دیوانه ها نشسته اند روی دیوار
با اندام جیگری
دیوانه
یک دسته کبوتر چاهی بق بقو هست در گنبد وایت هاوس
که چادری خاکستری تا پشت بام
پنهانش میکند
کبوتری که جای لانهاش را گرفتهاند
میآید دلش را بدهد به سرزمین پریده ی از لب و دندان خالی
و از اسکن استخوانی ما نوش کند
استخوانهای ما بنفش می افتد
از ناخن
که گلبرگ کشیدهای دارد
از جلد
که رستنگاه شبدر هزار شهروند جوان است
بارها گاوهایی را دیده که بلدند بگویند:
«لطفا بروید کنار
میخواهیم مثل آدمیزاد
علف بخوریم»
و آن وقت است که دیوانهها از دماغشان
تکههای مغز
قاطی شبدر میکنند
میدهند
به آبها
آبی های رقیق
ما را نشانده اند
وقت
وقت دقیق خورشید است
ابتدای لقمهی نرم پنیر
در پوستهای خشک زمستان
و کش آمدن خون از سردی پا
درست و به جا نگاه کنیم
باران و لیزی سرشار ابریشمی
که از فقرات صدها ستارهی مرده
آویزان
همین قدر موخریم
اشتباه از تمام ما بود
با جعبهی سیاه احمقها
نورها
رنگها
صداها
چشم و گوش ها
کلمات
کلمات خسته و تکراری
قسم میخورم لای پریشب
کسی نمانده است
کسی که شهروندی جوان باشد و
دردی از استخوانهای بنفش نداشته باشد
پشت بام را کم نکنید
قرمزی ما را کم نکنید
از ابتدای روز
این فصل تمام میشود
و زنبورها
این کارخانههای باشعور
هر چقدر هم نشسته باشند
جهان را به دشت دعوت میکنند
از کتاب «این بار که رنج میکشید»