اواخر خرداد كه مدرسه ها تعطيل مي شد ، گوشام چيني ، مشغوليت من وازجمله وظايف روزانه ي من بود ساعت چهار بعدظهر كه گرماي آفتاب فروكش مي كرد،كارم شروع مي شد. روي «پيش بام خانه»، سنگ سوهان بزرگي كه پدر آنجا كارگذاشته بود. داسِ اوس علي اكبرم ،را حسابي تيز مي كردم. چند مشت آب بر روي سنگ مي ريختم ، پشت و روي صفحه داس برسنگ مي مالاندم ،در رفت و برگشتِ سريع و مداوم دستانم ،داس حسابي تيز مي شد. طبق عادت تيزي داس را با انگشت شصت حس مي كردم .يه حس عجيبي است مي فهمي داس تيز شده يا نه . بيشتر اوقات پدر تمامي داس هايمان از روز قبل را تيز مي كرد .داس كه كُند باشد ،ماهيچه دست آدم، درد مي گيرد و خستگي را بر دست آدم مي نشاند .پدر سر تمام زمين هايمان ،سوهان سِنگ كوچكِ لاي درختان گردو ودم پرچين ها گذاشته بود كه وقت يونجه چيني كارمان لنگ نزند. بعداز سوهان زدن داس ،طناب و خورجين را برداشته به طويله مي روم .الاغ خاكستري پيرمان را بيرون مي كشم پالان را پشتش هموار مي كنم و سوار مي شوم
خرسواري اگر عجله اي نباشد، براي خودش كيفوري دارد كه نگو .سلانه سلانه رفتن الاغ و تماشاي باغ و شاليزاربرايم تجربه خوشايندي است . گوشه زمين مان، الاغ را افسار بند مي كنم و حيواني سرگرم چريدن «علف هاي چاير» مي شود .فقط الاغ جماعت مي تواند چاير را خوب از دل زمين بكند و بچرد .داس هرچند تيز هم باشد بازهم به چاير ،كارگر نيست. چاير لامصب تو دست سر مي خورد و به مُشته نمي آيد . چه مي شود كرد. رويش چندبرابري چاير ، مصيبتي است براي زمين هاي حاصلخيز.
امروز بنابه توصيه پدر سراغ «عيوض زمين» آمده ام .هرسال اينجا شالي مي كاريم .بالاي« عيوض زمين» نهرآب بزرگي روان است كه تا انتهاي «زمينهاي مَدان »مي رود .كنار نهرآب چاله زمين كوچكي داريم كه درآن چنددرخت گردو كاشتيم . ماشالله گردو دارها ، دل آسمان را نشانه گرفتند ، اما كم ثمرند .«آب چُرنا» با صداي قشنگي از نهر آب روانه شالي زمين مي شود. زنجره ها شليك صدايشان، از باغ هاي اطراف به گوش مي رسد. قرار است علف هرز هاي «عيوض زمين »را گوشام بچينم . شانزده «پَربُن علف»، بايستي براي گوشام امروز جور كنم .دوازده تا پَربُن يك بار الاغ ، چهار تا پَربُن، وسطي بارالاغ مي شود . برگشتني سوار الاغ نمي شوم ، چراكه سنگيني گوشام بر كوله حيوان فشار مي آورد و حيوان اذيت مي شود .علف تازه سنگين است ،حيوانكي، يواشكي، راه دراز سنگلاخي «عيوض زمين »را ، تا هرانك طي مي كند. حين راه رفتن با پوزه اش علف هارا از پهلوهاي بار بيرون مي كشد و به دندان مي گيرد. هرچه تشر و لگد نثارش مي كني، عادتش ترك نمي شود.
اطشما چه پنهان امروز حال و حوصله گوشام چيني را ندارم ، فكر و ذكرم پي «ماهيگيري شارود» است. نگاهم تندي سراغ «علف هاي پاپو» مي رود ، كه گوشه جنوبي «عيوض زمين» را پركرده اند، هم خوش چين هستند هم حجيم .در اندك زماني شانزده پَربُن را مي چينم . اما ته دلم گواهي مي دهد. «علف پاپو »، گوشام محسوب نمي شود . بايستي با علف ضِرا و شبنم مخلوط بشود تا حيوان بتواند بخورد. خودم را توجيه مي كنم ، گشنه باشند پاپو كه سَهله ، كَنگر هم مي خورند .
سربام طويله ، كنار «سوراخ پاجه» ، پاپو ها را دسته دسته ،دم كاردك علف خُرد كني مي دهم و پسرخاله َاداش ، فوري خردشان مي كند. اَداش شوخي مابانه مي گويد:
– عمو يعقوب اگر بدانه پاپو چيدي ، روزگارت سياهه؟!
– تو اگه نگويي ، متوجه نمي بو ؟!
به كِرس ،انباري علوفه مي روم . علف پاپوهاي خرد شده روي هم تلمبار شده اندبا «دوحاله» آنهارا بهم مي زنم با سبد آنهارا به آخور دوگاو ماده ، الاغ خاكستري و گوساله مي ريزم و بيرون مي روم .
دوتا قلاب ماهيگيري كنار «شارود »كاشته ام . يكي نزديكاي «پيش باغان » و ديگري نزديك« هَدِر رود ».با احتياط قلاب را تكان مي دهم . قلاب محكم است ،كمي زور مي دهم، بازهم قلاب تكان نمي خورد .باچكمه وارد شارود مي شوم . دودستي سيم قلاب را طرف خود مي كشم ، تقلاي شي جنبده اي خوشحالم مي كند . بيشتر مي كشم ، آن را ازدل آب بيرون مي كشم . مارآبي سفيدي به جاي ماهي صيد قلاب شده است .چند سنگ برمي دارم ، دق و دلي ام را سرش درمي آورم .سراغ قلاب ديگر مي روم . حوض آب «هَدِر رود »غلياني دارد كه بستر خوش ماهي هاست.سراغ سيم قلاب مي روم . هرچقدر مي گردم قلاب نيست .سنگي كه تكيه گاه قلاب بوده جابجاشده و كمي كش آمده بود .
– حتمي ماهي بزرگ قلاب گير شده و آن را برده است
راهي خانه مي شوم . پدر خسته از «گندم چيني دره زمين» گوشه اتاق به بالش لم داده است . مادر از سماور برايش چاي ريخته است او منتظراست كه چايش سرد بشود داداش قهرمان و اسلام هنوز از واليبال برنگشته بودند .پدر گفت :
– به مَكِ و مال گوشام دادي ؟
– بله
– امشب حال ندارم ،بروم گوشام بدهم
– خيالت راحت ، جلوشان پُر گوشام ريختم
فردا صبح زود صداي معترض پدر از طويله مرا از خواب مي پراند :
– پسرجان علف پاپو هم شد گوشام !!!
– اين زبان بسته ها پاپو را «مُك» نزدند از ديشب تا الان گرسنه اند گناهشان گردن خودت
از جايم خيرز برمي دارم .سري به طويله مي زنم . آخورها مملو از علف پاپو . اصلا خورده نشدند.داس و طناب را مي گيرم راهي «ديب باغ »مي شوم تا نصفه گوشامي برايشان بچينم كه ظهر دادشان بلند نشود . عذاب وجداني دارم كه نگو.
One Comment
ن. نیلوفر
فضای داستانی شما از ین جهت که به موضوع روستا می پردازید تازه است . و از این جهت که به اش حالت قصه نمی دهید و می گذارید که داستان بشود . شخصیت سازی بشود . از این جهت هم خوب است . اما من با وجود اینکه دو بار داستان را خواندم فکر می کنم چه اتفاق خاصی در اخر صورت گرفته است . مگر نه اینکه شما می خواهید داستان های روستا را بنویسید ؟ اگر داستان است باید یک تحولی در داستان صورت بگیرد . دو موضوع ماهی گیری و یونجه چینی … اخرش من انتظار دارم یک اتفاقی در درون بیفتد به عنوان خواننده اما این اتفاق نمی افتد
در ضمن در داستان غلطه ای املایی زیاد بود
خيرز … خیز
اطشما … از شما