صبحهنگام
آب خنک
به چهره ماهتابی زرد پاشیدم
او که با من از شب بی مکاشفه
باز نیامده بود
همچون آواز گلولهای
ستارهی درخشنده صبح شدم
به خیابان آمدم
بر تنم پیراهنی بود
که زار
بر من گریسته بود
سوار تراموایی شدم
که میدانستم
به مقصد خوابهایم نخواهد رسید
نیمروز
خورشیدی رنگپریده
در چشم
به من لبخند زد
چه زهرخندکی!
دست بر آیینه فرو بردم
که غروب شد
در اداره، پشت میز، در آسانسورها
سخنها گفته بودم
به زبانی که عهد من نبود
دهانم را
در دهانم پنهان کردم
و پیکر نحیفم را
که به درختی سبز و نورس میمانست
چون پوست بر سر کشیدم و بازگشتم
شباهنگام
دو سیارهی سرخ
فرو افتاد
به سیاهچالهی ویل جاودانگی
▫️ امیرحسین تیکنی