مرد در حومه تاريك شهر كورمال كورمال راه مي رفت. خانه هاي ويران مقابل آسمان ايستاده بودند. ماه در آسمان نبود و سنگفرش خيابان از گامهاي ديرهنگام او وحشت كرده بود. كمي بعد تخته چوب كهنه اي پيداكرد. آنگاه با پايش به آن زد و تكّه چوب پوسيده آهي كشيد و شكست. تكه چوب بوي پوسيدگي مطبوعي داشت. از حومهي تاريك شهر كورمال كورمال برگشت. ستاره ها در آسمان نبودند. وقتي در را باز كرد(در گريه كرد)، چشمان آبيِ رنگ پريده ي زنش در انتظار او بودند. چشمان يك صورت خسته. هوا آنقدر سرد بود كه نفس زن در اتاق بخار مي كرد. مرد زانوي استخوانيش را خم كرد و چوب را شكست. چوب ناله اي كرد. بعد بوي پوسيدگي مطبوعي آنجا پيچيد.تكٌه اي از آن را جلوي بيني اش گرفت. آرام خنديد و گفت: «انگار بوي شيريني مي دهد.» زن با چشمانش مي گفت:
«نه! نخند! بچٌه خوابيده.» مرد تكٌه چوب پوسيده و مطبوع را در اجاق حلبي انداخت. در اين لحظه چوب آرام شروع به سوختن كرد مشتي نور گرم در اتاق افشاند. نور روي صورت گرد و كوچك پسرك افتاد و لحظه اي باقي ماند. تازه يك ساعت از عمر اين صورت مي گذشت. اما هر آنچه را كه يك صورت لازم داشت، دارا بود: گوش، بيني، دهان و چشم. چشمهايش درشت بودند. با اينكه بسته بودند، مي شد اين را فهميد. اما دهانش باز بود و نفس مي كشيد. بيني و گوشهايش قرمز شده بودند. زن با خود فكر كرد: «او زنده است. و صورت كوچكش به خواب رفته.»
مرد گفت: «هنوز غذا داريم.» زن جواب داد: «بله، جاي شكرش باقي ست. هوا سرد است.»
مرد تكٌه ي ديگري ازآن چوب پوسيده برداشت. با خود فكركرد: «حالا ديگر او بچٌه دار شده. نبايد سردش شود.» اما كاري از دستش ساخته نبود و كسي را نداشت كه عقده اش را سر او خالي كند. وقتي مرد در اجاق را باز كرد تا تكٌه چوب را در آن بياندازد، دوباره هالهاي از نور روي صورت به خواب رفتهي بچٌه افتاد. زن آرام گفت:«نگاه كن! مثل هاله ي دور سر قدٌيسان مي ماند. مي بيني؟» مرد با خود فكر كرد:«هاله ي دور سر قدٌيسان؟!»
اما كاري از دستش ساخته نبود و كسي را نداشت كه عقده اش را سر او خالي كند. كمي بعد چند نفر آمدند پشت در. آنها گفتند: «ما از پنجره نور را ديديم. مي خواهيم ده دقيقه اينجا استراحت كنيم.» مرد به آنها گفت: «اما ما يك بچٌه داريم.» آنها ديگر چيزي نگفتند. اما وارد اتاق شدند، از بيني هايشان بخار بيرون ميآمد. پاورچين پاورچين راه مي رفتند. كمي بعد نور به آنها خورد. سه نفر بودند. يونيفرمهاي كهنه به تن داشتند. يكي از آنها جعبه اي مقوٌايي و ديگري يك كيسه داشت. و سوٌمي دست نداشت. او گفت: «يخ زدم!» و ساعد قطع شده اش را بالا گرفت. بعد جيب پالتوي خود را به طرف مرد صاحبخانه چرخاند. در جيبش تنباكو و كاغذ بود. از آن سيگار درست كردند. اما زن گفت: «نه ! سيگار براي بچٌه ضرر دارد.» آنگاه هر چهار مرد رفتند پشت در و سيگار هايشان مثل چهار نقطه بود كه در شب مي درخشيد. يكي از آنها پاهاي چاقي داشت و آنها را بسته بود. او يك جسم چوبي از كيسه اش درآورد و گفت: «اين يك الاغ چوبي ست! طي هفت ماه آن را تراشيده ام. براي بچٌه ي شما!» بعد آن را به مرد صاحب خانه داد. مرد پرسيد: «براي پاهايت چه اتٌفاقي افتاده؟» مردي كه الاغ چوبي را خرٌاطي كرده بود، گفت: «از گرسنگي ست. آب آورده.» مرد در حاليكه در تاريكي دستش را روي آن مي كشيد، گفت: «آن يكي چطور… سومي… ؟» مرد سومي كه در يونيفرم خود مي لرزيد، آهسته گفت: «اِع… چيزي نيست… فقط به خاطر اعصاب است. شايد بخاطر ترس زياد باشد.»
سيگارهايشان را خاموش كردند و دوباره به داخل خانه رفتند. پاورچين پاورچين راه مي رفتند و به صورتِ كوچكِ كودك به خواب رفته نگاه مي كردند. مردي كه مي لرزيد دو آب نبات زردرنگ از جعبه ي مقوايي اش درآورد و گفت: «اينها براي زنتان!» وقتي زن سه سايه ي سياه را بالاي سر بچٌه اش ديد، چشمان آبيِ رنگ پريده اش را كاملاً باز كرد. ترسيد. اما در همان لحظه بچٌه زانوهايش را به سينه مادر فشرد و با تمام قدرت، طوري جيغ كشيد كه سه سايه ي سياه پاورچين پاورچين به سمت در خزيدند. در اين لحظه دوباره سرشان را به علامت تشكٌرتكان دادند. بعد در تاريكي شب ناپديد شدند. مرد با نگاه آنها را تعقيب مي كرد. به زنش گفت:«چه فرشتههاي عجيب وغريبي!»
بعد در را بست. در حاليكه به غذا نگاه مي كرد زير لب گفت: «آنها فرشتگان زيبايي بودند.» اما مرد كسي را نداشت كه عقده اش را سر او خالي كند. زن آهسته گفت: «اما بچه جيغ زد. با صدای بلند جيغ زد. براي همين آنها رفتند.» و با غرور ادامه داد: «نگاه كن بچٌه چه سرحال است. » بچٌه دهانش را باز كرد و جيغ زد. مرد پرسيد: «گريه مي كند؟»
زن جواب داد: «نه! فكر كنم دارد مي خندد. » مرد در حاليكه چوب را بو مي كشيد ، گفت: «بوي شيريني مي دهد. شيريني. كاملاً شيرين و مطبوع است.»
زن گفت: «راستي امشب كريسمس است. مرد زير لب گفت:
«بله! كريسمس است. و از اجاق مشتي نور روي صورت كوچك به خواب رفته افتاد.