اگر …
چه میشد شبی
با یاد دریا به خواب میرفتیم،
و روز بعد مثل کریستف کلمب
در جزیرهای چشم میگشودیم
که در نقشهها نبود؟
چه میشد «ط» ی طوفان میافتاد
«فان» دست «و» و «س» را میگرفت
و در تاریکی چراغی میافروخت
دیگر قایق هیچ پناهجویی به بیراهه نمیرفت
تلویزیون جای اخبار جنگ،
آواز مرغان هوا را پخش میکرد
و مرزها با یک فوت
از روی زمین پاک میشدند؟
ما پابرهنه دنبال هم میدویدیم
و زمان چون ماسههای داغ ساحل
در مشت مان بود
تو هر سوالی داشتی از آب میپرسیدی
و خدا و گوگِل را فراموش میکردی
من بیدلیل میخندیدم
و در دورترین نقطهی خیال
درختی از کلمه میکاشتم
که میدانستم
هرگز زیر سایهاش نخواهیم نشست.