دوتا قايق مثل يك جفت جزيره در نزديكی ساحل لنگر انداخته بودند. فاصلهشان تا ساحل بهترين فاصله برای شنا بود- دقيقا” پنجاهتا حركت برای يكی از آن ها و از آن جا سی تا برای ديگری. هركدام از قايقها، با مساحت تقريبی چهارده فوت مربع، نردبانی فلزی داشت و فرشی از چمن مصنوعی كه سطح آن ها را میپوشاند. در آن نقطه، عمق آب به ده تا دوازده فوت میرسيد و آنقدر آب شفاف بود كه میتوانستی بهراحتی زنجيری را كه از يك طرف به قايق و از طرف ديگر به لنگر بتونی در ته آب وصل بود دنبال كنی. از آن جا كه محوطه شنا با صخرههای مرجانی محصور شده بود تقريباَ از موج خبری نبود و به همين خاطر به ندرت قايقها در آب بالا و پايين می رفتند. به نظر می رسيد آن ها راضی شده بودند كه در آن محل بمانند و هر روزه زير آفتاب شديد گداخته شوند.
از ایستادن در آنجا، نگاه کردن به ساحل ماسهای طولانی، به برج غریق نجات قرمز رنگ و به رديف سبز درختان نخل لذت می بردم؛ منظرهای درخشان و زيبا و شايد هم زياده از حد كارت پستالی. سمت راست٬ به خطی از صخره های پر شيب سياهرنگ منتهی می شد كه به ويلاهای هتلی كه من و همسرم در آن اقامت داشتيم میرسيد. اواخر ژوئن بود و هنوز كمی زود برای آمدن توريست ها و تعطيلات تابستانی. در نتيجه، نه در ساحل و نه در هتل آدم های زيادی ديده نمی شد.
پايگاهی نظامیيی كه متعلق به آمريكا بود؛ در آن نزديكی ها بود و قايقها درست در سر راه پرواز هلی كوپترهايی قرار داشت كه به آنجا بر میگشتند. هواپيماها در خشكی ظاهر شده و فضای بين قايقها را نصف كرده و سپس با سرعت روی درختان فرود آمده و ناپديد می شدند. آنقدر ارتفاع شان تا زمين كم بود كه تقريباَ میشد به حالت چهرهی خلبانها پی برد. با اين همه، صرفنظر از پرواز هلیكوپترها كه هرازگاهی از بالا شيرجه میرفتند٬ ساحل؛ ساحل خلوت و آرامی بود٬ جايی بسيار خوب برای آن كه بتوان در تعطيلات به حال خود بود.
هر ويلا ساختمان دو طبقهای بود كه به چهار واحد تقسيم شده بود٬ دو تا در طبقه ی اول و دو تا در طبقهی دوم، اتاق ما در طبقه اول و رو به دريا بود. درست بيرون از پنجرهمان سکویی بود كه از آن گلهای سفید پلومريا۲ ( White Plumeria) آويخته بود و در ورای آن باغچهای بود كه چمن آن را با مهارت خاصی مرتب كرده بودند. هرصبح و هر شب آب فشانها روی چمن سر و صدای خواب آلودی را به راه میانداختند. پس از باغچه استخر شنا بود و رديفی از نخلهای بلند سر به آسمان کشیده كه برگ های غول پيكرشان به آرامی در باد تكان می خورد.
در واحدی چسبيده به واحد محل اقامت ما٬ يك مادر و پسر آمريكايی زندگی میكردند. به نظر میرسيد كه آنها خيلی پيشتر از ما به آنجا آمدهاند. مادر حدوداَ شصت ساله بود و پسرش هم سن و سال خود ما را داشت؛ حدودا” بيست و هشت تا بيست و نه. آنها بيش از هر مادر و پسری كه تا به حال ديده بودم به هم شبيه بودند. صورتهای دراز و باريكی داشتند٬ پيشانیهای پهن و لبهای بهم فشرده. مادر بلند قد بود و شق و رق میايستاد و حركاتش هوشيارانه و زيرك می نمود. پسر هم بلند قد به نظر میرسيد اما نمیشد با اطمينان گفت؛ چرا كه صندلی چرخداری که روی آن نشسته بود او را در خود احاطه کرده بود. مادرش همواره پشت سر او قرار داشت و صندلی چرخدار را به جلو هل می داد.
آنها فوق العاده بی سر و صدا بودند. اطاقشان به موزه می مانست. هيچگاه تلويزيونشان روشن نبود٬ گرچه دو بار صدای موسيقی را از اطاقشان شنيدم، بار اول كلارينت موتزارت بود و بار دوم موسيقی اركستری كه نتوانستم بفهمم مال كه بود؛ شايد ريشارد اشتراوس. به جز از اين هيچگاه صدايی از اطاقشان به گوش نمی رسيد. دستگاه تهويهشان روشن نبود و، به جای آن، در جلويی واحدشان را باز میگذاشتند تا نسيم خنك دريا به درون بوزد. با اينكه در باز بود صدای صحبت شان از بيرون شنيده نمیشد. اگر صحبتی هم داشتند- بالاخره بعضی وقت ها مجبور بودند كه حرفی بزنند- كم و بيش نجوايی بيش نبود. بنظر میرسيد اين عادت به من و همسرم نيز سرايت كرده و ما نيز هر از گاهی كه بين خود صحبتی داشتيم، درمیيافتيم كه داريم با آوای پايينی با هم حرف میزنيم.
اغلب همديگر را به طور تصادفی در رستوران می ديديم يا لابی و يا گذرگاهی كه از باغ می گذشت. هتلی كه در آن اقامت كرده بوديم كوچك و جمع و جور بود. گمان می كنم مجبور بوديم كه چه بخواهيم و چه نخواهيم بهم ديگر بر بخوريم. از كنارهمديگر كه رد می شديم سرهايمان را تكان می داديم. مادر و پسر در تكان دادن سرشان٬ روش مختلفی داشتند. مادر خيلی محكم و با تأكيد سرش را تكان می داد و پسر به سختی سرش را خم می كرد. به هر حال تأثيری كه اين دو نوع سر تكان دادن می گذاشت خيلی شبيه به هم بود. سلام و عليك هر دو در همان جا شروع و در همان جا هم پايان می گرفت و چيزی در ورای آن ادامه نمی يافت. من و همسرم هم هرگز سعی نكرديم كه با آنها سر صحبت را باز كنيم . ما هر دو به اندازه كافی مطلب داشتيم كه درباره آنها حرف بزنيم. مثلاَ آيا می بايستی پس از آنكه به شهرمان برگشتيم به يك آپارتمان جديد اسباب كشی كنيم و يا درباره شغلهايمان و يا اينكه آيا بايد بچه دار بشويم يا نه. و اين تابستان؛ آخرين تابستان سی سالگیمان بود.
هر روز مادر و پسر٬ بعد از صبحانه در لابی هتل مینشستند و روزنامه ميخواندند. هر كدام با روش خاص خود؛ از يك صفحه به صفحه ديگر٬ از بالا تا پايين٬ گويی هر دو درگير مسابقهی بيامانی بودند تا مشخص شود كداميك وقت بيشتری را صرف كرده تا تمام روزنامه را بخواند. بعضی روزها کتابهای جلد ضخيم مقوايی حجيم جايگزين روزنامه میشد. آنها كمتر شبيه به يك مادر و پسر بودند؛ بيشتر شبيه زوجهايی بودند كه خيلی وقت است از هم خسته شده اند.
هر روز صبح، حدود ساعت نه، من و همسرم به ساحل میرفتيم و پس از آنكه بدنهايمان را با كرم ضد آفتاب چرب می کرديم٬ زيراندازهايمان را می انداختيم روی ماسه ها و ولو می شديم. من با واكمن به آهنگ های استونز(Stones) و يا ماروين گي۳ (Marvin Gaye) گوش میدادم و همسرم هم كتاب جلد نازك ” برباد رفته” را دست میگرقت و خواندن آن را به زحمت پيش می برد. او مدعی بود كه اين رمان چيزهای زيادی را درباره زندگی به او ياد داده است. اين كتاب را هرگز نخوانده بودم و نميدانستم درباره چه چيزی دارد صحبت می كند.
خورشيد هر روز سر و كلهاش از سمت خشكی پيدا میشد. به كندی مسيری را بين قايق ها و در جهت عكس حركت هلی كوپترها طی میكرد و سپس به آرامی در افق فرو میرفت.
هر روز بعد ظهر، ساعت دو٬ مادر و پسر به ساحل میآمدند. مادر اغلب لباس سادهای به رنگ روشن میپوشيد و كلاهی حصيری با لبهی پهن، اما پسر هيچ وقت كلاه به سر نداشت. به جای آن عينكی به چشم داشت، پيراهنی طرح هاوايی میپوشيد و شلواری كتاني. در زير سايه درختان نخل مینشستند و در حاليكه نسيم خش خش كنان دور و برشان می پلكيد٬ بدون آنکه كار ديگری انجام دهند به اقیانوس چشم میدوختند. مادر روی صندلی تاشوی مخصوص ساحلش مینشست ولی پسر هيچگاه از صندلی چرخدارش تكان نمیخورد. هر از گاهی برای اينكه در سايه باشند٬ جايشان را كمی تغيير میدادند. مادر با خود فلاسك نقره ای رنگی داشت كه گهگاهی از آن در ليوانی كاغذی برای خود نوشيدنی میريخت و يا اينكه بيسكويتی را با سر و صدا میجويد.
بعضی روزها٬ بعد از نيم ساعتی آنجا را ترك می كردند ولی روزهای ديگر تا ساعت سه هم باقی میماندند. موقعی كه به شنا میرفتم٬ احساس میكردم كه آنها به من چشم دوختهاند. از قايقها تا رديف درختان نخل٬ فاصله نسبتا” زيادی بود؛ ممکن است در اين مورد خيال پردازی کرده باشم و شايد هم من بيش از حد حساس بودم٬ ولی هر وقت خودم را از يكی از قايقها بالا ميكشيدم، اين احساس به من دست میداد كه چشمانشان در جهت من نشانه رفته است. گهگاهی فلاسك نقرهای رنگشان مانند کاردی در زير نور خورشيد میدرخشيد.
روزهای خسته يكی به دنبال ديگری٬ بدون آنكه چيزی آنها را از یکدیگر متمايز كند سپری میشد. میتوانستی توالی شان را تغيير بدهی بدون آنكه كسی متوجه آن شود. خورشيد مثل هميشه از شرق میدميد و در غرب مینشست. هلیكوپترهای سبز زيتونی رنگ به سرعت فرود میآمدند و من تا آنجا كه می توانستم گالنهای زيادی از آبجو را سر كشيده و تا آنجا كه قلبم اجازه می داد شنا میكردم.
بعدازظهر آخرين روزی كه به طور كامل در آنجا بودیم، برای آخرين شنا بيرون زدم. همسرم يك چرت خوابيده بود. تنها به سوی ساحل راه افتادم. روز شنبه بود و آدمهای بيشتری نسبت به روزهای قبل در ساحل بودند. سربازان با سرهای تراشيده مدل آلمانی و بازوان خالكوبیشده واليبال بازی میکردند و بچه ها در لبه كناری ساحل مشغول آببازی و ساختن قصر ماسهای بودند و با آمدن هر موج بلند، از هيجان، صدای جيغ شان هوا میرفت. تقريباَ هيچ كسی در داخل آب نبود و روی قايقها هم كسی ديده نمیشد. آسمان بیابر٬ خورشيد در وسط آسمان و ماسه ها داغ بود. ساعت از دو گذشته بود ولی مادر و پسر هنوز پيدايشان نشده بود.
آرام آرام پيش رفتم تا آب به سينهام رسيد٬ سپس شيرجه زدم و در حاليكه مقاومت آب را با كف دستم حس می كردم به سمت قايق سمت چپ مسيرم را تغيير دادم. در حين شنا تعداد حركات دستم را نيز میشمردم . آب خنك بود و از تماس آن با پوستم كه حالا ديگر برنزه شده بود احساس خوبی بهم دست می داد. آب چنان شفاف بود كه می توانستم در حال شنا سايه خودم را در عمق ماسهای ببينم. احساس میكردم پرندهای هستم كه دارد در آسمان با بالهای گشوده پرواز میكند. پس از چهل حركت سرم را بالا آوردم و همان طور كه حدس زده بودم قايق درست در سمت راستم بود. دقيقاَ با ده حركت بيشتر٬ دست چپم كناره قايق را لمس كرد. برای دقيقهای روی آب ايستادم تا نفسم جا بيايد و بعد نردبان را چنگ زده، از آن بالا خزيدم.
وقتی پی بردم كه قبل از من كس ديگری آنجاست٬ تعجب كردم. يك زن چاق مو بور. موقعی که از ساحل به سمت قايق حركت میکردم كسی را نديده بودم. پس او میبايستی هنگامی كه من در حال شنا بودم به آنجا رسيده باشد. زن بيكينی نازكی به تن داشت قرمز رنگ و آويزان. مثل پرچم هايی كه كشاورزان ژاپنی در مزارع خود بالا میبرند تا خبر دهند كه بهتازگی آنجا را با مواد شيميايی سمپاشی كردهاند. او دمرو دراز كشيده بود. چنان چاق و فربه بود كه مايو به تنش حتا كوچكتر از آنچه كه بود مینمود. رنگ پوستش كوچكترين اثری از برنزه شدن را نشان نمیداد و به نظر میرسيد كه از مسافران تازه وارد باشد.
برای چند لحظه نيمنگاهی به بالا كرد و دو باره چشمانش را بست. در انتهای قايق نشستم و پاهايم را در آب آويزان كردم ومشغول تماشای ساحل شدم. مادر و پسر٬ هنوز در زير درختان نخل پيدايشان نشده بود. در جای ديگری هم نبودند. غيرممكن بود كه متوجه آنها نشده باشم. زير نور خورشيد، درخشش صندلی چرخدار فلزي؛ خودش را كاملاَ نشان می داد. مايوس شدم٬ بدون آنها يك قسمت از تصوير كم بود. شايد آنها با هتل تصفيه حساب كرده و به جايی كه از آنجا آمده بودند؛ كه می توانست هر جايی باشد- برگشته بودند. ولی دفعه قبل كه آنها را در رستوران هتل ديدم احساس نكردم كه دارند خودشان را برای ترك آنجا آماده میكنند. مثل هميشه بهآرامی مشغول خوردن غذای مخصوص روزانهی خود بودند٬ كه هميشه با نوشيدن فنجانی قهوه دنبال میشد.
مثل آن زن مو بور، دمرو روی قايق دراز كشيدم و ده دقيقه ای يا بيشتر همينطور که به صدای برخورد امواج كوچك به ديوارهی قايق گوش میدادم٬ احساس می كردم زير اين آفتاب سوزان قطرات آبی كه در گوشم رفته بود، گرم شده است.
زن از آن طرف قايق گفت: ” وای چقدر گرمه “٬ صدای زيری داشت.
جواب دادم ” درسته”
پرسيد: ” می دونيد ساعت چنده؟”
“ساعتم همراهم نيست٬ احتمالاَ حدود دوو نيم يا دو و چهل است.”
آهی كشيد و گفت:”واقعا” ٬ انگار انتظار داشت وقت ديگری باشد و شايد برايش مهم نبود كه چه ساعتی از روز است. دانههای عرق مثل مگسهای روی غذا٬ سطح بدنش را فرا گرفته بود. لايههای چربی درست از زير گونههايش شروع میشد و تدريجاَ به سوی شانهها و سپس زنجيروار به سوی پايين و به سوی بازوان چاقش ادامه میيافت. طوری که به نظر میرسيد كه كمر و ساق پاهايش در اين تودهی گوشتی ناپديد شدهاند. با ديدن اين زن نمیتوانستم هيكل گندهی “ميشلن” ، مردی كه كارخانه لاستيك سازی ميشلن برای تبليغ توليداتش از آن به عنوان نشانه استفاده كرده بود، از نظر دور كنم. گرچه خيلی سنگين مینمود٬ ولی به نظر نمیرسيد كه سالم نباشد. قيافهاش هم بد نبود. خيلی ساده؛ او فقط خيلی چاق بود. حدس زدم كه در سالهای آخر دههی سی سالگیاش باشد.
گفت: ” شما حسابی برنزه شده ايد٬ حتماَ مدت زياديست كه اينجايين”.
” نُه روز”
دوباره گفت: ” خيلی عالی برنزه شدهايد.” بدون آنكه جوابی بدهم گلويم را صاف كردم. آبی كه توی گوشم رفته بود حالا به گلويم رسيده بود و به سرفه ام میانداخت.
گفت: ” من در هتل ارتش اقامت میکنم .”
میدانستم درباره كدام هتل صحبت میكند. هتل در ابتدای جاده ساحلی قرار داشت.
” برادرم افسر نيروی دريايی يه. مرا دعوت كرد كه به اينجا بيام. میدونين نيروی دريايی بدك نيست. خوب حقوق ميدن. هر چيزی كه بخوای در پايگاه پيدا میشه و مزايايی مثل اين جا رو هم داره. نسبت به زمانی كه من در كالج بودم فرق کرده. اون وقتا جنگ ويتنام بود. اگه يك ارتشی تو خانوادهات بود احساس شرم میكردی٬ بايستی يواشكی اينور و آنور میرفتی. ولی از اون وقت تا حالا خیلی چیزا تغيير كرده”.
با بهت زدگی سرم را تكان دادم.
ادامه داد. “شوهر سابقم هم درنيرو دريايی بود. خلبان جتهای جنگنده٬ دو سالی در ويتنام بود، بعد به استخدام شركت هواپيمايی يونايتد در اومد. من اون جا مهماندار بودم و اينطوری بود كه با همديگه آشنا شديم. تلاش میكنم كه به ياد بيارم در چه سالی ازدواج كرديم… چيزی حدود سالهای ۱۹۷۰٫ شش سال پيش از هم جدا شديم٬ به هر حال اتفاقه ديگه. “
“راجع به چی صحبت می كنين؟”
” آدمهايی كه در شركتهای هواپيمايی كار میكنن٬ ساعات كارشون عجيب و غريبه٬ خب با هم قرار می ذارن. ساعات كار و روال زندگيشان خيلی درهم و بر همه. به هر حال ما با هم ازدواج كرديم و من كارم را ول كردم. او بعد با يك ميهماندار ديگه شروع به قرار گذاشتن كرد و نهايتاَ با او ازدواج كرد. هميشه اين جوری میشه. “
سعی كردم موضوع صحبت را عوض كنم٬ پرسيدم :” حالا كجا زندگی میكنين؟”
جواب داد ” لوس آنجلس٬ هيچ وقت اون جا بودين ؟”
جواب دادم: ” نه”
” من اون جا به دنیا اومدهم٬ بعداَ پدرم به سالت ليك سيتي۴(Salt Lake City) منتقل شد٬ اونجا چطور٬ زندگی كردين؟ “
” نه٬ اونجا هم نبودهم.”
با كف دستش عرقهای صورتش را پاك كرد و در حاليكه سرش را تكان میداد گفت” برای زندگی اون جا رو به هيچ وجه توصيه نمیكنم.”
تصور اينكه او مهماندار هواپيما بوده برايم سخت بود. من مهمانداران عضله دار و تنومند زيادی را ديده بودم كه میتوانستند كشتی گير هم باشند٬ بعضیهاشان بازوان عضلانی و ورزيدهای هم داشتند. پشت لبشان پوشيده از مو بود. ولی هيچ كدامشان به گندگی او نبودند. شايد هم هواپيمايی يونايتد اهميت نمیداد كه مهماندارانش چه شكلی باشند، شايد هم زمانی كه او مهماندار بود اينقدر چاق نبود.
نگاهی به ساحل اندختم، هنوز خبری از مادر و پسر نبود. سربازها مشغول بازی بودند. در بالای برج مراقبت، مامور غريق نجات با دوربين بيش از اندازه بزرگش به دقت خيره شده بود به چيزی. مثل پيامآوران خبرهای بد در تراژدیهای يونانی، سروکله دو هلیكوپتر نظامی در نزدیکی ساحل پيدا شد٬ و سپس غيبشان زد. ما در سكوت، ناپديد شدن اين ماشينهای سبزرنگ را در فاصلهای دوردست نگاه میكرديم.
زن گفت: ” شرط میبندم كه از اون بالا به نظرشون میآد كه ما خيلی خوش هستيم٬ داريم آفتاب می گيريم و هيچ چيز ديگهای تو دنيا برامون مهم نيست.”
گفتم: ” ممكنه”
ادامه داد: ” از اون بالا كه نگاه میكنی ٬ همه چيز زيبا به نظر میياد”. غلتی زد و دوباره چشمانش را بست.
زمان درسكوت می گذشت. احساس كردم كه موقع مناسبی است كه آنجا را ترك كنم٬ ايستادم و به او گفتم كه بايستی به ساحل برگردم. به داخل آب شيرجه زدم و به سمت ساحل شنا كردم. اواسط راه، در حال پازدن، سرم را به سمت قايق برگرداندم. زن به من نگاه میكرد و دست تكان میداد. من هم به آرامی دست تكان دادم. از آن فاصلهی دور شبيه يك دولفين بود٬ تنها چيزی كه کم داشت يك باله بود؛ با داشتن آن میتوانست دوباره جستی بزند و به دريا بپوندد.
در اطاقم چرتی زدم و با فرارسيدن شب همراه همسرم به رستوران رفته و مثل هميشه شام خورديم. مادر و پسر آنجا نبودند. وقت برگشت به ويلايمان٬ ديدم در اطاق شان هم بسته است. از شيشهی مات پنجره كوچك نور چراغ به بيرون میتراويد. هنوز نمیشد حدس زد كه كسی در آن اطاق زندگی می كند يا نه.
به همسرم گفتم:” نه در ساحل و نه در رستوران پيداشون نبود؛ فكر میكنی که هتل را ترك كرده اند؟”
همسرم گفت: ” بالاخره هر كسی از اينجا میره٬ نمیشه هميشه اينجا موند و اين جوری زندگی كرد.”
با او موافقت کردم٬ گفتم : ” فكر میكنم همينطوره ” ولی متقاعد نشده بودم. برايم غيرقابل تصور بود كه آن مادر و پسر را در جايی غير از آنجا ببينم.
شروع كرديم به جمعآوری اسباب و اثاثيهمان. پس از آنكه چمدانها را بستيم و گذاشتيم پايين تختخواب، يكدفعه اطاق بدجوری سرد و غريبه به نظر آمد. تعطيلاتمان داشت به پايان خود نزديك میشد.
بيدار شدم و به ساعتم روی پاتختی نگاه كردم. يك و بيست دقيقه صبح بود. قلبم به شدت میزد. از رختخواب به بيرون خزيدم و چهار زانو روی فرش نشستم و چند نفس عميق كشيدم. سپس نفسم را حبس كردم شانههايم را ول كردم، خود را راست كردم و سعی كردم كه افكارم را متمركز كنم. يكی دو بار تكرار و بالاخره آرام شدم. با خود فكر كردم بايستی در اثر شنای زياد و يا آفتاب زياد باشد. ايستادم و به دور و بر اطاق نگاه كردم. پايين تخت، دو چمدانمان مثل دو حيوان آهنين قوز كرده بودند. درسته٬ به خاطر آوردم – ما فردا اينجا نخواهيم بود.
زير نور ملايم مهتاب که ازپنجره به درون میتابید، میدیدم که همسرم به خواب عمیقی فرورفته. حتا صدای نفسهایش را نمیشنیدم، انگار که مرده باشد. بعضی وقتها او این طور میخوابد. روزهای اول ازدواجمان یک جورهایی مرا میترساند. وقتی خوابیده بود گاه و بیگاه از خاطرم می گذشت که نکند مرده باشد. ولی این چیزی جز یک خواب بیسر و صدا و بیانتها نبود. تنم عرق کرده بود، پیژامای عرق کرده را بیرون آوردم و پیراهن و شورت تمیزی به پا کردم. یکی از آن بطریهای کوچک ۵Wild Turkey را که روی میز بود به داخل جیبم سراندم و درب را آهسته باز کردم و بیرون آمدم. شب سردی بود و هوا با خود رایحه گیاهان دور و بر را به اطراف میپراکند. مهتاب کامل بود و دنیا را نور رنگی عجیبی، که هرگز در روز نمی توان دید، سیراب میکرد. انگار ازپشت فیلتر رنگی مخصوصی به دنيا نگاه كنی که بعضی چیزها را شادابتر و رنگینتر از آنچه که بود نشان میداد و چیزهای دیگر را همچون جسمی بی روح و خالی.
اصلا خوابآلود نبودم. انگار چیزی به اسم خواب وجود نداشت. ذهنم کاملاَ روشن و متمرکز بود. سکوت بر همه جا حکمفرما بود. نه بادی، نه صدای حرکت حشرهای و نه صدای پرندگان شبانگاهی، فقط صدای دور دست موجها بود که آنهم بایستی بهدقت گوش میدادی تا بشنوی.
آهسته ویلا را یک دور قدم زدم و سپس از وسط چمن میانبر زدم. در مهتاب محوطه چمن مدور مینمود، مثل برکهای که یخ رویش را پوشانده باشد. سعی کردم بیآنکه در یخ ترکی ایجاد کنم به آن قدم بگذارم. آن سوتر از چمن چند پلهی سنگی بود. یک دکهی مشروبفروشی که با حال و هوای مناطق استوایی تزیین شده بود. هرشب، قبل از شام، در آنجا توقف میکردم و پس از نوشیدن گیلاسی تونیک۶(Tonic) به راهم ادامه میدادم. البته در آن وقت شب دکه بسته بود و کرکرههایش پایین کشیده شده بود. سایبان هر کدام از میزها با ظرافت خاصی تا شده بود و به پتروداکتیلی میمانست که غنوده باشد.
مرد جوان روی صندلی چرخدارش آنجا بود. همينطور که به آرنجش تکیه داده بود چشم دوخته بود به دريا. از آن فاصله و در زیر نور مهتاب صندلی چرخدار فلزیاش به ابزار دقیقی میمانست که برای تاریکترین و ژرفترین ساعات شب ساخته شده باشد.
هرگز او را تنها ندیده بودم. او در صندلی چرخدارش و مادرش که صندلی را به جلو می راند برایم همیشه یک جزء لاینفک بودند. احساس عجیبی به من دست داد. برایم غیرمنتظره بود که او را تنها و مثل حالا ببینم. پیراهن طرح هاوایی نارنجی رنگی را که قبلاَ هم دیده بودم همراه با شلوار کتانی به تن داشت. بی آنکه حرکتی کند فقط نشسته بود و به دریا خیره شده بود.
برای مدتی ایستادم و با خودم کلنجار رفتم که آیا به نحوی توجه او را جلب کنم که در آنجا هستم یا نه. ولی قبل از آنکه بتوانم تصمیمی در این مورد بگیرم وجود مرا حس کرد و به طرفم چرخید و با دیدن من سرش را طبق معمول به آرامی تکان داد.
گفتم : “شب بخیر” با صدای پایینی جواب داد : ” شب بخیر”. اين نخستین باری بود که میدیدم صحبت میکند. با اینکه صدایش کمی خوابآلود می نمود ولی کاملاَ طبيعی به نظر میرسید. نه زیاد بلند و نه زیاد پایین.
پرسید:” یک پیاده روی شبانه؟”
جواب دادم :” خوابم نمیبرد.”
سرتا پایم را ورانداز کرد. لبخندی بر لبانش ظاهر شد. گفت: ” من هم همینطور، اگر دوست دارین بنشنید.”
لحظهای مردد ماندم. بالاخره به سوی میزی که در کنار آن نشسته بود، حرکت کردم. یکی از صندلی های پلاستیکی را جلو کشیدم و مقابلش نشستم و به همان سمتی که او نگاه میکرد، چرخیدم و نگاه کردم. در انتهای ساحل، صخرههای دندانه دار مثل کیکهای فنجانییی که ازوسط دو نیم شده باشند قرار داشت و امواج با فواصل منظمی به آنها سیلی میزد.
امواج منظم، زیبا و کوچک، انگار آنها را با خط کش اندازه گیری کرده باشند. در ورای امواج، چیز زیادی نبود که جلب توجه کند.
گفتم: ” امروز شما را در ساحل ندیدم.”
مرد جوان جواب داد: ” تمام روز در اطاقم بودم و استراحت میکردم، مادرم حالش خوب نبود.”
” متأسفم که این را میشنوم”. همينطور که چانهاش را با انگشت وسط دست راستش می خاراند، گفت: ” مشکل مادرم جسمی نیست، بیشتر حالات عاطفی، روانیست.”
با اینکه دیر وقت بود تهريشی بر گونههایش ديده نمیشد و مثل شیئی چینی صاف و براق مینمود. ادامه داد:” حالا حالش خوبه، به خواب عمیقی فرو رفته. وضعش با من فرق میکنه. یک شب کامل بخوابه حالش بهترخواهد شد. نه اینکه کاملاَ معالجه شه و یا چیز دیگری، ولی حداقل حال وهوای هر روزهاش را پیدا میکنه. صبح ببینیاش، سرحال خواهد بود.”
برای سی ثانیه یا شاید یک دقیقهای ساکت شد. پاهایم را که زیر میز روی هم انداخته بودم، باز کردم و از خود پرسیدم آیا وقت مناسبیست برای ترککردن آنجا یا نه. انگار تمام زندگیام فقط این بود که در یک محاوره لحظهی مناسب را برای خداحافظی پیدا کنم. ولی شانس خود را از دست دادم و درست در لحظهای که میخواستم به او بگویم که بایستی بروم، شروع به صحبت کرد.
” می دونین انواع و اقسام اختلالات روانی وجود داره، حتی اگر علتشون یکسان باشه، علایم این بیماریها می تونن به صورت میلیون ها حالت مختلف بروز کنن. این درست مثل یک زمین لرزه میمونه، انرژیيی که موجب اون میشه؛ یکسانه. ولی بسته به اینکه کجا این اتفاق بیفته، نتایجش فرق میکنه. دریک جا جزیرهای به زير آب فرومیره و در جای دیگه؛ یک جزیره کاملا” نو به وجود می آد”.
خمیازهای کشید، خمیازهای رسمی و طولانی. تقریباَ مودبأنه گفت: ” ببخشین”. خسته بنظر میرسید. چشمانش آن چنان تیره و تار مینمود که گویی هر لحظه به خواب خواهد رفت. به مچ دستم نگاه کردم، دریافتم که ساعتم را نیاوردهام؛ فقط نواری از پوستی به رنگ سفید، درست در جایی که ساعتم را می بستم باقی بود.
گفت : ” نگران من نباشين، ممکنه که خسته بنظر بیام ولی خوابآلود نیستم، شبی چهار ساعت خواب برام کافیه، درست قبل از سپیده دم به خواب میرم. شبها این وقت، اغلب اینجام، وقتم را اینجوری میگذرونم.
زیر سیگاری سین زانو۷(Cinzano) را از روی میز برداشت و گویی شیئی عتیقه باشد، به آن نگاه کرد. سپس آن را در جایش گذاشت.
” هر وقت که شرایط عصبی مادرم به هم میریزه، یک طرف صورتش یخ میزنه. نمیتوونه چشماش و دهنش را حرکت بده. اگراز اون طرف صورتش را نگاه کنی بی شباهت به یک گلدون شکسته نیست. چیز غریبیيه، نه اینکه مشکلش کشنده و یا چیز دیگهای باشه. یک شب کامل بخوابد بعد حالش خوب میشه.”
یک گلدان شکسته؟ نمی دانستم چه عکس العملی نشان بدهم، بیآنکه خود را خیلی درگیر موضوع نشان بدهم، سرم را تکان دادم.
” به مادرم نگین که من راجع به او با شما صحبت کردم، باشه؟ خیلی بدش میآد که کسی راجع به ناراحتی اون صحبت کنه.”
گفتم:” خاطرتون جمع باشه، علاوه بر این ما فردا اینجا را ترک میکنیم و من شک دارم که شانس صحبت با مادرتون را داشته باشم.”
گفت: ” بد شد” انگار که جدی میگفت.
گفتم: ” چاره ای نیست، ولی من باید به سر کارم برگردم.”
پرسید: ” اهل کجایین؟”
” توکیو”
با خودش تکرار کرد: “توکیو” ، دو باره چشمانش را تنگ کرد و به اقیانوس خیره شد. گویی با خیره شدن قادر خواهد بود که چراغ های توکیو را از ورای افق ببیند.
پرسیدم:” مدت بیشتری در اینجا میمونین؟”.
در حالیکه با انگشتانش به دنبال دستگیره صندلی چرخدارش می گشت گفت:” مشکل بشه گفت، شاید یک ماه دیگه، شاید دوماه، همهاش بستگی داره. شوهر خواهرم صاحب قسمتی از سهام این هتله، بنابراین ما میتونیم تقریباَ به صورت مجانی در این جا اقامت کنیم. پدرم یک کمپانی ساخت کاشی را در کلیولند۸(Cleaveland) می گردونه و شوهر خواهرم عملاَ همه چیز را تحت کنترل خودش قرار داده، من از او خوشم نمیآد. ولی خب آدم نمیتوونه فامیلش رو انتخاب کنه، میتونه؟ نمیدونم شاید اون جور که من اونو شناختهم آدم بدی نباشه، افراد غیرسالمی مثل من میتوننن این گرایش رو داشته باشن که کوتهبین باشن” . از جیبش دستمالی بیرون آورد و آهسته درآن فین کرد، سپس دوباره آن را در جیبش گذاشت. ادامه داد:” به هر حال او توی کارخونههای زیادی سهام داره، همین جور سرمایهگذاری زیادی در املاک کرده. اون درست مثه پدرم یک مرد زیرکه. بنابراین همه ما، منظورم افراد فامیلمه، به دو دسته تقسیم می شن: اونهایی که سالم هستن و اونهایی که بیمارن، کارآمد و ناکارآمد. دسته سالم سرشون شلوغه و دارن ثروتشون رو زیاد میکنن و از مالیات دادن در میرن، اون ها از آدمای دسته دیگه؛ یعنی آدمای ناسالم مواظبت میکنن. میبینی که تقسیم کار با ظرافت صورت گرفته. به کسی نگین که من اینها را به شما گفتم، باشه؟ “
از حرف زدن بازایستاد و نفس عمیقی کشید، برای مدتی با انگشتان دستش روی میز ضرب گرفت. ساکت بودم و منتظر که ادامه دهد.
” اونا برای همه چیز ما تصمیم میگیرن. به ما میگن که یک ماه اینجا باشیم، یک ماه جای دیگه. مادرم ومن مثل بارون هستیم، حالا اینجا خواهیم بارید و بعدش، میدونین، در یه جای دیگه”.
صدای برخورد امواج به صخرهها به گوش میرسيد، از خود كف سفيدی به جا میگذاشتند كه با ناپديد شدن كف بار ديگر موج جديدی از راه میرسيد.
من گیج و منگ این روند را نگاه میکردم. نور ماه در میان صخرهها سایههايی نامنظم انداخته بود.
ادامه داد: ” البته چون صحبت از تقسیم کاره، من و مادرم هم بایستی نقشهامون را بازی کنیم. این یک خیابون دوطرفهس ، مشکل میشه وصفش کرد. تصور میکنم ما با هیچ کاری نکردن، زیادهکاریهای اونها را تکمیل میکنیم، این دلیل وجودی ماست، منظورم را میفهمی؟”
به آرامی خندید و گفت: ” خانواده یک چیز عجیبییه، یک خانواده میبایستی بر اساس خودش استوار باشه و گرنه سيستم کار نمیکنه. در اون معنی پاهای بلااستفاده من برای خانوادهام حکم یک پرچم را داره که افراد فامیل به دور اون جمع شدن. پاهای مرده من محوريه كه همه چیزا به دور اون می چرخن.”
دوباره روی میز ضرب گرفت؛ از روی عصبیت نبود، بلکه صرفاَ انگشتانش را حرکت میداد. به آرامی در افکارش غوطه ور شده بود.
ادامه داد:” یکی از خصوصیات اصلی این سیستم اینه که فقدان به سمت فقدانی بزرگتر و فزونی به سمت فزونی بزرگتر کشیده میشه. وقتی دبوسی۹(Debussy) در ساختن آهنگی که برای اپرا آماده میکرد به جایی نمیرسید، این جوری بیانش میکرد: ” من روزهایم را صرف این میکنم که ” نیستی” را پیگیری کنم و نیستی –عدم- را خلق میکند . کارمن این است که آن خلاء را، آن نیستی را، خلق کنم.”
در سکوتی که ناشی از بیخوابیاش بود غرق شد. ذهنش در فاصلهای دوردست پرسه میزد. شاید در خلاء درونش. سرانجام حواسش به نقطهای به فاصلهی چند درجه ولی درهمان راستایی که از آن عزیمت کرده بود بازگشت. سعی كردم چانهام را مالش دهم. خارش ریشی که بر گونه داشتم حالیام کرد که آری زمان در گذر است. بطری کوچک ویسکی را از جیبم بیرون آوردم و روی میز گذاشتم.
” دوست دارین که جرعهای بنوشین؟ متأسفم که لیوانی ندارم.”
سرش را تکان داد. ” ممنونم، اهل مشروب نیستم. مطمئن نیستم اگه بنوشم، چطوری رفتار میكنم. به همین علت طرفش نمیرم. برام اشكالی نداره اگه دیگرون بنوشن، مهمون من باشین.”
بطری را بالا بردم و با تأنی جرعهای فرو دادم، چشمانم را بستم تا از گرمی آن لذت ببرم. او از طرف ديگر میز به حركاتم نگاه میکرد.
گفت: ” ممکنه که این سئوال براتون عجیب باشه، آیا شوما چیزی در مورد کاردها می دونین؟”
” کارد؟”
” می دونین، کارد مثل کارد شکاری”
جواب دادم:” موقعی که اردو میرفتم از اونا استفاده کردهام ولی چیز زیادی راجع به انواعش نمیدونم”.
به نظرم رسيد که مأیوسش کردهام، ولی نه برای مدت طولانی.
” اهمیتی نداره. اتفاقاَ من کاردی دارم که میخواستم به شما نشونش بدم. یک ماه قبل از طریق سفارش از روی کاتالوگ اونو سفارش دادم، خودم کوچکترین سررشتهای در مورد کاردها و انواعش ندارم. نمیدونم اين يكی كه من سفارش دادهم، چیز بدردخوریه یا اینکه پولم رو هدر دادهم، دنبال کسی بودم که اونو ببینه و نظرش رو به من بگه. اگر براتون اشکالی نداره، شما این کار را برام بکنین.”
جواب دادم:”نه، برام اشکالی نداره.”
به آهستگی يك شيئی حکاکی شده پنج اینچی را از جیبش بیرون آورد و روی میز گذاشت.
” نگران نباشین، برنامهای ندارم که به کسی و یا خودم صدمهای بزنم. فقط یک روزی احساس کردم که دلم میخواد صاحب یک کارد تیز باشم. نمیتونم بیاد بیارم چرا. خیلی دوست داشتم که یک کارد داشته باشم، فقط همین. درچند تا کاتالوگ جستجو کردم و این یکی را سفارش دادم. هیچ کس حتی مادرم نمیدونه که من این کارد رو همیشه با خودم به اینور و آنور میبرم. شما تنها کسی هستین که ازاین موضوع خبر دارین.”
” و من هم فردا اینجا رو به قصد توکیو ترک میکنم.”
لبخندی زد و گفت: ” درسته”. کارد را برداشت و گذاشت تا لحظهای در کف دستش بماند. آن را امتحان کرد، سپس از روی میز آن را به من رد کرد. کارد سنگینی عجیبی داشت، مثل آن بود که موجود زندهای را با تمایل خودش در دستم گرفته باشم. قسمت چوبی منبت کاری شده آن در يك دسته برنجی جاسازی شده بود و قسمت فلزی آن علیرغم آنکه در تمام این مدت در جیبش بود، هنوز سرد بود.
گفت:” دست به کارشين و بازش کنين.”
فرورفتگییی را که در قسمت بالای قبضه قرارداشت فشردم و تیغهی سنگین آن به بیرون جهید. به حالت بازباز حدود سه اینچ طولش بود. وقتی که کارد باز بود حتی سنگینتر مینمود. فقط سنگینی آن نبود که توجهم را جلب کرده بود، اینکه چقدر به راحتی در کف دستم جا میگرفت، بیشتر مرا مجذوب میکرد. یکی دو بار آنرا در دستم چرخاندم، بالا، پایین، از یک پهلو به پهلوی دیگر، با آن تعادل کاملی که داشت، هرگز مجبورنبودم برای آنکه از دستم نیفتد آنرا سختتر از آنچه که لازم بود در دستم بفشرم.
وقتی با آن ضربهای زدم، تیغه فولادی آن با شیاری که به وضوح در روی آن حک شده بود یک قوس واضح را در هوا نقش زد.
به او گفتم:” همان طور که گفتم من در مورد کاردها چیززیادی نمیدونم، ولی این کارد، یک کارد عالی یه، بد جوری قلقش به دستم اومده.
پرسيد: ” فکر نمیکنی اندازهاش برای یک کارد شکاری کوچيک باشه؟”
جواب دادم: ” نمیدونم، بستگی به این داره که بخوای برای چه کاری ازش استفاده کنی.”
انگار که بخواهد خودش را متقاعد کند، سرش را چند بار تکان داد و گفت:” درسته”. تیغه را درجایش خواباندم و کارد را به او برگرداندم.
مرد جوان آن را دوباره بازکرد و در دستش چرخاند. سپس گویی دارد با اسلحهاش نشانه میرود، یکی ازچشمانش را بست و کارد را مستقیماَ به سمت ماه نشانه رفت. نور ماه از تیغه آن منعکس شد و برای لحظهای به یک طرف صورتش تابید.
گفت: ” درحق من لطفی کنين. با اون چیزی رو ببرين”
” چیزی رو با اون ببرم؟ مثلاَ چي؟”
” هر چيزی، هرچه که در این دور و بر پيدا بشه. فقط اينو میدونم که میخوام با اون چیزی ببرم. من تو این صندلی گیر افتادهم و خب، به چیزای زیادی نمیتونم دسترسی پیدا کنم. واقعاَ دوست دارم که چیزی رو با اون برام ببرین.”
دلیلی نداشت که پیشنهادش را رد کنم. بنابراین، کارد را برداشتم و با آن یکی دوبار به بدنه ی درخت نخلی که در آن نزدیکی ها بود ضربه زدم. ضربدری آن را برش دادم، طوری که پوست نخل حلقه حلقه شد و از بدنهاش جدا شد. بعد یکی از تختههای پلیاستیرنی را که نزدیک استخر افتاده بود، برداشتم و آن را به صورت طولی از وسط دو نیم کردم. کارد بسيار تیزتر از آن بود که تصور میکردم.
گفتم: ” این کارد؛ یک کارد عالییه.”
گفت: ” با دست روی اون کار شده، تازه خیلی هم گرون قیمته.”
با کارد به همان صورتی که او به سمت ماه نشانه رفته بود، هدف گیری کردم و به آن سخت خیره شدم. کارد در نور مهتاب به ساقهی گونهای از گیاهان وحشی میمانست که از سطح خاک بیرون رسته باشد. چیزی که نیستی و فقدان را با هستی و فزونی بهم ربط میداد.
اصرارکرد: ” چیزای بیشتری رو با اون ببرين.”
با كارد به هر چیزی که در دسترسم بود، ضربه زدم. به نارگیلی که در روی زمین افتاده بود، به برگهای سنگین یک گیاه استوایی، به منوی غذایی که به ورودی دکه مشروب فروشی کوبیده شده بود. حتی با آن تکهای از کنده شناوری را که در نزدیکی ساحل افتاده بود قطعه قطعه کردم. وقتی دیگر چیزی نبود که با كارد آنرا ببرم، شروع به حرکت کردم، آهسته و شمرده مثل آنکه بخواهم حرکات تای چی۱۰ (Tai Chi ) انجام بدهم. بی سرو صدا با کارد هوای شب را میشکافتم. هیچ چیز در سر راهم نبود. شب؛ شب ژرفی بود و زمان انعطاف پذیر. نور مهتاب همه جا را فرا گرفته بود و با ژرفای شب و انعطاف زمان خود را مجموع کرده بود.
هنگامی که کارد را در هوا حرکت میدادم، ناگهان به یاد زن چاقی افتادم که مهماندار شرکت هواپیمایی یونایتد بود. میتوانستم گوشت پریدهرنگ باد کردهی او را ببینم که در تودهی بیشکلی، مانند مه دراطراف من بالبال میزند. آنجا همه چیز در درون مه بود. قايقها، دریا، آسمان، هلی کوپترها و خلبانها. کوشيدم که آنها را هم دو نیم کنم، ولی چشمانداز از دسترسم دور بود و همه درست درجایی قرار داشتند که نوک تیغه کارد من به آنها نمیرسید. آیا این یک توهم بود؟ و یا من یک توهم بودم؟ شاید هم اهمیتی نداشت. فردا به اينجا بیا، دیگرمرا نخواهی ديد.
مرد جوان روی صندلی چرخدار گفت: ” بعضی وقتا این خواب رو میبینم”، صدایش پژواک عجیبی درخود داشت، مثل آن که از ته حفرهی غارمانندی بیرون بیاید. ” در خواب میبینم که کارد تیزی به قسمت نرم سرم؛ جائی که حافظهام قرارگرفته، فرورفته، خيلی عميق فرو رفته. کارد مرا آزار نمیده و یا مرا از پا نمیاندازه، فقط در اون جا فرورفته. و من در طرف دیگه، مثل اینکه، این اتفاق برای کس دیگهای افتاده باشه، ایستادهم و نگاه میکنم. می خوام که کسی کارد رو بیرون بکشه ولی کسی نمی دونه که اون در سرم فرورفته. به این فکرم که یکهویی اونو بیرون بکشم ولی دستم به داخل سرم نمیرسه. این عجیبترین چیزه. میتونم به خودم ضربه بزنم، کارد را درخودم فروکنم، ولی دستم به اون نمیرسه که بیرونش بکشم. و بعد ناپدید شدن همه چیز شروع میشه. من هم شروع میکنم به تحلیل رفتن و فقط کارد باقی میمونه. فقط کارده که همیشه تا پایان در اونجا باقی میمونه، مثل استخوان یه حیوون ماقبل تاریخ در ساحل. این نوع خوابییه که من دارم”.♦
۱-. HUNTING KNIFE by HURUKI MURAKAMI, The New Yorker, Nov 17, 2003
۲- گل مخصوص منطقه هاوايی
۳- نام خواننده گروه موسيقی راك
۴- نام مركز ايالت يوتا (UTAH) در امريكا
۵- نوعی ويسكي
۶- نوعی مشروب
۷-نوعی شراب ايتاليايي
۸- شهری در ايالت اوهايو (OHIO) در امريكا
۹- آهنگساز مشهور فرانسوی (۱۹۱۸ – ۱۸۶۲ )
۱۰- نوعی ورزش رزمی