دختر اناری خون گریه کن….
انار درساوه و لاهور…
” از باغ ساوه چه خبر؟”یک عالمه باغ اطراف شهر ساوه بود. باغ هایی که میان برگهای سبز، یاقوت های سرخ داشتند. نارگلی روی بلندترین شاخه ی درخت انار بود که شمشاد او را دید. شمشاد جوانی زیبا بود با چشم های سیاه، موهای صاف و پریشان. قدش از همه درخت های انار کوتاه تر بود. چهار پایه زیر پایش می گذاشت و کنار هر درخت می ایستاد. انارهای رسیده را یکی یکی می چید و آغوشش را پر از انار می کرد. انارها را می گذاشت توی صندوق های چوبی که روی زمین ردیف شده بودند. نارگلی از همان دورحواسش به شمشاد بود. شمشاد قدم به قدم که برداشته بود شمرده بود تا رسیده بود به کنار نارگلی. نارگلی بالاترین و بزرگ ترین انار روی درخت بود. شمشاد گفت:” به به چه اناری!” دستش را جلو برد که نارگلی را بچیند. نارگلی خودش را چرخاند. شمشاد دستش را جلوتر برد. نارگلی دوباره چرخید. شمشاد روی پنجه ی پا بلند شد. نارگلی دوباره چرخید. این بار نارگلی از شاخه جدا شد و افتاد روی زمین. یک ترک کوچک برداشت. شمشاد خم شد. دستش را دور کمر نارگلی حلقه زد. نارگلی را از روی زمین برداشت. گفت:” رنگش مثل رنگ لُپ دخترهای ساوه ست.” نارگلی لبش به خنده باز شد. از روی تاج گلناری اش تا روی پنجه ی پایش تَرَک برداشت. تَرَکی مثل لبخند دخترک های ساوه. شمشاد گفت:” عجب انار ترنگ و آبداری. وقت چیدنش بود.” بعد نارگلی را جلو ی دهانش گرفت و لبش را چسباند به شکاف روی انار.
“اناری باز شو.اناری باز شو. چرا باز نمی شوی؟”
“اناری خون گریه کن. چرا خون گریه نمی کنی؟”
“اناری قسمتت همین بود. تقدیرت را قبول کن.”
نارگلی میان پوسته اش فرو رفت. شمشاد گفت:” شیرین تر از عسل است” بعد اناری را گذاشت توی جیب پیش بند کاری اش و شروع کرد به چیدن انارها. دانه به دانه و صندوق به صندوق.
“از بازارلاهور چه خبر بود؟” بازار لاهور کنار رودخانه ی سند، پر بود از صندوق های انار. بازار پر بود از مردمی که دست می کشیدند روی انارهای سرخ و صورتی. ته بازار یک ستون بزرگ یادگار از پادشاه و مردم بود که با آجرهای سرخ تا بالا رفته بود. روی این ستونی که وسط بازارقرار داشت ، یک نقش کاشی لعابی بود که دور و برش پر شده بود از نقش های قشنگ. نقش انار سرخ و نقش دخترکان لُپ اناری.اما نقش روی کاشی وسط فقط یک نقش داشت. آن هم نقش نارگل بود. نقش دخترساوه ای که لپ هایش اناری بود و دلش شبیه انار ترک خورده مانده بود روی ستون کاشی کاری بازار.
شاهزاده که هر روز از کاخ شاهی با اسبش بیرون می آمد و از داخل بازار رد می شد، سرخی انارها را زیر نور خورشید دید. جلو آمد و پرسید:”این انارها را از کجا آورده اید؟”
فروشنده گفت: ” این انارها را یک تاجر پارسی از آن طرف رود هامون به اینجا آورده.”
شاهزاده از اسب سفیدش پیاده نشد.از روی اسب خم شد تا انارها را بهتر ببیند. تاجر یک صندوق برداشت و جلوی دست شاهزاده گرفت. نار گل به شاهزاده نگاه کرد. چشم های درشت شاهزاده به شفافی دل تازک نارگلی برق می زد. دل نارگلی لرزید. از روی صندوق قل خورد و از روی انارها افتاد روی کف خاکی بازار. یک ترک بزرگ از تاج سرش تا پنجه ی پایش باز شد.
فروشنده ای کنار تاجر ایستاده بود خم شد و نارگلی را از زمین برداشت. خاکش را باانتهای شال پیچیده ی دور گردنش تکاند ونارگلی را بالا گرفت. شاهزاده چشمش به نارگلی افتاد. گفت: “خودش است. این نارگلی است.” کمر نارگلی را گرفت میان دستش. نارگلی را گرفت جلو ی بینی اش. نارگلی را گرفت جلوی چشمش. نفس بلندی کشید. گفت:” تو در این چند سال کجا بودی نارگلی؟”
شاهزاده از همان روی اسب روبه مردم بازارکرد و گفت:” یادتان باشد اینجا بازارِرِرِ… “
مردم گفتند: “نارگلی است.”
شاهزاده گفت:” از کجا می دانستید؟”
مردم گفتند: “می دانستیم جهاندار، وقتی شما خواب بودید این ستون را به یاد نارگلی ساختیم. “
شاهزاده لبانش را به شکافی که از سر تاپای نارگلی کشیده شده بود نزدیک کرد.
“اناری باز شو.اناری باز شو. چرا باز نمی شوی؟”
“اناری خون گریه کن. چرا خون گریه نمی کنی؟”
“اناری قسمتت همین بود. تقدیرت را قبول کن.”
” در باغ انار ساوه چه کردی نارگلی؟” شب چله بود. شمشاد، نارگلی را از جیب پیش بند کاری اش بیرون آورد. به شکاف انار دست کشید. یک ظرف بلور پر از انار روی میز بود. شمشاد نارگلی را گذاشت روی انارهایی که توی ظرف بلوری چیده بودند. از همه ی انارها سرخ تر،بزرگتر ،قشنگتر. شمشاد دلش نیامد انار را برندارد. برداشت و تاجش را برید. پاشنه اش را کند و انداخت بیرون. نارگلی نه تاج داشت و نه پاشنه ی پا. کوتاه شد. شمشاد دوانگشتش را دوسمت شانه ی نارگلی فشار داد. نارگلی نفس عمیق کشید. صدای نفسش توی شهر پیچید.
“در بازار لاهور چه می کردی نارگلی؟”صدای نفس نارگلی توی بازار پیچید. شاهزاده به ستون نگاه کرد. همان طور که پنجه اش دور کمر نارگلی بود به ستون پر نقش و نگار نزدیک شد. نگاهش که به ستون بود،دستش را هم روی ستون کشید. نارگلی از دستش قل خورد و افتاد و گم شد. انگار پرید توی ستون. شاهزاده این ور را گشت آن ور را گشت اما نارگلی را ندید. صدای ترک خوردن نارگلی را شنید. گوشش را به ستون چسباند. صدای ترک ترک نفس های نارگلی را شنید.
شاهزاده گفت:”نارگلی چطور رفت داخل ستون؟ چرا نارگلی داخل ستون پنهان شد؟”
مردم گفتند:”دستور پادشاه ست.”
شاهزاده گفت:”زودتر نارگلی را از میان این خشت و آجرها در بیاورید بیرون. زود باشید.”
خدمتکارها جلو آمدند تا ستون را خراب کنند . مباشر کنارشان زد و گفت: “نه. پادشاه اجازه نمی دهد بازار را خراب کنید.این ستون چندصد سال است که همانجاست. همانجا هم می ماند. “
شاهزاده پرسید :”چه وقت پادشاه چنین دستوری داد؟ چرا من به یاد ندارم.”
مردم گفتند:”شاهزاده جهاندار وقتی که شما در خواب ناز بودید،پادشاه تصمیم گرفت.”
شاهزاده گفت: “خواب؟ کدام خواب؟”
بعد به خواب هایش فکر کرد. خواب هایی که درهای یکی یکی شان باز شد و از داخل هر خوابش یک نارگلی بیرون آمد و توی بازار راه افتاد. بازار لاهور مثل یک ظرف بلور پر از نارگلی شد. مردم گفتند:”این همه نارگلی از کجا آمد؟”
شاهزاده پرسید:”کدام نارگلی، نارگلی من است؟”
مردم گفتند:” ببینید لُپ های کدامشان از همه سرخ تر است؟ آن نارگلی شما ست.” شاهزاده با اسب سفیدش جلوی هر کدام از نارگلی ها ایستاد. همه شان شبیه هم بودند. با تاج طلایی و پاشنه های گرد و زرد مجلسی و لُپ های گُلی.
شاهزاده گفت:”همه لُپ سرخند.”
مردم گفتند:”اگر بگوییم همه شان لُپ گلی اند، پادشاه همه را در میان ستون بازار محبوس می کند.” مردم انگشتشان را به سمت یکی از لُپ گُلی ها گرفتندکه لپ هایش شبیه انار بودند. مردم گفتند:”این نارگلیِ شاهزاده جهاندار ماست.”
قرعه به نام نارگلی افتاد. شاهزاده به سمت نارگلی رفت. دستش را دور کمرش گرفت و او را روی اسب جلوی خودش نشاند.
عشق نارگلی و شاهزاده توی بازار پیچید. پادشاه آمد میانه ی بازار، پرسید:” این دخترک پاپتی کیست؟”
مردم گفتند :” کفش زری به پا دارد.”
پادشاه گفت:” این بی کس و کار که قاپ پسرم را دزدیده کیست؟” مردم گفتند:”دزد نیست. از آن سمت دریای هامون آمده است. تاج قشنگی روی سرش دارد.”
پادشاه گفت:”در کجای دنیا شاهزاده در بازار عاشق یک رعیت می شود؟”
مردم گفتند:”در بازار لاهور”
پادشاه به وزیر فرمان داد ستونی بلند در میانه ی بازار به پا کنند. وقتی که شاهزاده یک لحظه پلک زد و چشمش ندید، دست هایی آمدند و نارگلی را از روی اسب دزدیدند.
نارگلی لپش مثل لپ دخترهای ساوه بود. وزیر گفت:” من دست نمی زنم من وزیرم.” وکیل گفت:”من دست نمی زنم من وکیلم” مباشر گفت:” من هم مباشرم. مردم جلو بیفتند بهتر است.”
مباشر رو به مردم گفت:” این بازار ستون می خواهد و گرنه سقف آسمان روی سرتان خراب می شود. فردا هر کس از شما یک آجر با خودش بیاورد تا برای آسمان ستون بسازیم”
کار به فردا نکشید .مردم از خرابی آسمان هراس بر دلشان افتاد و یکی یکی آجرها را آوردند و روی هم گذاشتند. آن شب کار زیاد بود برای همین شب طولانی شد. آن شب مردم خواب نداشتند برای همین شب طولانی شد. آن شب آسمان ستون یافت. برای همین شب طولانی شد. آن شب پلک شاهزاده روی هم افتاد و خواب ناری گل را دید. برای همین شب طولانی شد. مردم آجر می آوردند و روی هم می چیدند و می گفتند:” چه شب سخت و طولانی ای. نکند امشب بلند ترین شب سال است؟”
شاهزاده تا پلک باز کرد. یک ستون جلویش دید که صدای نفس های نارگلی از داخلش بیرون می آمد و توی بازار می پیچید.
یک نارگلی توی ستون بازار لاهور بود که هنوز نفس می کشید. اسم بازار هم شده بود بازار نارگلی. یک نارگلی هم توی شهر ساوه، روی ظرف بلور، دانه دانه .
“اناری باز شدی؟ اناری باز شدی؟”
“چرا خون گریه می کنی اناری؟”
“اناری قسمتت همین بود. تقدیرت را قبول کن. شب یلدا شب تقدیر توست. شب یلدا باز می شوی چون طولانی ترین شب است. شب یلدا خون گریه می کنی چون که شاهزاده در شب طولانی خسته می شود و چشمش را روی هم می گذارد. شب یلدا توی بازار حراج می شوی چون اناری. اناری باز شو. “