برگردان: حسن افشار
نخستين بار شايد در نيمههاي ژانويه سال جاري بود كه تا سرم را بلند كردم چشمم به نقش روي ديوار افتاد . براي پيدا كردن تاريخ دقيق لازم است انسان به خاطر بياورد چه ديده است. من اكنون به ياد آتش ميافتم؛ و پردة يكدست نور زرد روي صفحة كتابم؛ سه گل داوودي درون جام شيشهاي گرد روي طاقچه . آري ، لابد زمستان بود و ما تازه چايمان را خورده بوديم، چون به ياد ميآورم داشتم سيگار ميكشيدم كه سرم را بالا كردم و براي نخستين بار چشمم به نقش روي ديوار افتاد. از پشت دود سيگارم نگاه كردم و چشمم لحظهاي به آتش زغال سنگ افتاد و خيال كهنة آن پرچم ارغواني كه بالاي برج قلعه تكان ميخورد به سرم آمد و به ياد رژه شهسواران سرخي افتادم كه سواره از كنار تخته سنگ سياه بالا ميرفتند. خوشبختانه با ديدن آن نقش از خيال بيرون آمدم ، چون خيال كهنهاي است، خيال ناخواستهاي است كه شايد در بچگي شكل گرفته باشد. نقش گرد كوچكي بود، سياه روي ديوار سفيد، حدود شش هفت اينچ بالاتر از طاقچه.
چه راحت افكار ما مثل مور و ملخ دور چيز تازهاي جمع ميشوند و آن را بلند ميكنند و كمي جلو ميبرند ـ مثل مورچههايي كه بيتابانه كاهي را سر دست ميبرند ـ و بعد رهايش ميكنند…. اگر آن نقش را يك ميخ پديد آورده باشد ، نبايد براي يك عكس بوده باشد. لابد براي يك مينياتور بوده است، مينياتور بانويي با موهاي سفيد پودر پاشيده و گونههاي پودر زده و لبهايي به سرخي ميخك . يك نيرنگ البته ، زيرا كساني كه پيش از ما صاحب اين خانه بودند اين گونه تصوير ها را ميپسنديدند ـ تصويري كهنه براي اتاقي كهنه. آنها اين طور اشخاصي بودند ، اشخاصي بسيار جالب كه من زياد به يادشان ميافتم، در جاهايي به اين عجيبي، چون آدم ديگر نميبيندشان و هرگز نميفهمد بعد چه شد. ميخواستند از اين خانه بروند چون ميخواستند سبك اثاثيهشان را عوض كنند، خودش ميگفت؛ و داشت ميگفت به گمانش هنر بايد انديشهاي پشتاش باشد، كه از هم جدا شديم ، همچنان كه انسان هنگامي كه قطارش با سرعت از كنار باغ پشت خانة ييلاقي ميگذرد، از بانوي پيري ميخواهد چاي بريزد و مرد جواني كه ميخواهد توپ تنيس را بزند جدا ميشود.
اما در مورد آن نقش مطمئن نيستم. هيچ باورم نميشود آن را يك ميخ پديد آورده باشد. بزگتر و گردتر از آن است كه كار ميخ باشد. ميتوانم بلند شوم؛ اما اگر بلند شدم و نگاهش كردم ، ده به يك شرط ميبندم نميتوانم به طور قطع بگويم؛ چون وقتي كار از كار گذشت ديگر هيچ كس نميفهمد چگونه اتفاق افتاده است . واي! امان از راز زندگي، اشتباه فكر، ناداني بشر! براي آنكه نشان دهم داراييهاي ما تا چه اندازه بيرون از اختيار ماست ـ زندگاني ما بعد از پشت سرگذاشتن آن همه تمدن تا چه حد تصادفي است ـ بگذاريد فقط تعدادي از چيزهايي را كه در طول يك زندگي از دست رفته است بشمارم. اول، چون اين هميشه مرموزترين فقدان به نظر ميآيد ـ چيزي كه گربه گازش ميزند و موش ميجودش ـ سه قوطي آبي كمرنگ وسايل صحافي. بعد ، قفسهاي پرنده و تسمههاي آهني و اسكيتهاي فولادي و زغالدان مدل ملكه آن و تخته بازي با گاتل و ارگ هندلدار، همه رفتند؛ جواهرات هم. اپال ها و زمردها كه اطراف ريشة شلغم پيدا ميشوند. چه پيرايشگري آزمندانهاي است به راستي! جاي تعجب است كه اصلاً لباسي به تن دارم و در اين لحظه ميان اثاث محكمي نشستهام. پس اگر بخواهيم زندگي را با چيزي مقايسه كنيم، بايد آن را تشبيه كنيم به پرتاب شدن در تيوب{= مترو لندن} با سرعت پنجاه مايل در ساعت و فرودآمدن در انتهاي ديگر بدون حتي يك سنجاق باقي مانده در موها! پرتاب شدن به پيشگاه خدا سر تا پا برهنه! قل خوردن در گلزار نرگس مثل بستههاي كاغذي قهوهاي كه در ادارة پست از مجراي انتقال بستهها پايين انداخته ميشوند! با موي به پرواز درآمده از پشت مانند دم اسبي در مسابقه. آري، همين انگار نمودار شتاب زندگي و اتلاف و مرمت دايم است . همه سردستي، همه بيهدف… .
اما پس از مرگ. پژمردن تدريجي ساقههاي سبز كلفت، چنان كه كاسبرگ واژگون شود و انسان را غرق نور قرمز و ارغواني سازد. آخر چرا نبايد انسان به همان سان آنجا به دنيا بيايد كه اينجا به دنيا ميآيد، درمانده زبان بسته ناتوان از متمركز كردن نگاه، كشف آنكه اين چيزهاي واقعي، ناهار يكشنبهها، پيادهروي يكشنبهها، خانههاي ييلاقي و روميزيها چندان واقعي هم نبودند و فقط شبه اشباحي بودند و تكفيري هم كه عايد بياعتقادان به آنها ميشد فقط احساس آزادي نامشروع بود. نميدانم اكنون جاي آن چيزها ، آن چيزهاي معيار واقعي، را چه ميگيرد؟ لابد مرد، چنانچه شما زن باشيد؛ ديدگاه مردانهاي كه بر زندگاني ما حكمفرماست و معيارها را تعيين ميكند و «جدول حق تقدم» ويتكر را منتشر ميكند و به گمان من از بعد از جنگ براي زنان و مردان بسياري شبه شبحي شده است و ميتوان اميدوار بود كه به زودي رهسپار زبالهداني گردد كه مقصد اشباح و ميزهاي ماهوني و با سمههاي لندسير{نقاشي انگليسي} و خدايان و شياطين و دوزخ و غيره است و ما را با احساس نشئهآور آزادي نامشروع تنها بگذاردـ كه اصلاً آزاديي در كار باشد… .
در بعضي نورها نقش روي ديوار به نظر برجسته ميآيد. كاملاً گرد هم نيست. مطمئن نيستم اما انگار ساية محسوسي دارد، چنان كه اگر انگشتم را روي آن قسمت از ديوار بكشم در نقطهاي ، از تپة كوچكي بالا ميرود و پايين ميآيد، تپيه صافي مانند آن پشتههاي خاك در«ساوث داؤنز» كه ميگويند يا قبرند يا محل اردوگاه. از اين دو بايد ترجيح دهم قبر باشند تا مانند بيشتر انگليسيها دوستدار افسردگي گردم و در پايان يك پيادهروي، طبيعي بشمارم كه به استخوانهاي زير خاك بينديشم… بايد كتابي در باره آن باشد. عتيقهشناسي بايد آن استخوانها را بيرون آورده باشد و نامگذاري كرده باشد… از خودم ميپرسم عتيقهشناس چگونه انساني است؟ گمان ميكنم كه سرهنگ بازنشستهاي است كه گروهي كارگر سالخورده را با خود به اينجا ميآورد و سنگ و كلوخ را زير و رو ميكند و با روحانيان محل تماس ميگيرد ، كه چون سر صبحانه نزدشان ميرود احساس بزرگي ميكنند. مقايسة نوك پيكانها ضرورت سفرهاي گسترده به شهرستانها را پديد ميآورد، ضرورتي دلپذير براي او و نيز همسر پيرش كه ميخواهد مرباي آلو درست كند يا اتاق مطالعه را نظافت كند و دليل كافي دارد كه آن سئوال بزرگ قبر يا اردوگاه را همواره زنده نگهدارد، در حالي كه خود سرهنگ نيز از گردآوري مدرك براي هر دو سوي سئوال احساس آرامش ميكند. البته سرانجام به سوي اعتقاد به اردوگاه گرايش مييابد و چون با مخالفت روبرو ميگردد جزوهاي مينگارد و آمادة خواندنش در گردهمايي فصلي انجمن محلي ميگردد، كه ناگهان سكتهاي از پا مياندازدش. واپسين افكار آگاهانة او نيز نه در بارة زن و بچه بلكه در زمينة اردوگاه و آن نوك پيكان است كه اكنون در جعبهاي در موزة محلي است ، همراه با پاي يك زن قاتل چيني و مشتي ناخن از عهد اليزابت و تعداد زيادي چپق گلي روزگار تودور و سفالينهاي رومي و گيلاسي كه نلسون در آن شراب نوشيده بوده است ـ كه به راستي من نميدانم چه چيزي را ثابت ميكند.
نه، نه، نه چيزي ثابت ميشود، نه چيزي فهميده ميشود. حتي اگر همين اكنون من برخيزم و معلوم كنم كه نقش روي ديوار در واقع ـ چه بگويم؟ ـ سر يك ميخ بزرگ كهنه است كه دويست سال پيش كوبيده شده و اكنون ، پس از سايش صبورانة خدمتكاران نسلهاي بسيار، سر از زير روكش رنگ بيرون آورده و در اتاقي با ديوارهاي سفيد و روشنايي آتش، نخستين نگاهش را به زندگي امروزين انداخته است، چه عايدم ميگردد؟ دانش؟ دستمايه باري تفكر بيشتر؟ من، هم نشسته ميتوانم فكر كنم هم ايستاده. دانش چيست؟ كيستند دانشمندان ما ، جز بازماندگان جادوگران و درويشاني كه در غارها و بيشهها ميخزيدند و جوشاندههاي گياهي ميساختند و از موشها بازجويي ميكردند و زبان ستارهها را مينوشتند؟ هر چه كمتر بر اينان ارج نهيم ، همچنان كه خرافاتمان كاهش مييابد و احتراممان به زيبايي و سلامت عقل فزوني ميگيرد.. آري، دنياي دلچسبتري امكان وجود مييابد؛ دنياي آرامتر و سرشارتري با گلهاي كاملاً قرمز و آبي در دشتهاي بيكران؛ دنيايي بدون استاد و كارشناس و زنان خدمتكاري شبيه مردان پاسبان؛ دنيايي كه در آن انسان با انديشهاش به همان آساني ميبرد كه ماهي با بالهاش آب را ميشكافد و به ساقه نيلوفرهاي آبي تنه ميزند و بر فراز آشيانة توتياي سفيد معلق ميماند… اين زير چه آرام است ، ريشه كرده در مركز دنيا و چشم دوخته از زير آب خاكستري ، با درخششهاي ناگهاني و بازتابهايش ـ اگر سالنامة وتيتكر نبود، اگر«جدول حق تقدم» نبود!
بايد بالا بپرم و به چشم خود ببينم آن نقش روي ديوار به راستي چيست ـ ميخ، گلبرگ رز، ترك خوردگي چوب؟
كورمالي كنان پاي ريشة علفها، زير شست پاي غولها؟ گفتن اينكه درخت كدام است و مرد و زن كداماند يا اصلاً همچو چيزهايي وجود دارند يا نه، در بضاعت اين انسان نيست تا حدود پنجاه سال بعد . فقط فضاهاي تاريك و روشني است با ساقههاي كلفتي لابلايشان و شايد كمي بالاتر لكههاي گل رز مانندي از رنگي نامشخص ـ گلي و آبي مات ـ كه با گذشت زمان مشخصتر ميگردد، و ميشود ـ چه ميدانم…. .
اما نقش روي ديوار قطعاً سوراخ نيست. حتي ممكن است ناشي از جسم سياهگردي باشد مثل گلبرگ كوچك رزي مانده از تابستان و من هم كه خانهدار چندان زرنگي نيستم ـ كافي است به خاك روي طاقچه نگاه كنيد، خاكي كه ميگويند سه بار تروآزيرش دفن شده و انگار فقط چند پارچه ظرف هرگز به نابودي تن در نداده است.
درخت پشت پنجره آهسته به شيشه ميزند… ميخواهم ساكت و آرام و راحت فكر كنم، بدون مزاحم، بدون اجبار به برخاستن از روي صندلي، تا راحت از اين شاخه به آن شاخه بپرم، بدون احساس وجود مخالفت يا مانعي، ميخواهم هر چه ژرفتر فرو بروم تا از رويه و حقايق مسلم بيربط آن دور شوم. براي حفظ تعادلم به نخستين انديشهاي كه از سرم ميگذرد چنگ در ميزنم.. شكسپير… خوب، چه نمونهاي بهتر از او. مردي كه صبح تا شب روي صندلي دستهداري مينشست و به آتش چشم ميدوخت و باران فكرهاي تازه از آسمان بسيار بلندي يكسره بر سرش فرو ميريخت . پيشانيش را به دستش تكيه ميداد و كساني كه از در باز اتاق نگاهش ميكردند ـ چون اين صحنه قاعدتاً در يك شب تابستان رخ ميدهد… اما چه خسته كننده است اين، اين قصة تاريخي! هيچ چنگي به دل نميزند. كاش رشتة فكر دلچسبتري به مغزم خطور ميكرد، رشتهاي كه غير مستقيم ماية مباهات من ميشد، چون اين گونه افكار از همه دلچسبتر است، حتي در سر اشخاص موشيرنگ فروتني كه به راستي ميانديشند خوش نميدارند از خود ستايش بشنوند. افكاري مستقيماً در ستايش از خود شخص نيستند زيباييشان در همين است . افكاري هستند از اين دست:
«بعد به اتاق آمدم. سرگرم گفتگو در بارة گياه شناسي بودند. گفتم گلي ديدهام كه در محوطة خانهاي قديمي در كينگزوي روي كپه خاكي روييده است. گفتم تخمش را بايد در عهد چارلز اول كاشته باشند . در عهد چارلز اول چه گلهايي ميروييدند؟» من اين را پرسيدم( ولي پاسخ را به خاطر نميآورم). شايد گلهاي بلندي با منگولههاي ارغواني. همينطور ادامه پيدا ميكند. يكسره دارم در ذهنم به تن خودم لباس امتحان ميكنم، عاشقانه ، دزدانه. آشكارا ستايشش نميكنم، وگرنه خود را لو ميدهم. بيدرنگ دست به سوي كتابي دراز ميكنم براي دفاع از خودم . به راستي عجيب است كه چگونه انسان به طور غريزي مانع از آن ميگردد كه تصويرش مورد بتپرستي يا هر كار ديگري قرار گيرد كه اسباب خندهاش كند يا چندان از اصل دورش سازد كه ديگر باور نشود . يا شايد اين هيچ عجيب نيست؟ به هر حال قضيه بسيار مهم است. فرض كنيد آينه بشكند و تصوير ناپديد شود و از چهرة شورانگيزي كه هالة سبزي به سبزي اعماق جنگل دارد اثري بر جاي نماند و از شخص فقط همان پوستهاي كه ديگران ميبينند باقي بماند . چه دنياي كمعمق، بيپرده و بيپيراية ملالآوري ميشود! دنيايي كه ديگر جاي زندگي نيست . وقتي در اتوبوس و مترو به هم نگاه ميكنيم، داريم در آينه نگاه ميكنيم. اين است علت بيروحي و بيحالتي چشمهايمان. داستاننويسان در آينده بيشتر به اهميت اين انديشهها پي ميبرند، چون البته فقط يك انديشه نيست و تقريباً بينهايت انديشه است. همينهاست اعماقي كه خواهند پوييد و همينهاست اشباحي كه دنبال خواهند كرد. تشريح واقعيت را كمكم از عهدة داستانهايشان بر خواهند داشت و آگاهي از آن را مسلم خواهند گرفت، چنان كه يونانيان و شايد شكسپير ميگرفتند ـ ولي اين تعميمها بسيار بيارزش است . بوي نظامي آن پتهاش را به آب ميدهد. سر مقالهها را به ياد ميآورد؛ و هيأت دولت را؛ و در واقع مجموعه كاملي از چيزهايي را كه انسان در كودكي گمان ميكند خود خودش است، خود معيار است، خود واقعيت است، كه انحراف از آن ممكن نيست مگر با قبول خطر هولناك تكفير شدن. تعميمها يكشنبههاي لندن را به خاطر ميآورند، پيادهرويهاي عصرهاي يكشنبه را ، ناهارهاي يكشنبه را ، و حتي شيوة سخن گفتن از مردهها و جامهها و عادتها را ـ مثل عادت دور هم نشستن در اتاقي تا يك ساعت معين كه هيچ كس دوستش نداشت. هر چيزي قاعدهاي داشت. قاعدة روميزيها در آن دورة خاص اين بود كه از پارچة گلدار باشند و خانههاي زرد كوچكي داشته باشند مانند آنچه در عكسهاي فرشهاي سرسراهاي كاخهاي شاهان ممكن است ببينيد. روميزي اگر جور ديگري بود روميزي واقعي نبود. چه تكاندهنده اما چه دلچسب بود.
اينجا باز طبيعت سرگرم بازي قديم حفظ خويش است. ميبيند اين رشتة فكر، خطر اتلاف نيرو دارد، حتي خطر تصادم با واقعيت، زيرا كيست كه بتواند ذرهاي متعرض« جدول حق تقدم» ويتكر شود؟ سراسقف كنتربري را رئيس مجلس اعيان دنبال ميكند و رئيس مجلس اعيان را سراسقف يورك. هر كس از كسي دنبالهروي ميكند و فلسفة ويتكر همين است . مهم اين است كه بدانيم كي از دنبال كي است. ويتكر ميداند؛ و طبيعت توصيه ميكند بگذاريد اين آرامتان كند، به جاي آنكه خشمگينتان سازد. اگر نميتوانيد آرام بگيريد، اگر اين ساعتِ آرامش را بايد به هم بزنيد، به نقش روي ديوار بينديشيد.
من بازي طبيعت را ميفهمم. تحريك ميكند براي جلوگيري از هر انديشهاي كه خطر ايجاد هيجان يا درد دارد دست به عمل بزنيد. گمان ميكنم از اين روست كه اندكي به ديدة تحقير به مردان عمل مينگريم، مرداني كه ميپنداريم نميانديشند. اما باز بيزيان است نقطة پاياني براي رشتة افكار ناپسندمان بگذاريم و به نقش روي ديوار بنگريم.
راستش اكنون كه به آن چشم دوختهام احساس ميكنم تختهاي در دريا پيدا كردهام. احساس واقعيت قانعكنندهاي پيدا ميكنم كه بيدرنگ رئيس مجلس اعيان و دو سراسقف را مبدل به سايههايي در جهان مردگان ميسازد. اين ديگر قطعي است ، اين ديگر واقعي است. بنابر اين انسان ، پس از بيدار شدن از خواب ترسناك نيمه شب، شتابان چراغ را روشن ميكند و بيحركت دراز ميكشد و ميپردازد به پرستش قفسه، پرستش استحكام، پرستش واقعيت، پرستش دنياي نامشخصي كه دليل موجوديتي بيرون از وجود ماست. از اين است كه انسان ميخواهد مطمئن شود… چوب براي انديشيدن موضوع خوبي است. از درخت به دست ميآيد و درخت ميرويد و ما نميدانيم چگونه ميرويد. سالها و سالها ميرويد ، بيتوجه به ما، در چمن و جنگل و كنار رودخانه ـ همه، چيزهايي كه انسان دوست دارد بدانها بينديشد. در بعداز ظهرهاي داغ، گاوها زير آن دم تكان ميدهند. چنان رنگ سبزي به آب رودخانهها ميزند كه چون مرغ آبزي در آن شيرجه ميرود انسان انتظار دارد با پرهاي سبز شده از آب بيرون بيايد. دوست دارم به ماهياني بينديشم كه در برابر جريان آب نهر مانند پرچمهاي شكم داده در باد سينه سپر ميكنند؛ و به آبدزدكهايي كه كمكم گنبدي از گلِ در بستر رودخانه ميسازد. دوست دارم به خود درخت بينديشم. نخست به احساس خشكي و فشردگي چوب بودن؛ سپس فرسايندگي طوفان؛ آنگاه جريان كند و لذتبخش شيرة گياه در آوندها. دوست دارم در شبهاي زمستان نيز بدان بينديشم، ايستاده در دشت خالي با برگهاي بسته، بيهيچ عضو حساسي در برابر گلولههاي آهنين ماه، همچون دكلي برهنه بر روي زميني كه در تمام طول شب ميچرخد و ميچرخد. آواز پرندگان در ژوئن{آغاز تابستان} بايد به نظر بلند و ناآشنا برسد. پاي حشرات بايد روي آن يخ كند، هنگامي كه با زحمت از چينهاي پوستش بالا ميروند، يا روي سايبان نازك سبز برگها آفتاب ميگيرند و با چشمان قرمز تابناكشان به پيش روي خود چشم ميدوزند… الياف يك به يك زير فشار سرد گزاف زمين پاره ميشوند. آنگاه طوفان واپسين در ميگيرد و بالاترين شاخهها ميافتند و باز در عمق زمين فرو ميروند. با اين همه ، زندگي هنوز به پايان نرسيده است و درخت هنوز يك ميليون جان بردبار و هشيار دارد، در سرتاسر گيتي، در اتاقهاي خواب، در كشتيها، در پيادهروها، در اتاقهاي ناهارخوري كه مرد و زن بعد از چاي دور هم مينشينند و سيگار ميكشند. پر از افكار دوستانه و فكرهاي خوش است اين درخت. دوست داشتم جداگانه به تكتكشان بپردازم. اما چيزي مانع است… كجا بودم؟ صحبت از چه بود؟ درخت؟ رودخانه؟ داؤنز؟ سالنامة ويتكر؟ گلزار نرگس؟ چيزي به خاطر نميآورم. همه چيز دارد ميجنبد، ميافتد، ميلغزد، ناپديد ميشود… ماده منقلب است. كسي بالاي سرم ايستاده ميگويد:
«ميروم بيرون روزنامهاي بخرم.»
«خوب؟»
« گرچه روزنامه خريدن بيفايده است… هيچ وقت اتفاقي نميافتد. نفرين به اين جنگ. خدا لعنت كند اين جنگ را!… راستي، نميدانم آن حلزون، روي ديوار چه ميكند.» ها، نقش روي ديوار! يك حلزون بود.