جنگ شروع شد و هواپیماها به بمباران منطقهٔ زندگی و شهر آنها پرداختند. سوار ترن صبح نشدند، چون ترسیدند. شب که داشتند از آنجا فرار میکردند، سر راه قطار لهشدهای را دیدند! شارلوت فهمید همان ترن صبح است که نتوانستند سوارش شوند. شارلوت در آشفتهحالی خود، به جای چمدان پُر از لباس و بیسکویت چمدان پر از کاغذهای قدیمی را با خود آورده بود…»