کوچه صفا بن بست بود و درانتهای آن یک خانه ویلایی قدیمی با زمینی چهارگوش قرار داشت. کوچه همیشه خلوت بود جز جمعههایی که همه اهل و عیال خانواده از دور و نزدیک دور هم جمع میشدند. مادر تنها ساکن خانه ویلایی که مسن و تنها بود .درحالی با زندگی وداع کرد که روی صندلی چوبی متحرکش رو به حیاط نشسته بود… آرام و خاموش.
تمام خانه رنگ و بوی او را داشت و این حس و حال در همه فضاها جریان داشت. دستان چروکیده با انگشتری عقیق برروی دستی صندلی و کتاب دعای با جلد شمیزکه از شدت ورق خوردن باد کرده بود و …دوربینهایی که برای مراقبت بیشتر از او نصب شده بود… و او ظاهراً نمی دانست .
خواهرم همیشه می گفت : این دوربین ها هم انتقام نوجوانی ما را نمی گیرد و زیر زیرکی می خندید .
روبالشتی ها و روطاقچه ایهای گلدوزی شده با نخهای دم ث…کاسههای مسی روی کابینت که به رسم قدیم وارونه و ضربدری به روی هم چیده شده بود و از فضای مابینش میشد فیروزهای دیوار را دید…
حیاط خانه پراز درختان کاج و چنارسربه فلک کشیده بود که از مادر هم مسنتر بودند با کلاغ ها و یاکریم که فریاد غاروغارو موسی کو تقی» شان گوش فلک را کر کرده بود و تنها درخت نارنج میانه حیاط که به جای چهار فصل، دو فصل داشت. فصل شکوفههای بهارنارنج و فصل نارنجهای خوشرنگ…
و تاب فلزی قدیمی کنار بهارخواب با سایبان و تشک راه راه رنگی شاد که به مرور زمان جلایش را به نوعی رنگ پریدگی موقرانه ناشی از بالا رفتن سن داده بود و هنوز میشد ازآن قهقهه مستانه کودکانه ریزو درشتی را شنید که با نوسانات آن بزرگ شده بودند…
بعد ازظهر بلند روزهای تابستان که میشد به هنگام خواب قیلوله بزرگترها…بچهها در حوض بزرگ وسط حیاط آب تنی میکردند و شادمانه به هم آب میپاشیدند زمانی که مادر روی قالیچهای در بهارخواب مینشست و به بهانه رفوکردن جورابها آنها را زیرنظر داشت و شاید با شادیهای آنان گریزی به کودکی خود میزد. شاید پنجاه ساله بود و دراوج اقتدار خود…
و من که دخترنوجوان و ته تغاری خانه بودم با چشمان نیمه باز منتظر فرصتی تا خود را به تلفن سیاه رنگ و سنگین گوشه سالن برسانم و مخفیانه شش بار انگشت سبابهام را داخل دایرههای کوچک روی تلفن بچرخانم با صدای خر و خری که پایانی نداشت…با قلبی که از شدت ترس دیوانه وار میتپید و هیجان لذت بخشی که در تمام وجودم پراکنده بود؛ تا صدایی را از ورای سیم بشنوم که زمان را برایم متوقف میکرد و وجودم را زیر و زبر می کرد؛ و من چقدرناشیانه فکر میکردم با پوشاندن دهانه گوشی با پارچه چهار لا شده قادرم هویت عاشق و شیدای خودم را پنهان کنم؛ و چه جنگی در درونم به پا میشد میان پاک و نجیب ماندن و لذت بردن از شنیدن صدایی از جنس بهشت…
گویی که مادر همه جا بود حتی اگر خودش نبود…چشمانش همه چیزرا میکاوید حتی اگر خواب بود…و چقدر که همیشه دربزنگاه ها متوجه همه چیز میشد.انگار که همیشه دوربینی بالای سرمان نصب بودو
من هر روز صبح از شکاف کرکره سبزرنگ پنجره مشرف به کوچه بن بست انتظارمیکشیدم و در خانهشان را نگاه میکردم… تا پا روی پاشنه درشان میگذاشت قلبم از جا کنده میشد و سراپا چشم میشدم برای بلعییدن چهارشانه های جوانش و موهای خرمایی و…لحظه لحظه بودنش را زندگی میکردم تا زمانی که از کوچه به سمت راست میپیچید و ناپدید میشد. این کار هرروزم بود. هیچوقت با او جز چند کلمه اتفاقی رد و بدل نکرده بودم و با وجود این حضورش مثل فراخوانی بود برای دل شوریده من…
خیال او همه جا با من بود و بیچاره قلبم که تحمل حضور این وسعت از دیوانگی را نداشت. در نامهای که بوی گل میداد و جای جایش با قطرات اشکم کلفت و بدشکل شده بود برایش از عشق گفته بودم با ابیاتی پراز شورکودکانه…نمک در دست من شوری ندارد دل من طاقت دوری ندارد…و نمیدانستم که آیا هیچ وقت جسارت رساندن این نامه را به او خواهم داشت یا نه…
و روزی که با صورتی گلگون از شور و هیجان نوجوانی با روپوش خاکستری مدرسه که دکمههای قرمز رنگ داشت به خانه برگشتم و با مادر خشمگین مواجه شدم در حالی که تکه کاغذی مچاله شده در دستانش بود.
گفت: این چیه؟…این اراجیف رو برای کی نوشتی؟…و من در چشم به هم زدنی رنگ از رویم پریده بود دهانم خشکیده بود و زبان سنگینم به من حس خفگی داده بود. انگار تمام جریان خون بدنم به سمت قلبم هجوم برده بود و آن را به چنان تپیدنی واداشته بود که نزدیک بود سینهام را بشکافد و به بیرون بجهد…و من فقط من و من کنان با چشمانی هراسان به او نگاه میکردم.
مادر گفت: جواب بده…چند بار ازین نامهها نوشتی…برای کی نوشتی…دادی بهش یا نه…و مسلسل وار ادامه داد: زود باش بگو تا بتونم هرچه زودتر گندی رو که زدی جمع و جور کنم…و در حالی که به روی زانوانش میکوبید گریه کنان گفت: خاک بر سر من که در چشم به زدنی آبروی چندین و چند ساله این خانواده رو بردی…حالا به پدرت چی بگم؟…بگو جوون مرگ شده…بگو برای کی نوشتی…
و من پراز احساس گناه از اینکه مادر را رنجاندهام و آبروی خانواده را بردهام…و اشکهای من مجال پاسخ نمیگذاشت …
مادر تهدیدکنان نامه را در دستانش تکان داد و گفت: اصلاً به پدرت خواهم گفت…تو میدانی و او…
و من هرچه بیشتر یخ زدم و از ترس به گوشه دنج تنهائیهایم که زاویه بین دیوار و تخت و مبل راحتی کنار اتاق بود پناه بردم و در آن حالت مچالگی به سقف سفید بالای سرم نگاه کردم… سقف همین جور جلو میآمد و حالا نشستهام روی مبل راحتی کنار اتاق ….جایی که مادر نیست اما دستهای مقتدرش با انگشتری عقیق روی دستهایم را محکم گرفته است .
.
پایان
14 Comments
سمیرا
با تک تک کلمات داستان فضای کودکی ام برایم تداعی شد ، فضاسازی واوج و فرود داستان عالی بود
حسین
البته این یک اعتراف تلخه که گویای شیطنت های دوران نوجوانی و البته رسوخ افکار غلط و اشتباه دوستان ناباب که ناشی از یک دیدگاه و انتخاب غلط از زندگی است. در کل دل نوشته خوبی بود
.
دوستان ناباب …. این که نقد ادبی نیست …. انتخاب غلط از زندگی …. مگر نویسنده درس اخلاق می دهد ؟ داستان شخصیت سازی می کند .
حسین
در پاسخ به نقاد محترم (.)، باید بگویم که شخصیت سازی از نگرش انسان نسبت به زندگی امکان پذیر است. والبته که داشتن یک بینش و انتخاب درست از زندگی این امکان را فراهم میسازد. انتخاب دوست ناباب هم از همین ناحیه یعنی از بینش و انتخاب غلط صورت میپذیرد
ریحانه
چه وصف زیبا و ملموسی از حقایق دورانی که همه ی ما از سر گذروندیم…..کلمه به کلمه رو تصویرسازی کردم و این نقطه قوت روایت شماست برای مخاطب.
مریم
توصیف های دلنشین و روان،تشبیه های هنرمندانه ،جزییات کاملا متصور????????، چقدر لفافه خیالت رو برای واقعیت زیرش دوست داشتم و حس دلتنگی و نزدیکی رو باهاش تجربه کردم❤️❤️❤️❤️❤️، فقط جریان داستان کمی مبهم و گیج کننده هست توصیف ها از سوم شخص داستان بین مادر و عشق دختر سردرگمت میکنه و کمی پیچیده است به نظرم،
.
داستان ساخته شده بود و گیچی در کار نبود
الهام
توصیف های عمیق و زیبایی داشت داستان جالبی بود ممنون ???
.
داستان جالبی بود خیلی کلی ست . کاش نقد می کردید . ایا داستان موفق بوده شخصیت سازی کند ؟
زهرا مقدم
دوست خوبم فضاراخیلی خوب وواقعی ترسیم کردی من دقیقا خودمودران خانه کوچه بن بست تصورکردم وهمه چی را همانطور که گفتی درک کردم. خانه قدیمی با مادر مهربونی که مدیر بسیار مقتدری بود و خیال پدر از اداره خانه راحت بود. ولی داستان جوری پایان یافت که من هنوز منتظرادامه ان بودم . ولی بااین حال حس خوبی بهم داد. ممنون دوست عزیزم . موفق باشی . بانوی نویسنده من.
.
به نظر پایان بمدی خوبی داشت . دسته ای مقتدر مادر بعد از مرگ هم دست از سر راوی داستان برنمی دارد . خواننده مدرن امرور انتظار ندارد که داستان مدری مثل قصه های یکی بود یکی نبود تمام شود
معصومه غنیان
بسیار دلنشین بود و تصویرسازی عالی. همیشه داستان مادران را دوست دارم. مثل داستان از درختی است که خودش از آفتاب نمی ترسد اما سایه سار دلنشینش دیگران را از سوزش آفتاب ایمن میسازد. با ارزوی صحت و طول عمر برای مادرت که ندیده دوستش دارم و ایشاا.. توفیق داسته باشم بعد گور به گور شدن کرونا خدمتشون برسم.
سپیده
تصویرسازی بسیار زنده و ملموسی بود. یک حس کاملا دوگانه به مادر داستان داشتم. از طرفی دوستش دارم و غم رفتنش قلبم رو سنگین میکنه و از طرف دیگه حس گناه دادنش به راوی داستان ناراحتم میکنه. به هرحال دست مقتدرمادرهمچنان حاضره همراه حس مقدس مادرانه اش و حس گناهش. ولی راویدیگه الان اهمیتی به حس گناه نمی دهد و عاشقانه مادر را می طلبد.
سحر
جذابیت داستان جدا از حس نستالژی که برای خواننده ایجاد میکنه، جایی هست که حضور دوربین مرئی و نامرئی گویی هیچ جا دست از سر گوینده بر نمیدارد. گریز مطالبی این چنین که ابتدا تا به انتهای داستان را به هم کامل متصل حفظ کرده…