صدای قلقل رب گوجه تو دیگ تمام خانه را پر کرده است .
دخترک نشسته با دامن قرمز و چیندارش کنار حوض و دستش را کرده توی آب ؛ ماهی های قرمز را نگاه می کند که از مابین انگشت هایش می چرخند .
صدای آواز گنجشک ها اهل خانه را از آغاز روز باخبر کرده است . درِ یکی از اتاقهای رو به حیاط باز میشود و هیکل تنومند مردی کت بر دوش ، پاشنه کفشش را بالا میکشد و نگاهی به گوشه کنار حیاط میاندازد و به سمت در خروجی میرود.
عفت مدام راه می رود و زیر لب حرف می زند . زن ها ،مرد تنومند را نگاه می کنند که رفته است . صدای گریه نوزادی از اتاق گوشه حیاط گوشها را آزار میدهد. فریاد مردی از اتاق کنار همان اتاق بلند میشود که زنی با جیغ پاسخ مرد را میدهد. جنب و جوش در فضای خانه برپا شده انگار خون حیات در خانه روان شده است.
دخترک انگشت هایش را توی آب باز و بسته می کند و نگاهش می افتد به مردی که دوچرخهاش را از گوشه حیات برداشته و مشغول باد کردن چرخ آن است. زنی به داخل زیر زمین رفته و قابلمه، اب کش و ملاقه را با خود می اورد و کنار شیر آب در حال شستن آنها است. دو کودک با کولهی مدرسه از یکی از اتاقها بیرون میآیند به سمت در خروجی به راه میافتند. بیمیلی به مدرسه در چهرشان معلوم است. مادرشان با فریاد یادآور میشود لقمه نان و پنیرهایشان را فراموش نکنند. از بیرون خانه صدای نان خشکی بگوش میرسد. صدای ناله چرخش خبر از بار سنگین و کهنه گی اش می دهد .
دخترک به شالاپشلوپ گوجههایی که در دیگ کنار حوض ریخته میشود نگاه میکند وباز سرگرم ماهی ها می شود . ماهی ها به ارامی به کنار دستش می زنند . دخترک می خندد .
پچپچه زنان خانه برای درست کردن رب گوجه صداها را نامفهوم کرده. چند مرد کپسول گاز و اجاق را سر هم میکنند. کلاغی بر روی شاخه تُک درخت، کنار حوض غار غار می کند .
عفت با پرتاب لنگه کفش می گوید: خبر چین .
زیر دیگ روشن می شود و صدای ملاقه بزرگ به دیوارههایش بلند می شود. هرکس از هر دری سخن میگوید. یکی از دختر مجرد همسایه و دیگری از جاری پاچه دریده اش.
سبدهای بزرگ آمده پوستگیری مانند روبان قرمز هدیه کنار هم و در یک خط چیده شدهاند. دخترک دست می کشد روی سرهای کوچک ماهی ها و دوباره می خندد.
عفت با شور و هیجان ملاقه گوجه های پخته را به سبدها میریزد و با پشت قاشق آنها را بافشار به تشتهای زیر سبدها هدایت می کند. حیاط را بوی رب گرفته است.
بخار ناشی از پخت رب باعث ایجاد ابرهای سفید بالای سر زنها شده و آنان را در ابرها حبس کرده است . دخترک به ابرها نگاه می کند . این بار ماهی های بیشتری دور انگشت هایش جمع شده اند . پشت هم از میان انگشتان کوچکش رقصان عبور میکنند و ماهیهای بزرگتر در تماشای آنها به دور خود و در کنار دستان دختر کوچولو چرخ میزنند. صدای قاشق بر تشتها بیشباهت بر بازار مسگری نیست. زنی به دخترک نزدیک میشود. کنارش مینشیند و بهآرامی صدایش میزند. گلی خسته نشدی؟
دخترک بدون اینکه سرش را بلند کند جواب میدهد: ماهیها را ناز می کنم .
زن دستی بر سر دخترک میکشد .
دخترک باچشمهای معصوم و تیلهایاش به زن خیره میشود . زن گلی را در آغوشش میگیرد. ماهیها انگار حسودی میکنند ، هر یک به سمتی از حوض حرکت میکنند. گلی چشمهایش را میبندد و با نفسی عطر تن زن را تو میکشد.
گوجه ها با شرشر آب شسته و داخل دیگ بر میگردد.
عفت که در حال هم زدن است فریاد میزند: گلی پاشو یه سر به مادرت بزن از صبح اونجا توی دست و پایی.
زنی که روبرویش ایستاده بهآرامی میگوید: عفت انقدر بدجنس نباش این بچه که کاری باما نداره.
پیر زنی که بروی تخت کنار دیگ نشسته زیر لب میگوید : بچه که صاحب نداره هر ننه قمری بهش سر کوفت میزنه.
دختر کوچولو از حال و هوای خود در میآید و به سمت اتاقشان حرکت میکند. مادر در بستر و بیحرکت به سقف اتاق خیره شده است .
دختر جوانی که کنار پیرزن نشسته میگوید: ننه پدر گلی کیه ؟ چرا این زن و بچه تنهان؟
پیرزن زیر چشمی به عفت نگاه می کند و می گوید : پدری بود و شوهری و…
ادامه می دهد: نامردمان چشم جمال و جلال این خاندان را نداشتن.
بعد با نگاه چپچپ عفت سکوت می کند؛.
عفت فریاد می زند: پاشید شب شد مثل خالهزنکها دور این پیر هافهافو جمع شدید که چی؟
انگار نیشتری به پیر زن فرو کرده باشند. صدایش را بالا می برد که مگر دروغ میگویم؟ نگو از نا مردمیهایی که جدت بر اینان کردن بی خبری. نون حرام خوردی که انقدر کینهای و بی وجودی.
چشمان به خون نشسته عفت خبر از ناآرامی وحشتناکی میدهد . تنها چیزی که سکوت حیات را میشکاند صدای قلقل رب در دیگ است که بیشباهت به پاتیلی از خون در حال جوش نیست .
3 Comments
الهام
داستان خوبی بود
سعید
بیشتر فیلم نامه بودا اونم از ربه گوجه تا ماهی?
.
به نظر می اید شما از سواد ادبی کمی برخوردار هستید اقای سعید …. از ضمیر ناخوادگاه و احساسات کم می دانید .