یک چهارشنبه ی پاییزی امد دم خانه ام. هنوز نور خورشیدی که از پنجره درون راهرو به داخل می امد را به خاطر دارم. در واقع پرتوهایی که او جلویشان را گرفته بود را به خاطر دارم. خودش سایه ای بود میان ان ها.
جلوی در میان چارچوب ایستاده بودم. دستم مانعی برای باز شدن در چوبی خانه بود. مطمئن نبودم که راهش بدهم. بقیه اینگونه یادم داده بودند. هربار باید مطمئن میشدم که کسی که امده فقط برای بازدید از خانه نیامده است. قبل از او هم دیده بودم کسانی را که از توی کوچه رد میشدند و میخواستند خانه را ببینند، این فکر با دور شدنشان از خانه هم کم رنگ نمیشد.
جلوی در ایستاده بود و من نگاهش میکردم. اول شانه هایش را، بعد سینه اش و دوباره شانه هایش را.
پیرهنش سبز بود، سبز تیره.
به او گفتم بیاید تو.
از جلوی در که کنار رفتم یادم افتاد که باید مطمئن میشدم که فقط برای دیدن خانه نیامده است.
قبل از اینکه وارد پذیرایی شود ایستاد. به سمت من، که عقب تر از او دنبالش میرفتم، چرخید. هنوز نگاهم روی سینه اش، روی پارچه ی سبز پیرهنش گیر کرده بود.
دستش را بالا اورد و جلویم گرفت. گویی توی دست های بزرگش بود. یک گوی مشکی با رگه های محو سفید که دو ساقه گیاه با برگ هایی کوچک دورش را گرفته بودند.
دستم را دراز کردم که بگیرمش. گوی توی دستم ننشست. یک گوی مشکی که برای اوست و توی دست من نمینشیند.
د دست هایم را زیرش گرفتم تا نیوفتد. روی هوا معلق بود. یکم پایین تر از شکم ام ایستاده بود. یک جایی توی هوا میان من و مردی با شانه های پهن.
گوی برای او بود و پایین تر از شکم من روی هوا ایستاده بود. میخواستم مواظبش باشم، میدانستم که میخواستم مواظبش باشم اما گوی که برای من نبود.
تیکه ای از من بود و برای من نبود.
حس میکردم از توی خانه برش داشته. دور و برم را نگاه کردم تا جای خالی گوی را پیدا کنم. اول میز را نگاه کردم، بعد قفسه کتاب ها را و حتی تابلوی نقاشی باغ نهال های سیب را.
روی اولین دکمه ی پیرهنش انعکاس خودم را دیدم. حدقه ی چشم هایم خالی و سیاه و موهایم بلند تر شده بود.
ازش پرسیدم: خونه رو دیدی؟
مرد با چشم هایی شبیه به مردمانی که به تابلو ها خیره میشدند به گوی نگاه میکرد. گفت: میبینیش؟
دقیق تر نگاه کردم. رگه های سفید می امدند، میرفتند و رشد میکردند.
انگشت هایم را محکم بهم چسباندم. کمی خم شدم تا مطمئن بشم دست هایم را درست زیر گوی گرفته ام.
انگشت اشاره اش را روی گوی گذاشت و روی خط های محو سفید کشید. با حرکت دستش گوی به ارامی ترک برمیداشت، خورد میشد و کف دست هایم میریخت.
رنگ سیاهش گودی میان دستانم را پر کرد و از میان انگشتانم قطره قطره پایین ریخت. نمیدانم رگه های سفید کجا رفته بودند، حالا دیگر حتی یک نقطه ی سفید کوچک هم نبود.
انگشتانم را باز کردم تا تمامش روی زمین بریزد. شیشه های شکسته دستم را برید و خونی کرد.
نگاهم به سینه اش بود، بعد به دکمه پیرهنش و انعکاس خودم و چشم هایم.
نه دقیقه ی بعد ان مرد از خانه بیرون رفت، احتمالا از خانه خوشش نیامد. من هم شیشه های شکسته را توی گلدان خالی ریختم و هر چهارشنبه بهشان اب میدهم.
