«گوستاو آشنباخ یا آنگونه که او را از جشن پنجاهمین سال تولدش میخوانند فن آشنباخ» نویسندهای است در مرحلهای از شهرت و ثروت، که میتواند «هر لحظه با آسودگی خیال از استادی خود احساس اطمینان کند، ولی در حالی که مَلک و ملّت هنر او را میستودند، او خود از آن به وجد نمیآمد…» ص۵۰ آشنباخ کیست، فصل دو با خونسردی خاص ِ توماسمان دربارهی گذشتهی او توضیح میدهد. توضیحات فصل دو درباره کاراکتر اصلی رمان زاییدهی دورهی داروینیسم و تاثیر ناتورالیسم بر رمانهای قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم است. ولی ناتورالیسم ِ مرگ در ونیز رنگ و روی کمرنگتر و دیگرگونهای به خود میگیرد. آنطور که از توضیحات این فصل دست میدهد نویسندهی میانسال از همان جوانی در زندگی تلاش میکند “تعادل” را برقرار سازد و همانطور که چند بار در کتاب میخوانیم: «استراحت را مجاز نمیشمارد.» با این همه این نویسنده احمق نیست، میداند که حفظ این تعادل که فقط نقابی بیرونی است او را فرسوده کرده، میداند تعادل با ذات هنری در تناقض است. که در همین فصل میخوانیم «آشنباخ هم از جوانی فزونی طلبی را به عنوان اصل و هستهی قریحهی هنری به شمار میآورد»
بنابراین بخش اصلی این داستان شرح آن رنجی است که هنرمند (اینجا نویسنده) با اختیار خود بدان وارد میشود تا احساس و شور را برانگیزد.
آشنباخ روزی در یک گردش معمولی، با دیدن مردی در یک گورستان که در ایوان، بالای سر حیوانهای انجیلی، کنار در بزرگ برنزی تالار ایستاده به فکر سفر میافتد. ماهیت این مرد با سر و وضع نه چندان عادی را توماسمان از همان ابتدا برای ما لو میدهد «معلوم نبود که این مرد از در بزرگ برنزی از تالار بیرون آمده، یا از بیرون به اینجا، و از پلهها به آن بالا رفته است. آشنباخ بدون آن که چندان در این موضوع غور کند، تمایلش به قبول حدس نخست بود»ص۴۵ این مردی که از تالار گورستان بیرون آمده با توصیفاتی که از چهره دست میدهد ما را به یاد فرشتهی مرگ و با توصیف از حالت ایستادن، نگاه و لباس و کولهپشتیاش به یاد خانه به دوشی گستاخ میاندازد. در درون آشنباخ با دیدن مرد، جرقهی “سفر” روشن میشود. «این میل سفر بود همین و بس، ولی به راستی همچون عارضهٔ ناگهانی دست داده تا حد دگرگونی عاطفی و حتی پریشانی حواس بالا گرفته بود»ص۲۷ و این مرد بالای پلهها، که بعدها از توصیفات و توضیحات توماسمان دربارهی چند کاراکتر دیگر دستگیرمان میشود، هر بار با همان نگاه سبعانهی گستاخ، با همان بیپروایی و مضحکهگریها چندین بار در قالب افراد مختلف بر آشنباخ ظاهر میشود. آشنباخ با دیدن همهی آنها دچار یک نوع احساس انزجار میشود؛ چه مردی که بر پلههای تالار گورستان میبیند، چه آن پیرمرد بزک کرده و وقیح در کشتی که خود را به قیافه جوانان در آورده، چه گوندلیری که او را با قایق به ونیز یا دیار مرگ میرساند و چه مردی که با گروه نوازندگان و ادا و اطوار خود مردم را میخنداند. اینها چه هستند؟ هیکلهایی از مرگ، که در هر حرکت بیشتر به آشنباخ نزدیک میشوند. مرگ ابتدا دورتر میایستد و فقط از دور روی پلههای بالای معبد، نویسنده را نظاره میکند، بعد با قیافهای وقیح و بزک کرده در کشتی، میان مسافران جوان قصد دارد به قهرمان ما نزدیکتر شود، ولی قهرمان میگریزد. سومین بار در آن قایقی که «انقدر سیاه است که تنها تابوتها آنگونهاند» در نقش گوندلیر به قدری نزدیک است که کنار آشنباخ مینشیند، در آخر هم میان نوازندگان دورهگرد خودش را با بوی دارو و بیماری به بدن آشنباخ نزدیک میکند. پس مرگ پیوسته در هیئت مردانی با شخصیتهای تقریبا یکسان، به یک اندازه گنگ، و دلقکهایی که به جای آن که بخندانند، مشمئز میکنند حضور دارد.
سفر به ونیز، که هم سفر به دیار مرگ است و هم سفر به یونان باستان، بیشتر از آن که مرگ در ونیز باشد، مرگ در یونان باستان است. مرگ در ونیز ترکیب امپرسیونیسم سمبولیستی است با رگههایی از ناتورالیسم (و فقط ناتورالیسمی که مخصوص توماسمان است)
کتاب با یک موتیف آغاز میشود؛ موتیف ِ تسخیر. و تاثیر این تسخیر تا انتهای داستان نه تنها کمرنگ نمیشود، بلکه پررنگتر میگردد، تا آنجا که هنرمند را به کام مرگ میکشاند (یا خود به کام مرگ میرود). مرگ در این رمان حادثهای پنهان نیست؛ که حتی از همان نام کتاب، از همان اتفاقات اول برای خواننده روشن است که قهرمان در ونیز خواهد مرد. توماسمان قصد ندارد خواننده را با وقایع غیرقابل انتظار میخکوب کند، بلکه در پی توضیح آن بخش جاری و روان درون هنرمند (اینجا نویسنده) است تا نشان بدهد چگونه برانگیختن مداوم احساس، خروج از تعادل و فزونی خواهی چیزی اساسی برای آفرینش اثر هنری است. و چگونه این چیز اساسی زندگی هنرمند را تباه میکند تا اثر هنری زاده شود. از دل شاهکارهای هنری، آفریننده فراموش میشود، آفریننده در پی خلق اثر هنری از هم میپاشد، میزاید و خود میمیرد. به همین دلیل است که در ذهن هنرمند پیوسته این پرسش میچرخد: که آیا هنر نجات بخش است؟ و من پاسخ این سوال را به صراحت میگویم؛ هنر برای جهان نجات بخش است و برای آشنباخ تنها ویرانی در پی دارد. که هنرمند «این فریبکار مادرزاد»ص۵۶ باید با پای خود و با میل خود به کام مرگ برود، تا داستانها قفل نشوند، و نویسنده در درون خود آنها را تایید کند.
در صفحه ۱۱۴ میخوانیم: «چه خوب است که دنیا اثر زیبا را میبیند ولی از موجبات و شرایط خلق آن بی خبر است، چون پی بردن به چشمههایی که نویسنده را از آنها الهام برمیخیزد، اغلب مردمان را به پریشانی میافکند، به وحشت میاندازد و تاثیر هنر را از میان میبرد»ص۱۱۴.
گفتم سفر آشنباخ نه به ونیز که به یونان است، حالا میخواهم اضافه کنم سفر آشنباخ از تعادل به ناتعادلی ، از سلامت به بیماری، و از بن بست در یک اثر هنری به تولید آن به وسیلهی برانگیختن احساسات شدید است، چه اگر وبا در کمین باشد.
اما در آن برههی زمانی(اوایل قرن بیستم) الههی عشق یا تاشیو بیمار است و به قدری ظریف که به زودی میمیرد.
تاشیو یا اروس پسر آفرودیت، یا سمله معشوقهی زئوس در قرن بیستم بیمار است و در قرن ما مرده .