گوسفند درحالیکه میدوید به پشت سرش نگاهی انداخت. گرگها دستبردار نبودند. نفسنفسزنان ادامه داد. از پهنۀ وسیعِ دشت به باریکه راهی سنگی رسیده بود که رو به افق میرفت. خورشید بسیار پایین آمده بود و داشت آسمان را به خون میکشید. دویدن گوسفند حالا نامنظم بود. پاهای کوچکش میلرزید، اما نمیایستاد. آنچه آرامآرام رو به رویش ظاهر میشد خبر خوبی نبود. فرارِ ناکامش او را به لبۀ پرتگاه آورده بود. در انتهای مسیر متوقف شد و از آن بالا دریا را دید. گرگها سرعتشان را کم کرده بودند و قدم قدم به او نزدیک میشدند. صدای موجها که به صخره میخوردند بر صدای گرگها چیره میشد، اما تنها دیدنِ دندانهای تیز و بلندشآنکه از بُزاق مرطوب بود ترس را تا مغز استخوان فرومیبرد. بَقا شاید آخرین غریزهای بود که در زندگیاش تجربه میکرد. گرگها از هر سو به گردن و رانهایش آویختند و او با درماندگی به تقلا افتاد… صدای بلند و گوشخراشِ موتوری از دور بلند شد. گرگها و گوسفند مکثی کردند و سر بهطرف صدا گرداندند. لحظهای بعد، از میانِ گردوخاک به هوا برخاسته قهرمانِ تنومند و خوشاندامی ظاهر شد. خشم از چشمانِ زیبایش بیرون میریخت. موهای بلندش را، که کمی روی شانه و سینه ریخته بود، به پشت سر انداخت. تُفنگِ لوله بلندش را به سمتِ گرگها نشانه رفت و با چند شلیکِ پیدرپی آنها را از پای درآورد. تفنگ را به گوشهای انداخت و به سمتِ گوسفند دوید. او را در آغوش گرفت و نگاهی به زخمهایش انداخت. بعید بود باآنهمه خونی که ازدستداده روزهای پیشِ رو را ببیند. قهرمان سرش را به سرِ او چسباند، بغضش ترکید و فریادی زد که تمامِ فضا را پر کرد.
کارگردان بلند گفت: “کات!” و همۀ عوامل، ازجمله خودِ کارگردان، شروع کردند به دست زدن. ظاهراً صحنه بسیار عالی و حتی بهتر ازآنچه فکر میکردند از آب درآمده بود. همه به سمت قهرمان رفتند و به او تبریک گفتند که بار دیگر موفق به خلقِ چنین صحنۀ تأثیرگذاری شده بود. کارگردان هم با او دست داد و از بازیِ بینظیرش تشکر کرد. بازیگرانِ نقشِ گرگ و گوسفند لباسهای مخصوص را از تنشان درآوردند. اگرچه بسیاری از جزئیاتِ صحنه بهصورت دیجیتال و پس از فیلمبرداری تکمیل میشد، اما انگار بازیگرِ نقشِ گوسفند واقعاً دچارِ خراشیدگیهایی جزئی روی دستش شده بود. گویا در لحظۀ درگیری با گرگها دستش زیر بدنش مانده و قدری روی زمین کشیده شده بود. دستش را به مسئولِ هنروران نشان داد و او هم پیشنهاد کرد که از جعبۀ کمکهای اولیه پنبه و الکل بردارد و روی زخمش بکِشد. پیش از رفتن به سراغِ پنبه و الکل، پرسید که آیا در ادامۀ جلساتِ فیلمبرداری نقشی برای او دارند یا نه که در جواب به او گفته شد ممکن است و اگر امکانی باشد با او تماس گرفته خواهد شد. قبل از رفتن به رختکَن به دستشویی رفت. در جعبۀ کمکهای اولیه چند چسبِ زخم و کمی پنبه بود. دستش را زیرِ شیرِ آب گرفت و بعد با دستمالکاغذی خشک کرد. آب که به دستش خورد کمی خنک شد. از صبح احساس گرما میکرد. در لباسِ مخصوص هم حسابی عرق کرده بود. از شیرِ دستشویی چند قُلُپ آب خورد و رفت تا لباس عوض کند.
خارج از استودیوی فیلمبرداری هوا حسابی تاریک شده و شهر سوتوکور بود. در ایستگاهِ اتوبوس دو نفرِ دیگر هم منتظر بودند. یکی ماسکی بهصورت داشت و مرتب سرفه میکرد. به همین خاطر، او و مسافر دیگر سعی کردند کمی دورتر بایستند. به ساعتش نگاه کرد، بعد از جیبِ شلوارش بستهای آدامس بیرون آورد و یکی برداشت. شیرینی آدامس انگار چشمانش را باز کرد. بدنش کوفته بود و سرش درد میکرد. صدای سرفههای مسافرِ «ماسک بر دهان» بلند و بلندتر میشد، و در سر او مثلِ پتک میکوبید. اتوبوس بالاخره رسید و هر سه سوار شدند. در آن ساعت تقریباً خالی از مسافر بود. تا به ایستگاه خودش برسد، از روی گوشی، سرخطِ خبرها را مُرور کرد. اخمهای بیشتر و بیشتر در هم رفت و حالا سوزشی هم در گلویش احساس میکرد. اتوبوس از خیابانهای روشنتر به خیابانهای تاریکتر گذر کرد. اگر او یا خانوادهاش دچارِ آن بیماریِ کُشنده، که خبرها را پرکرده بود، میشدند چهکار باید میکرد؟ از روی صندلی بلند شد و به سمتِ دررفت. چند لحظه بعد اتوبوس در ایستگاه ایستاد و او پیاده شد.
اتوبوس رفت و دودی بر جای گذاشت. پلویش سوخت و چند بار بلند سرفه کرد. دستش را به سینهاش فشار داد و بعد عرق را از پیشانیاش پاک کرد. به سمت خانه به راه افتاد. کوچهها تاریک بودند، اما چراغِ بیشتر خانهها روشن بود. از جلوی کافۀ کوچکِ نزدیکِ خانه که گذشت دید که هنوز چند نفر از همسایهها آنجا نشسته بودند و گَپ میزدند. از دور برای همدست تکان دادند. به خانه نزدیکتر میشد، اما سرعت قدمهایش کندتر. اگر به خانه نمیرفت، کجا میتوانست بماند؟ چه مدت میتوانست در جای دیگری اقامت داشته باشد؟ هتل؟ مسافرخانه؟ به یادِ پارکِ سرِ خیابان افتاد. دیگر داشت به خانه میرسید. سرش را که بالا گرفت دید همسرش دارد برایش دست تکان میدهد. بعد فرزندانش همپشت پنجره آمدند و با هیجان به او لبخند زدند. کنارِ درِ خانه ایستاد و پیش از آنکه زنگ بزند درباز شد.
مهرداد شهابی