بصیرت فلسفی
شعری از فریبا حمزهای
چگونه دست بگذارم به فقدان
در اشارات ناگزیر حفرهها
چرا نور از خلوص شکاف میگذرد؟
در تصمیمی شگرف
بگو نور عصارهیِ کدام رنج زمین است
در تعلق شیشه؟
به شکستنیهایی که مدام از حسرت پنجره میریزند
به تحصن که شکل دیگر تحمل است
در کفارهی اتاق
به آن تکههای به جا مانده از
سخاوت تابیدن
از رواق تیغهایی که ضجه میزنند در
گلوگاه مرگ
مدام به کفایت آفتاب شک دارم
به رجهای مضطرب در انفعال دیوار
ای مرارت رنجور در بدعت طلوع
وقتی بالا میآیی از سکانسهای مبتلا
در جسارت پنجره
زخم میزنی به ابتذال خون
چگونه جنون مرا رصد میکنی
رگ به رگ ؟
اکنون مرا ببین که پاشیدهام از جوانب اعتدال
از بصیرت فلسفی که شاخ میکشد
به شانهام
شانهای که صبح را به دوش
و شب را فرو میبرد به حلق
که با تو خوب است فرو بردن
که با تو خوب است فرو رفتن
با فرو رفتن در تو میشود هستی را به انزوا کشید در بلوغ اتاق
در صفحهی شناسنامه چرخید
با استدالی روشن
در استیصال شانه پروانه کاشت
برای حضانت این دشت
در حریق جنگل اطفا شد در قاب
فواره کن ای حریق گل دستههای سرخ
در ارتکاب جنایات و مکافات
به استدلال اتاق بیا
واز فلسفهیِ دمر بر کاشی بگو
از تیغههای جامانده در رواق مرگ
آیا این خون همان سرایت مزمن نبود؟
همان هدایت معنوی
از اشراق سهروردی
که دلیل میتراشید برای تمدن غلیظ حلق
برای ذبح پروانهها
در کثرت نور
که ایجاب اگر میکرد این رگ را
چه جای عزیمت بود
برای دل بریدن
با لکههای سرخ بر پیشانی
پس بگو اتاق کوتاه نیاید از رواق خودش
پنجره کوتاه نیاید
جنگل کوتاه نیاید از حریق
اینگونه که نور مرا به تدبیر نشسته است.