ضحاک امروزه به دلیل کشاکشهای ایدئولوژیک به نحوی دلبخواهی و با کمترین نشانهها، گذشتهها اکنونیخوانی میشوند. دیدگاه منسوب به مهرداد بهار، دیدگاههای قطبالدین صادقی، دیدگاههای احمد شاملو و غیره عمدتاً از سرخطهای ایدئولوژیکِ بالفعلموجود جهت میگیرند.
فرهنگ امروز/
در جایی فردی گفت که مهرداد بهار معتقد است که مراد از ضحاک در شاهنامه یک سلسله است که همان سلوکیان باشد. اشارهای به ادله او نکرد و جستجویی کردم چیزی نیافتم. به نظر میرسد که آقای بهار اگر چنین گفته باشد خواسته است در مقابل یک فرضیه دیگر بیایستد که ضحاک را آستیاک، پادشاه مادیِ معاصر کورش، قلمداد میکند. فرضیهای که از جمله آقای قطبالدین صادقی بدان باور دارد و معتقد است که این دروغ هخامنشیان بوده است.
طبعاً فرضیهی مهرداد بهار چند نقص اساسی دارد و قابل دفاع نیست. زیرا اگر با تسامح، تاریخی دیدنِ متن پهلوانی و حماسی و تا حدودی اسطورهایِ شاهنامه را بهرغم خطاهای روششناختی بپذیریم، به وضوح میبینیم که شاهنامه فردوسی از اسکندر به بعد وجه تاریخی قابل انطباقی مییابد. و ضحاک مدتها قبل است. همچنین جهتگیری ناسیونالیستی نیز در این فرضیه بسیار چشمآزار است.
حال اگر ما نشانههای شاهنامه را با دستاوردهای تاریخی امروزین کدشکافی کنیم من به یک فرضیهی دیگر میرسم. که ضحاک نه آستیاک پادشاه مادی است و نه سلوکیان، بلکه تصویری داستانیشده از یکی از پادشاهان بابل کهن است در حدود ۹۰۰ الی ۱۲۰۰ قبل از میلاد. و در واقع فرضیه من از حیث تاریخی با دیدگاهی که جهانگیر اوشیدری در کتاب “دانشنامهی مزدیسنا” بنا به منابع اوستایی میآورد منطبق است.
اما چرا چنین میگویم؟ در یکی از متون کهن بابلی که منطقی شبیه به منطق منشور کورش دارد، یکی از شاهان بابلی از آزاد ساختن شهرهای بابلی از سیطرهی اَنشان سخن میگوید درست همانطور که منشور کورش از آزاد ساختن مردمانی از دست بابل سخن میگوید. این نشان میدهد از اعصار بسیار دور بابل و انشان دو رقیب دیرینه بودهاند که شرح غلبههایشان بر یکدیگر را بسا کتابت کردهاند و قصهها گفتهاند. همچنین نژاد بابلیان سامی است و این امر، این فرضیه را تقویت میکند که تم ضحاک تازی میتواند در آغازگاههایش ناظر به حاکمی در بابل باشد، چراکه تم ضحاک به دورههای نخست پیشافریدونی قبل از شکلگیری ایرانشهرِ ایرجی اشاره دارد.
اساساً دورهی پیشدادیان آنگونه که در شاهنامه فردوسی قوام یافته است تمهای مختلفی دارد تا به هیأت آنچه در آید که در شاهنامه میبینیم. که به ترتیب تمهایی اَنشانی و سپس پارسی-مادی و آنگاه پارتی و شاید دیگر جاها در آن روایت تزریق میشود که در دوره آخر به دلیل هلنیستی بودن پارتیان، ممکن است الحانی هومری-هزیودی نیز در نحوهی پردازش داستانی آغازگاههای پیشدادی قابل تشخیص باشد. تفکیک اینها طبعا کار ناممکنی است و حتی اثباتشان همواره جای تردید دارد. اما تم ضحاک بیشتر به نظر میرسد اساسش تمی اَنشانی باشد که حال به صور مختلفی از کتبی و شفاهی دست به دست شده باشد و سپس در دورهای که ارسطو در کتاب سیاست دوران اُستراسیستیِ داریوش مینامد به نظر میرسد که شاید در وجهی اسمی، تمی از پادشاه ماد که معاصر کورش بود یعنی “ایشتوویگو” که یونانی شدهی آن “آستیاک” است در این روایت تزریق شده باشد. مراد از اُستراسیسم به بیان ارسطو، اقدام داریوش “برای قلع و قمع بزرگان ماد و بابل است که به فکر بازگشت به دوران اوج خود نیافتند”. ارسطو میگوید که “کورش مردمان خود (یعنی انشان) را آزاد کرد”. این آزادسازی مشخص نیست از زیر سیطرهی ماد مراد است یا بابل. اما مشخص است که کورش با هردو وارد نبرد شده و هردو را شکست داده است. با این حال از آنجاکه در متون مختلف یونانی دوران کورش را همچنان «مادها» مینامند، به نظر میرسد که جنگ بین کورش و ایشتوویگو – که متون یونانی او را پدربزرگ مادری کورش قلمداد کردهاند – جنگی جدی نبوده باشد طوری که نتیجهی این جنگ اتحاد و حتی ادغام دو سرزمین برای حمله به بابل بوده است که صدالبته بنا به متون موثق ظاهراً طی کودتایی در هنگام جنگِ بین کورش و ایشتوویگو، ایشتوویگو توسط سرداران خودش دستگیر و به کورش تحویل داده شده و کورش را فرمانده و شاه کردهاند. نشانهها حکایت دارند که ماد تخریب نشده است و همچنان حکومتاش را داشته است که بعضا گفته میشود کورش فرمانداری از عموزادگان پارسیاش را بر هگمتانه گماشت. با این حال این فرضیه که کورش فرهنگ مادی را تخریب کرد اشتباه است، اساساً سیاست کورش این بود که کشورها را به فرهنگهای درونباش خود واگذارد و چندان دخل و تصرفی نکند. در واقع تحلیل نوع “الهیات سیاسی” که از منشور مستفاد میشود به ما میگوید که کورش ضرورتی برای مشروعیتاش ندیده که به یکپارچهسازی فرهنگی دست بزند، برخلاف داریوش اول که این ضرورت به وضوح در کتیبه بیستون برای مشروعیتاش بر اساس یک “منوتئوکراسی” مشخص است و دست به یکپارچه سازی میزند. احیاناً از زمان پساداریوشی است که گذشتههای مادی و بابلی منفیسازی شده باشد و احیاناً بشود گفت اسم آستیاک مادی آرام آرام در تم بابلی ضحاک تزریق شده باشد. با این حال باید دقت کرد که کلمه آستیاک که به ضحاک یا آژدیدهاک شبیه است تلفظ یونانی ایشتوویگو است که اصل کلمه شباهتی به کلمه ضحاک ندارد.
دکتر اوشیدری در کتاباش ذیل واژه آژدیدهاک به مواردی در متون اوستایی اشاره دارد که او را بابلی دانستهاند. “آژدیدهاک از مملکت بَوری [بابل]، صد اسب و هزارگاو و ده هزار گوسفند برای ناهید قربانی کرد و از او خواست که وی را به تهی کردن هفت کشور از انسان موفق سازد اما حاجت وی برآورده نشد» (آبان یشت بند ۲۹). امروزه میدانیم که بابلیان از نژاد سامی بودهاند و اینکه در شاهنامه آمده است که ضحاک تازی بود میتواند به معنای عام سامی اشاره داشته باشد.
نکته مهم در خصوص ضحاک، “ماردوش” بودن اوست. و نیز اینکه در اوستا آمده است که ” صد اسب و هزارگاو و ده هزار گوسفند برای ناهید قربانی کرد” همچنین در رام یشت بند ۱۹ گفته میشود “در کویریَنت [کِرِند امروزی ] برای وایو [خدا هوا] فدیه آورد”، این یعنی یک کار شمنیستی و گونهای نفرین. امانوئل کانت در درسگفتارهای منطقاش مختصری تاریخ فلسفه باستانی میگوید و آنجا درباره فلسفه بینالنهرین میگوید که فلسفه در بینالنهرین به شدت با جادو و خرافه آمیخته بوده است.
اینجا مشخص است که ما در فضای بینالنهرین با گونهای نگاه جادویی روبهرو هستیم که وقتی به نشانههای عصر مفرغ مینگریم خاصه در سنجاقها تصویر دو مار بسیار است که چهرهای وسط آنهاست. این تصویر خدای طبیعت است. امروزه در بین مردمان غرب ایران باور دارند که سنجاق جن را خنثی و کنترل میکند. و مشخص است که این نگاه ریشه بینالنهرینی دارد. اساساً تصویر شاهنامهای ضحاک بسیار شبیه به خدای طبیعت در بینالنهرین است، و این نشان میدهد که سرمنشاه این ایده کدام نگاه میتولوژیک است. نکته مهم دیگر اشاره اوستا به این امر است که ضحاک در کنار کوهی نزدیک کِرِند امروزی فدیه آورد – طبعاً برای همان خواست تهی ساختن زمین از انسان – شاید گونهای جادوی سیاه و نفرین عظیم از جانب یک پادشاه بابلی در زمانهی استیلا مد نظر بوده باشد که دست به یک جنوساید آئینی زده باشد و در خاطرهی جمعی به این شکل درآمده و در اوستا چنین ضبط شده است. لذا ضحاک نه تنها مادی نیست بلکه مادها – نظر به اشاره به کوه کرند در کرمانشاه – قربانیان او بودهاند چنانکه در این امر در شاهنامه فردوسی به این شکل درآمده که نژاد کردها از نجات یافتگان کشتار ضحاک شکل گرفتهاند.
نکته نهایی اینکه امروزه به دلیل کشاکشهای ایدئولوژیک به نحوی دلبخواهی و با کمترین نشانهها، گذشتهها اکنونیخوانی میشوند. دیدگاه منسوب به مهرداد بهار، دیدگاههای قطبالدین صادقی، دیدگاههای احمد شاملو و غیره عمدتاً از سرخطهای ایدئولوژیکِ بالفعلموجود جهت میگیرند. مثلاً این گفته آقای صادقی که کورش اصلاً ایرانی نیست! چون در منشور به مردوک قسم میخورد، با نسبنامهای که کورش در منشور آورده و در انطباق با نسبنامهی داریوش به جیشپیش فرزند هخامنش میرسد کاملاً ناسازگار است. اینکه انشان به دلیل سیطرهی بابل مدتی فرهنگ بابلی گرفته باشد یا اینکه به دلایل استراتژیک کورش در آن متن با ادبیات بابلی سخن میگوید دلیل غیرایرانیبودناش نیست. نظر به نسبت نامهها، ظاهرا جیش پیش دو ملک را بین پسرانش تقسیم کرده است ملک انشان که به اجداد کورش رسیده و ملک پارس که به اجداد داریوش رسیده است. انشان یک سرزمین باستانی است که نظر به اینکه بسیار قبل از کورش در اعصار کهن توانسته بابل را تصرف کند ظاهراً سرزمین مقتدری بوده است. جالب اینکه در زمانه کورش در متون دیگران از جمله یونانیها نام امپراطوری کورش همچنان “ماد” است ولی بعد از داریوش است که کلمه “پرشیا” برای اشاره به سرزمین ایرانیان مستعمل میشود. که این به دلیل تلاش داریوش برای یکپارچه سازی طی سرکوب شورشهای پیاپی هنگام انتقال قدرت از انشانیان به پارسیان پس از مرگ کمبوجیه است.