی و نشانه ای، بلکه در تنوع نگرش ها به جهان است. (هامبولت،۱۹۰۳، به نقل از ترابانت Trabant: 27).
از این دیدگاه حقیقت در همه جای جهان یکسان نیست و این بر عهده زبانهاست که در انطباق با تاریخ خود به کشف حقیقت بپردازند. وظیفه زبان انتقال جهان بیرونی به درون ذهن است که زبانهای مختلف این کار را به شیوه های گوناگونی انجام می دهند و بدین ترتیب هر زبان به شکلی متفاوت از جهان دست می یابد. لازم به ذکر است که این تنوع بی نهایت برای هامبولت جذاب بود بطوری که نه تنها برخلاف داستان برج بابل آن را تنبیهی برای نوع بشر نمی دانست، بلکه آن را همچون موهبت یا ثروتی تلقی میکرد چرا که معتقد بود بواسطه آن هر زبان به کشفی تازه از جهان دست می یابد. وی از میان تمامی جنبه های زبان بر ادبیات آن تاکیدی ویژه داشت، گفتمان، گفتار و متون هر زبان را محل اصلی شناخت روح و جهان بینی آن در نظر می گرفت، و از واژگان و دستور همچون اسکلت بی جان زبان یاد می کرد.
هامبولت نفوذی بنیادین در بسیاری از متفکران پس از خود از جمله «فرانتس بواس» (Franz Boas- 1942-1858) داشت که وی نیز به سهم خویش نقش بسزائی در انتقال اندیشه هامبولت به دانشجویان خود منجمله ادوارد ساپیر و بنجامین لی ورف ایفا کرده است.
فرانتس بواس: فرانتس بواس انسانشناس و زبانشناس بسیار برجسته آلمانی الاصل آمریکای شمالی یکی از نافذترین شخصیت های انسانشناسی در اوایل قرن بیستم بشمار میرود. بواس بر کار میدانی در انسانشناسی اصرار فراوان داشت، و خود این روش را برای مطالعه تطبیقی و تحلیل فرهنگ ها و زبان های بومیان شمال آمریکا بکار می بست.
بواس اگرچه در آثار خود اشاره چندانی به هامبولت نداشته است، به شدت تحت نفوذ آراء وی قرار داشت. طبقه بندی های زبانی، به ویژه طبقه بندیهای دستوری و گوناگونی آن ها در زبان های مختلف بسیار مورد توجه وی قرار داشتند. او این طبقه بندی ها را دارای خصلتی خودکار و ناخودآگاه میدانست، و معتقد بود که اصول و قواعد شکل گیری یک زبان تا حد زیادی برای کسـانی که بـه آن زبان سخن می گویند ناشناخته است. وی همچنین با اشاره به کارکرد زبان در سازمان دهی تجربه، مایل بود که هر زبان را به عنوان مشروط کننده جهان بینی اهل آن زبان در نظر بگیرد. بعدها وی بر پایه مطالعات میدانی خود بر زبان های بومی آمریکا و مقایسه آنها با زبان های هند و اروپایی، نظریه هامبولت را به این صورت تغییر و گسترش داد که در هر زبان تنها بخشی از اندیشه کاملی که ما در ذهن داریم بیان میگردد، و هر زبان صرفا به انتخاب بعضی از مفاهیم مستقل از تمامیت اندیشه گرایش دارد. به عبارت دقیق تر، تقسیم بندی های موجود در هر زبان قادر به تعیین اندیشه نیستند بلکه صرفا می توانند بخشی از تمامیت آن را به بیان درآورند.
آشنایی بیشتر با پایه گذاران فرضیه
ادوارد ساپیر: ادوارد ساپیر به عنوان برجسته ترین دانشجوی بواس و به قولی برجسته ترین زبانشناس آمریکایی اوایل قرن بیستم در بسیاری از موارد با بواس هم رأی بود، و با افزودنِ نگرشی ساختارگرایانه به زبان مبانی اندیشه استاد خود را پِی گرفت. ساپیر زبان را همچون نظامی یکپارچه، منسجم و متشکل از مجموعه ای از خرده نظامهای درهم تنیده شده در نظرمی گرفت. وی بر این باور بود که زبان های مختلف به واسطه تفاوت های درونی خود تا حدی عدم تقارن یافته و نمی توانند بر هم منطبق گردند. او معتقد بود که تجربه ما از جهان تا حد زیادی بر پایه عادات زبانی گروه و به صورت اجتماعی و فرهنگی بنا می شود. ساپیر زبان را راهنمایی به سوی « واقعیت اجتماعی » می دانست و می گقت « انسان ها… تا حد زیادی مدیون زبان خاصی هستند که واسطه بیانی جامعه آنهاست. این توهمی بیش نیست اگر تصور کنیم شخص بدون استفاده از زبان با واقعیت تطبیق می یابد، و اینکه زبان یک وسیله اتفاقی برای حل مسائل خاص ارتباطی یا فکری است. حقیقت امر این است که جهان واقعی تا حد زیادی بطور ناآگاهانه بر اساس عادات زبانی گروه بنا می شود. ما این چنین می بینیم، می شنویم و همچنین تجربه می کنیم زیرا عادات زبانی اجتماعمان تا حد زیادی زمینه را برای گزینش های مشخصی فراهم ساخته اند…» (ساپیر،۱۹۲۹: ۳۹۷-۳۹۶ ).
ساپیر علیرغم اعتقاد راسخ به وحدت روانی نوع بشر، از وجود نوعی نسبیت در شناخت دفاع میکرد و می گفت از آنجا که همه زبان ها از قابلیت بیان نمادین بهره مندند، بنابراین وجود فنون و صورت های گوناگون بیانی می تواند نشانگر وجود نوعی نسبیت ادراکی باشد. از دید وی تفاوت های زبانی نشانه قابلیتها و استعدادهای شناختی بشرند و نه دال بر نقصانِ شناختی؛ در نتیجه عدم حضور واژگان یا مفاهیمی خاص در یک زبان از کاستی های آن زبان به شمار نمی آید، و فقدان پاره ای از مفاهیم در یک زبان ناشی از عدم ضرورت یا نیاز به وجود آن است، و نه حاکی از عدم وجود علاقه، توجه، ادراک و نظایر آن. در ارتباط میان زبان و فرهنگ نیز وی فرهنگ را به عنوان «گزیده ای از تجربیات و هرآنچه که جامعه انجام می دهد و می اندیشد»، و زبان را به معنای چگونگی اندیشیدن یا شیوه خاص جامعه برای بیان تجربیاتِ مزبور در نظر می گرفت. از دید وی این نه خودِ زبان، بلکه «محتوای زبان» است که با فرهنگ پیوندی تنگاتنگ دارد و گنجینه واژگان هر زبان بازتابی از فرهنگ مرتبط با آن است (همان).
بنجامین لی ورف: اگرچه بخش مهمی از تعاریف ورف مستقیما الهام گرفته از اندیشه ساپیر بود، احتمالا تعبیر درستی خواهد بود اگر بگوییم که ورف آراء ساپیر را به شیوه ای مختص به خود توسعه بخشیده بود. ورف همچون بواس به طبقه بندی های دستوری «جبری» به عنوان پدیده هایی زیربنایی که اهل زبان از آن ناآگاهند، یا در نهایت آگاهی اندکی درباره آن دارند، می نگریست، و از سوی دیگر به پیروی از ساپیر بر نظام مندی این طبقه بندی ها پای می فشرد. ورف میان دو نوع طبقه بندی زبانی تمایز قایل می شد: طبقه بندی « آشکار» (overt) و طبقه بندی «پنهان» (covert). طبقه بندی آشکار با علائم مشخصه صوری دائمی شناخته می شود، مانند علامت «S» جمع در زبان انگلیسی. طبقه بندی پنهان علامت مشخصه ثابتی ندارد ولی از طریق ترکیب با سایر کلمات در ساختهای مختلف شناسایی می شود که این نوع بعلت فقدان نشانه های صوری ثابت می بایست پیرامون یک اندیشه و در ساختی معنایی متبلور شود. از آنجایی که زبان های مختلف در معانی و تفاسیر با یکدیگر متفاوتند، ورف اساسا به نوع اخیر بیشتر علاقمند بود و آن را در اصل نسبیت در زبان دارای مرکزیت می دید.
ساپیر بر نقشِ «آمادگی دهنده یا مستعد سازنده» زبان تاکید می نمود، حال آنکه ورف با فراتر رفتن از این مفهوم به رابطه ای کمابیش جبری میان زبان و اندیشه اعتقاد داشت. با این همه ورف هرگز تا بدان جا پیش نرفت تا ساختار زبان را به عنوان تنها عامل تعیین کننده اندیشه یا جهان بینی معرفی نماید، بلکه با بکارگیری عباراتی نظیر«تا حدی» و «تا حد زیادی» در تعاریف خود سعی میکرد از محصور شدن در چارچوب جبرگرایی مطلق اجتناب ورزد:
«… ما طبیعت را تقطیع می کنیم، آن را درون مفاهیمی سازماندهی می کنیم، و به این ترتبب وزن و معانی خاصی را به آن نسبت می دهیم، و این عمدتا به این علت است که ما طرفین پیمانی مرتبط با این نوع از سازماندهی هستیم.، و این توافقی است که سراسر جامعه گفتاری ما را دربر می گیرد، و درون الگوهای زبانی ما قانون مند می گردد…. هیچ فردی آزاد نیست تا طبیعت را با بی طرفی مطلق توصیف کند، زیرا حتی هنگامی که خود را در نهایت آزادی تصور می کند، توسط الگوهای تفسیری خاصی محدود شده است…»(ورف،۱۹۴۰: ۱۱۷).
اگرچه ساپیر پیش از ورف از «نسبیت صورت اندیشه» سخن گفته بود، در واقع باید ارائه تعاریف و مفاهیم روشن تر را مدیون ورف دانست که «اصل نسبیت در زبان» را بدینگونه فرمول بندی نمود:
« اصل نسبیت در زبان، به بیان غیررسمی یعنی اینکه کاربرانِ دستور زبانهای مشخصا متفاوت از یکدیگر، از طریق فرایندهای مشاهده ای به شدت مشابه، و توسط دستورهای مزبور به سوی مشاهدات و ارزیابی های گوناگونی سوق داده می شوند، بطوریکه در مقام مشاهده گر یکسان نبـوده و ناگزیر به دیدگاه هایـی نسبتا متفاوت درباره جهان می رسند… و بدین ترتیب ما با یک اصل نسبیت جدید آشنا می شویم که مبتنی است بر اینکـه تمامی مشاهده گران توسط یک پدیده فیزیکی واحد به سوی تصویری واحد از جهان کشیده نمی شوند، مگر آنکه زمینه زبانی مشابهی داشته باشند، یا اینکه زمینه های زبانی شان قابلیت تنظیم شدن را داشته باشد…»(همان).
از این دید زبان ابدا پدیده ای خنثی برای بیان تجربه نبوده و واقعیت باید از صافی زبان عبور کند تا به ادراک ما برسد. ما از دریچه زبان خود به جهان می نگریم، و تمامی تعاریف ما از پدیده ها از طریق طبقه بندی های دستوری زبان ما، که عادات نگاه کردن و اندیشیدن را به ما تحمیل می کند، شکل می گیرد. بنابراین « اصل نسبیت در زبان » مشتمل بر دو بخش تغییرناپذیر است: الف)پدیده های ثابت فیزیکی و ب)عملکرد ثابت دستگاه عصبی انسان در معنای فیزیولوژیکی آن. زبان نیز به منزله رابطی متغیر میان این دو «ثابتِ» بالفعل و همگانی های بی شماری که آنها بطور بالقوه امکان تولیدش را دارند، قرار می گیرد. هر زبان از میان طیف کاملی از امکانات موجود، امکان گزینش هایی معین را فراهم می سازد. سپس این گزینه ها را به درون الگوهای ادراکی و نظام های شناختی می راند که به نوبه خود واقعیت های اجتماعی خاص را برای اجتماعات گفتاری خاص بنا می نهند.
ورف همچنین معتقد بود که اگرچه امکان گریز از زیربنای زبانی ادراک واقعیت وجود ندارد، ولی می توان تا حدی از موانع زبانی رها شد. او می گفت این امکان وجود دارد که برش های گوناگونی را که زبان های مختلف از کل واقعیت جدا می کنند تا حدی به یکدیگـر نزدیک کرد، بنابراین ما به طورکامل و اجتناب ناپذیر توسط چارچوب های زبانی خود از سایر همنوعانمان جدا نشده ایم، و به همین دلیل نیز ترجمه از زبانی به زبان دیگر تا حدی برایمان امکان پذیر است. به منظور اختصار کلام این بخش را با عبارتی جذاب از ورف به پایان می بریم که شباهت آن با دیدگاه هامبولت به روشنی قابل تشخیص است:
« من معتقدم آنهایی که جهانی را که در آن تنها به یک زبان سخن گفته می شود، خواه انگلیسی، آلمانی، روسی یا هر زبان دیگری، در نظر متجسم می سازند آرمانی گمراه کننده و مضر دارند، و شدیدترین آسیب را به تکامل ذهن بشر وارد خواهند ساخت…» (همان).
سخن آخر
زبان و اندیشه مفاهیمی بسیار گسترده اند و برای هرگونه بحث جدی پیرامون این مفاهیم در فرضیه ساپیرـورف می بایست به مواردی چند توجه داشت. آیا همه جنبه های زبان بر کل اندیشه مؤثرند؟ اگر پاسخ منفی باشد کدام یک از جنبه های زبان بر کدام جنبه های اندیشه اثر می گذارند؟ آیا همه جنبه های شناخت به یک اندازه تاثیرپذیرند؟ این تأثیربه چه شکل و تا چه اندازه نیرومند است و در صورت وجود چه مکانیسم هایی در آن دخالت دارند؟
یقینا این ها تنها پرسش های ممکن در این خصوص نیستند، و بررسی منابع مختلف تا حدی نشانگر آن است که گاهی اعتقاد مدافعان و یا عدم اعتقاد مخالفان آن از تکیه بر شواهد به دست آمده فراتر میرود. به عنوان نمونه در مواردی صرفا به واسطه وجود یک تفاوت بین دو زبان چنین استنتاج می شود که این تفاوت با اختلافات شیوه تفکر مرتبط بوده و به پیدایش تفاوت های شناختی می انجامد. از سوی دیگر این گرایش نیز دیده می شود که در صورت عدم تطابق تعاریف فرضیه با نتایج آزمایشاتی که بر جنبه ای خاص متمرکز شده اند کل چارچوب فرضیه رد گردد.
همچنین بسیاری از پژوهش های تجربی حاکی از آنند که فرضیه ساپیر-ورف در همه زمینه ها دارای کاربرد نیست، و گفته می شود که تاثیرات زبانی بسیار بیش از آنکه با ساختارهای نظام مند صوری زبان (language) مرتبط باشند، به قراردادهای فرهنگی و شیوه های فردی استفاده از زبان، یعنی گفتار (parole) ارتباط می یابند. بواسطه آزمایشات تجربی انجام شده، امروزه اجماعی نسبتا گسترده در این خصوص پدید آمده است که فرضیه ساپیر-ورف از حقیقتی نسبی برخوردار بوده و به سادگی قابل چشم پوشی نیست. بهرتقدیر گمان می رود که روند فزاینده آزمایشاتی دقیق و همه جانبه بتواند به نتایجی بهتر در ارتباط با فرضیه نسبی گرایی در زبان بینجامد، فرضیه ای که به نوعی به منزله واکنشی در مقابل حاکمیت رویکردهای نژادپرستانه اوایل قرن بیستم شکل گرفت، و گمان می رود که توجه احیاء شده به آن در یکی دو دهه گذشته نیز بی ارتباط با فراگیری خاص گرایی های فرهنگی/هویتی اخیر نباشد.
« منابع فارسی »
– ارغنون، شماره ۱۵ (عقلانیت)، ۱۳۷۸، تهران، انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی.
– افشار، مهدی،۱۳۷۷، سی سال ترجمه، سی سال تجربه، تهران، ،نشر انوار دانش، چاپ اول.
– باطنی، محمد رضا، ۱۳۵۴، مسایل زبانشناسی نوین، تهران، انتشارات آگاه، چاپ اول.
– باطنی، محمد رضا،۱۳۷۳، زبان و تفکر، تهران، نشر فرهنگ معاصر، چاپ پنجم.
– پاشایی ، ع (ویراستار )،۱۳۶۹، فرهنگ اندیشه نو، تهران، انتشارات مازیار، چاپ اول.
– پوپر، کارل، ۱۳۷۹، اسطوره چارچوب در دفاع از علم و عقلانیت، ترجمه علی پایا،تهران، انتشارات طرح نو، چاپ اول.
– تریگ، راجر، ۱۹۹۳، عقلانیت علمی و اتنومتدولوژی ، در: ارغنون، شماره ۱۵، پاییز ۱۳۷۸٫
– چامسکی، نوام،۱۳۸۰، دانش زبان، ترجمه علی درزی، تهران، نشر نی، چاپ اول.
– ساپیر، ادوارد،۱۳۷۶ ، زبان: درآمدی بر مطالعه سخن گفتن، ترجمه علی محمد حق شناس، تهران، انتشارات سروش.
– فکوهی، ناصر، ۱۳۸۱، تاریخ اندیشه و نظریه های انسان شناسی، تهران، نشر نی، چاپ اول.
« منابع انگلیسی »
-Ardener, Edwin (ed.),1973,Social Anthropology and Language, London, Tavistock Publications Ltd.
-Burke,Lucy,Tony Crowley and Alan Girvin (eds.),2000, The Routledge Language and Cultural Theory Reader, , London/ USA/ Canada, Routledge, first prints.
-Eastman,Carol M.,1978, Aspects of Language and Culture,USA, Chandler and Sharp Publishers INC., second printing.
-Edwards,A.D.,1976,Language in Culture and Class, London, Heinemann Educational Books publishers.
-Foley,William A.,1997, Anthropological Linguistics: An Introduction , USA, Blackwell Publishers Inc.
-Grace,George W., 1989, The Linguistic Construction of Reality, London /New York, Routledge,.
-Hawkmoon Alford, Danny Keith,2000, Is Whorf’s Relativity Einstein’s Relativity?,Internet.
-House, Juliane,2000,Linguistic Relativity and Translation, in, Explorations in Linguistic Relativity,69-88.
-Koerner,E.F.Konrad,2000,’Towards a “full pedigree” of the Sapir-Whorf Hypothesis’ From Locke to Lucy, in, Explorations in Linguistic Relativity, 1-25.
-Lander, Herbert, 1966, Language and Culture, Oxford University Press Inc.
-Lee,Penny, 2000, When is ‘Linguistic Relativity’ Whorf’s linguist relativity?, in, Explorations in Linguistic Relativity, 45-68.
-Muhlhausler,Peter,2000, Humboldt,Whorf and the roots of ecolinguistics, in, Explorations in Linguistic Relativity, 89-100.
-Putz, Martin and Marjolijn H.Verspoor (eds), 2000, Explorations in Linguistic Relativity, Amsterdam/Philadelphia , John Benjamins B.V.
-Sapir, Edward, 1929,The Status of Linguistics As A Science, in, The Routledge Language and Cultural Theory Reader (2000), 395-400.
-Schiffman,Harold F.,1996, Linguistic Culture and Language Policy, London / USA / Canada ,Routledg.
-Skoyles,John R., 2002a,Sapir-Whorf Hypothesis, ( internet ).
-Skoyles,John R., 2002b,The Sapir-Whorf Hypothesis : New Surprising Evidence, ( Internet).
-Thornburg,Linda A.,Klaus-Uwe Panther,2000, Why we subject incorporate ( in English ): A post-Whorfian view, in,Explorations in Linguistic Relativity, 319-44.
-Trabant, Jurgen, 2000, How Relativistic are Humboldt’s “ Weltansichten”?, in, Explorations in Linguistic Relativity, 25-44.
-Whorf, Benjamin L., 1940, Science and Linguistics, in, The Routledge Language and Cultural Theory Reader (2000), 114-121