شعری از فریاد ناصری
از کتاب شعر “مقدس”
میخوابی و دمها پرسشاند
بیدار میشوی و دمها پرسشاند
بگو
بگو: دست زنان زیادی را گرفتهام
-یکی رمانده است در قلبت اسبان را
نگاه کن این نقاط روشن توست
نگاه کن اینجا همه چیز تاریک است
و دستهای زیادی اینجاست که میخزند بر هم چون ماران
میخوابی و قفسی در سینهات گشوده میشود
بیدار میشوی
صدای بال کبوتر در طاقهای سرت
مراقبت کن ازین دستان
برمیآید دم
از کلمات گره خورده
تو باز کن اما مشتت را ای دل
پیش چشمهاش
و ثناگوی نقاط روشن باش
پس ببوس بندهای دستان را
که بر شانههایت شیر و آب آوردهام از نور چشم
میخوابی
میخوابی و صبح آن کلمه را گفتهای
ای بلعیده شده