دلم میخواست…
شبی که میرفتی…
اتفاقِ سادهای میافتاد….
راه را گم میکردی
فاختهای کوکو میکرد
و کلیدی زنگارگرفته
از آشیانهٔ خالی دُرناها
به زمین میافتاد
باران میگرفت
بیدار میشدم
بیدارت میکردم
و ادامهٔ این خواب را
تو تعریف میکردی…
#
دلم میخواست…
شبی که میرفتی…
اتفاقِ سادهای میافتاد….
راه را گم میکردی
فاختهای کوکو میکرد
و کلیدی زنگارگرفته
از آشیانهٔ خالی دُرناها
به زمین میافتاد
باران میگرفت
بیدار میشدم
بیدارت میکردم
و ادامهٔ این خواب را
تو تعریف میکردی…
#
کلیه حقوق این سایت برای وبسایت ادبی مرور محفوظ می باشد.