نام تو مرا سفید پوشیده بود
در باز شد
برف میآمد
در سیبههای هوش
زیر چراغ کهنهای که فکر زوال بود
گویی
آوازهای فراموش شدهیِ پریان
زمزمه میشد
گرد هوای هول
سوار بر پچاپچ باد و یخ
سایهای
بر پوست نازک من گذر میکرد
که کیستی تو؟! کیستی؟
پی صدا گشتم
نیافتم که ناهنگام
بر خط لبانم
ترانهی گم شده قلبی را یافت و
بدل به زهرخندیام کرد
که چیستی تو؟! چیستی؟
مجال گریختن نبود
گفتی منم
روبروی خودم
تکهی رنگپریدهای از شب
که میجنبد
که دیرزمانی گمان میکردم
گربهی کاهلی است
که به یکباره قی کشید و پرگشود و نشست
بر شاخهی چناری پیر
در آن دم که ناگهان همه چیز به سفیدی رخ تو شد
دانستم که شب، معشوقهی منتظر باد است
ترسیدم از پرهیب دری که اینچنین
به گذشته باز میگردید
تا در گشوده بسته شد به سیبههای هوش
آوخ چه سود
که در زمهریر درون
برفی سخت، باریدن گرفته بود.
امیرحسین تیکنی