خط تولید همیشه پر همهمه بود؛ این روزها دستگاه بزرگ را آورده بودند وسط، که تولید کند. دیگر نیازی به کارگر نبود و ربات قدرتمند و بلندبالا، پشتهم شاسی مانیتور تولید میکرد. صدای تخ تخ دستگاه تمام سالن را برداشته بود. از آن طرف صدای خانم مجری رادیو تو سالن پیچیده بود:
– صبح پر از شادی شما به خیر… در این روز زیبای زمستانی…
اما بچهها راضی نبودند، ژیلا و گروهش که هیچوقت راضی نبودند و حالا هم که ربات را آورده بودند، ژیلا رو زمین بند نبود، شاید میدانست که تیر اخراج نزدیک است و این روزها همه میپرند رو هوا.
دخترهای تولید همه خوشگل بودند، علتش را نمیدانم، هیچکس هم آرایش نمیکرد. ژیلا متفاوت بود. سبزهرو بود و گستاخ. و بدنش آن طور بود که مردها را دور خودش جمع میکرد.
من مدیر برنامهریزی تولید بودم و همیشه آرام از کنار همهشان رد میشدم، چون میدانستم اگر ژیلا نظرش کسی را بد بگیرد ، پرونده طرف را ، تو راسته ی مردهای لات خط تولید، میپیچد. مردهای خط تولید همه لات بودند؛ بیبروبرگرد، بازهم علتش را نمیدانم، شاید چون خسته بودند.
ژیلا ایستاد کنار ربات، با پا کوبید به دیواره ی فلزی دستگاه.
صدای آقای پازوکی از آن طرف درآمد: هی! دیونه. می دونی چند میلیون پای دستگاه …
بچهها همه جمع شده بودند دور دستگاه که انگشتهای فلزیاش را آورده بود وسط و خیلی بهتر از بچهها تخ تخ جلو میرفت و خازن و مقاومت و آیسی را میزد و میرفت.
ژیلا روی کف دست ضربدری کشید و گفت: این خط و این نشون حالا ببینید! ترتیب همه تونو می دن.
خسرو که همپای ژیلا بود همهجا، به جمع زنها نزدیک شد ، با صدای دورگه که از سیگار حسابی خش برداشته بود گفت: حالا چی صداش کنیم؟ روبات خانم چه طوره؟
چند نفر همصدا فریاد زدند : اووووو.
ژیلا گفت : خیلی خانمی کرده؟
پشت پنجره برف گولهگوله میبارید. صدای همهمه سالن را پرکرده بود. از بیرون سروصدای اتومبیلها شنیده میشد، صدای حرکت، صدای بوق، صدای ترمز.
آقای مهندس آزاد داد زد: هی خسرو! شاسیها را ببر زیر دستگاه لحیم.
چراغ نارنجی روبات روشن بود. دستگاه تقتق میزد. دو انگشت آهنی، با شتاب قطعات را روی شاسی میچید. تعداد زیادی از مردها و زنها با روپوش سفید و آبی دور دستگاه جمع شده بودند. اولین شاسی که مونتاژ شد، خسرو به قهقهه خندید و گفت:
– نگاهش کنید. طفلی کمر نداره.
ژیلا با پا کوبید به کناره دستگاه و گفت: مردهشور برده.
– کی زد به دستگاه؟
چند لحظه همه خاموش شدند، دوباره همهمه بلند شد، آقای پازوکی با کُت سرمهای که در تمام فصلها تنش میکرد، نزدیک آقای مهندس آزاد ایستاد. آقای آزاد سیگار روشن کرد، بعد با صدای بلند فریاد زد:
– خانم شما! شما… تولید که به هفتصدتا رسید، زنگ کنار دستت را فشار بده.
خسرو سوت کشداری کشید و گفت: خیلی خانمه.
ژیلا گفت: چه سروصدایی راه انداخته. انگار نوبرش رو اورده.
آقای آزاد خاکستر سیگار را روی زمین ریخت و گفت: خوبیاش اینه قرقر نمیکنه، پاداش ماداش هم نمیخواد.
– هیچی نشده ما را فراموش کردی، عاشق روبات شدی؟
– برید سر بخش ببینم.
به تلفنخانه اشاره کرد: خانمها را بفرستید سر بخش…
– خانمهای شاسی، خانمهای بستهبندی… سر بخش.
ژیلا آمد کنار آقای آزاد ایستاد: اسباب این بابا را جمع کن ببینم!
– برو خانم برو… اینقدر ننه بابا در نیار.
خسرو گفت: آخر نفهمیدیم دستگاه زن شد یا مرد؟
ژیلا گفت: ما روزی پونصدتا میزدیم، اینهمه ترخ تروخ هم نمیکردیم.
خسرو شاسیها را به ترتیب روی قطعات چهارگوش میگذاشت، بعد آنها را از گدازه دود و لحیم میگذراند. بوی دود و لحیم فضا را پرکرده بود. سیگارش را گذاشت روی المنتهای داغ. چند یک به سیگار زد، حلقههای دود را روی صورت ژیلا پخش کرد و گفت:
– پسفردا طوری برنامهریزی میکنند که… باید تو فکر کار دوم باشیم، وامی چیزی بگیرم، بلکی یک ماشین بخرم، صبح زودترک میرم مسافرکشی، بعدش هم اگر نونم آجر…
چند بار پشتهم سرفه کرد.
– آقا! شاسیها جمع شده، زودتر.
– دندش نرم … یک هواساز درست حسابی بزنید، دکتر اینجا هم که الکی … هر بار رفتم، فقط پروندهام را تیک میزنه، چندساله که آزمایش ندادم. پسفردا نفسم…
آقای آزاد به تلفنخانه اشاره کرد: آقا هر کی بره بخش خودش. اینجا را خلوت کنید. جنسی را اشتباه برنامهریزی کنیم. همه را اشتباه میزنه…
رو به من گفت: امروز برنامه رو چند تاست؟
گفتم: ۷۰۰
– با انبار هماهنگید؟
گفتم: آره.
ژیلا با مشت کوبید به دستگاه و گفت: دوروزه اومده… همه چی رو به هم زده.
خسرو پشت سرهم سرفه میکرد.
آقای پازوکی همینطور که دسته کلیدی را تو دستش میچرخاند، بهطرف خسرو رفت. بعد به ژیلا اشاره کرد و گفت: زبونش خیلی درازه.
خسرو گفت: تو رو سننه.
-تو هم خیلی ور میزنی…شاید هم تو شیرش میکنی.
– میزنم دک و دندهات را خورد میکنم ها!
آقای آزاد گفت : چه خبره؟
آقای پازوکی گفت: این خانم و این آقا از صبح ور میزنند.
آقای آزاد ته سیگارش را انداخت تو سطل کنار دیوار، رو به پازوکی گفت: به خدا پازوکی تو را میبینم ها … یک دستهکلید هم همیشه ی خدا تو دستت… برو تو اتاقت، چهکار داری؟ من رئیس اینجام.
– بابا! این دختره را باید جمعش کنیم.
خسرو، آقای پازوکی را کشاند کنار دیوار و گفت: کجا جمعش کنی… جمعِ جمعِ. بیا ببرمت یکجایی را نشون بدم. به صاحب زمان دخترها نشستهاند کنار هم سوزن میزنند. اینجا من حواسم به اش هست، دکش کنی، بیپدرمادر میشه. اینجا سرش گرمه. همون دلش خوشه که چند تا متلک به اینوآن بندازه… میفهمی یا نه؟
– میدونم برای چی ازش دفاع میکنی.
آقای آزاد با صدای بلند گفت: چه خبره؟ خانم شما …چرا اینجا وایستادید؟
– چهکار کنیم؟
دستگاه تقتق بیوقفه میزد.حجت فلاکس پنجاه لیتری چای را به سالن آورد.
همه ی خط تولید دور فلاکس بزرگ چای جمع شدند. صدای گوینده رادیو در سالن موج انداخت: تمام شهر را برف پوشانده است، بهراستیکه طبیعت زیباست.
صدای ژیلا در سالن پیچید: بچهها اینجا رو.
روی مقنعهاش را لایه ی نازک برف پوشانده بود. چند شاخه گل یخ را رو هوا چرخاند.
صدای دست جمعی مونتاژکارهای جوان بلند شد: اوووو… چه عطری! ژیلا گفت: گل یخ دیوونه ست.
دستهگل را گذاشت کنار دستگاه لحیم.
خسرو سرش را جلو برد، گلها را بو کرد و پرسید: شاخه ای چند میفروشی خانم؟
بوی وحشی گل فضا را پرکرده بود.
ژیلا از روی شانه، نگاهی به بازوی برجسته خسرو انداخت و گفت: تا کی بخره؟
آقای آزاد نگاهی به گلها انداخت و گفت: واسه چی از سالن رفتی بیرون؟
– دلم خواست.
– هر چی دلت خواست؟
– هر چی دلم خواست.
– معلوم میشه.
– معلوم میشه.
– شنودگان عزیز! هماکنون لایه ی نازک برف تمام شهر را پوشانده. با امید اینکه سال پر باری داشته باشیم.
بعد آهنگ شادی تو محوطه پیچید. صدای آهنگ رادیو تندشده بود. ژیلا پرسه زنان ترانهای را زمزمه میکرد.
مهندس آزاد فریاد زد: خانم خسته نباشی… برو امور دفتری تکلیفت معلوم شه.
– مگر ما به این خوبی مونتاژ نمیکردیم… دستگاه را جمع کنید ببینم!
– نه بابا!
– جمعش کنید ببینم… ما خودمان روزی هفتصدتا میزنیم… تا ساعت هفت میمونیم.
– بعدش هم حتماً اضافهکاری میخواهی؟… سروصدا نکن خانم، الان برنامه خراب میشه.
– چشمش کور.
صندلی مونتاژی را که تا چند روز پیش روی آن مینشست، برد کنار دستگاه لحیم. چند لحظه بعد صدای قهقهه ی ژیلا بلند شد. با خسرو، درباره روبات حرف میزدند که بدبخت یک چایی هم نمیتواند بخورد، یا اینکه دو کلام با آدم درد دل کند.
خسرو قاهقاه خندید و گفت: چایی!
– بس کن!
– چایی… فکر کن اگر چایی میخورد، چی میشد.
– تو این هوای برفی نمیفهمن که… آدم را تلخ میکنن.
بعد رو به من گفتند: بفرما چایی.
رفتم کنارشان ایستادم. خسرو برایم چایی ریخت.
ژیلا گفت: چه عطری زدی؟
– عطر نیست… اسپری…
خسرو آمد جلوتر و از فاصله ی خیلی نزدیک گفت: شما اون بالا هوای مارو داشته باشید، ما هم از این پایین، هوای شما رو داریم.
بوی سیگار و چایی و بوی مردانه و بوی لحیم پیچیده بود. آقای مهندس آزاد از دور اشاره کرد ازشان فاصله بگیرم. استکان چایی را برداشتم و دور شدم. مهندس آزاد تنها مرد چشم آبی تولید بود که دُم به تله ی زنهای تولید و خانم مهندسهای جوان نمیداد. نگاه معصومانهاش در فضا میچرخید که در دام نیفتد، ظاهراً در دام نیفتاده بود اگر زنها میگذاشتند.
مابین اوج آهنگ رادیو، صدای میکروفن در سالن موج انداخت: خانم ژیلا پایدار به امور دفتری.
خسرو نزدیک ژیلا ایستاده بود. زیر لبی گفت: باید دم پازوکی را ببینی.
– غلط کرده. دَم بی دَم. حوصله خودم را هم ندارم؛ دَم هیچکی را نمیبینم.
ساعت بزرگ روی دیوار انگار ایستاده بود و همه ی ما را نگاه میکرد.
عقربههای قرمز ثانیهشمار با شتاب جلو میرفت. ساعت دوازده ظهر بود. صدای بوق ناهار شنیده شد.
آقای مهندس آزاد صدا زد: خانم پایدار… خانم ژیلا پایدار.
– ول کن آقا… الان وقت ناهاره.
– خانم ژیلا پایدار!
صدای میکروفن در سالن پیچید: ژیلا پایدار…
– ول کن آقا! الان وقت ناهاره.
– ناهار بی ناهار … تشریف ببرید بیرون. از فردا هم دیگه نمیآیی. فهمیدی؟
ژیلا با پا کوبید به دستگاه و فریاد زد: برو بابا.
پازوکی گفت: به دستگاه میکوبی؟ می دونی چند دلار پاش رفته؟
خسرو فریاد زد: رفته که رفته. ما اینجا آدمیم. این یه دستگاه ست. شما حق ندارید اونو به رخ ما بکشید.
– شنودگان عزیز! هماکنون لایه ی نازک برف تمام شهر را پوشانده است. با امید اینکه سال پر باری داشته باشیم.
بچه های تولید به دستگاه لگد می زدند. چند نفر تف انداختند روش.
آقای آزاد از توی دفتر کارش؛ همه ی آنها را زیرچشمی نگاه میکرد و تند تند برگههایی را امضا میکرد.
فردای آن روز؛ فقط چند نفر در سالن تولید بودند.
دستگاه برای خودش تند تند شاسیها را مونتاژ میکرد. و رادیو که بلندتر از همیشه میگفت:
– شنوندگان عزیز. هماکنون در این صبح لذتبخش زمستانی…
One Comment
رسپینا حسنی
چقدر قشنگ بود ????❤️????