ای رمیده
به مرغزارهای سبز خدایان
بنگر الهگان
چگونه به زیبایی تو رشک میبرند
آنگاه که از پونههای وحشی جاودانگی
جان تازه مییابی
و از چشمههای سپید حقیقت
سیراب میشوی
ای رمیده
از قربانگاه آدمیان
آنروز که یکدیگر را ملاقات کردیم
مجال نوازشت نبود
باد
با پرهیب دستهای نامرئیاش
فریاد میزد بیا
فریاد میزد برو
ای رمیده
در میان یادها
دیدم که شب
با انگشتهای سیاه کشیدهاش
چگونه گردن ظریف تو را وسوسه میکرد
که بمان
که نمان
آنسان که سرود آفرینش به لب داشتی و
بال گشودی
بر فراز پرتگاه رنج
ایکار شهید!
به چشمهایم
گهوارههایت
سقوط کن
که سپیدهدم
همهچیز فراموش خواهد شد
شادا! که دیگر هیچکس
جز خدایان و الهگان
تو را نخواهد دید.







