وسط ترین جای شهر ایستاده در همهمه، سرمای سوزناک گوشهای پر از فریاد را سرخ کرده است.
– بیا! سه تا بیست تومن!
ردیف میزهای مستطیل شکل به موازات پیاده رو تا بی نهایت چیده شده و توالی صدای دست فروشان با سوال های تمام نشدنی خریداران، همانند سیل شهر را غرق کرده است ، بالای میزها ، چراغ های نئون در قاب های چارگوش شیشه ای ؛ نور را روی صورت دوره گردها می پاشند.
همان مرد این بار بلندتر فریاد می زند :سه تا بیست تومن .
بچهها نالان و گریان به زور مادران در شلوغی گرفتارند، حتی نوزادی را میبینم که گریه کنان روی زمین افتاده و مادرش در حال دست زدن به پالتویی است تا جنسش را ببیند.
میزهای مستطیل شکل , ادامه می یابند ؛ تمام شهر را گرفته اند . مردها و زنها با لباس های خاکستری و گاه تیره تر ؛ دور بساطی ها حلقه زده اند . حلقه های مستطیل شکل . همه ی انها در همین چارچوب ایستاده اند .
همهمه بازار را می گیرد. اما نمیشود فهمید کدام صدا برای کدام لب است ؛ هر چند دقیقه بادی سوزناک بساط ها را می لرزاند .
صداها کم می شود . مردم و دست فروشان خودشان را دست به سینه جمع میکنند و زیر لب چیزی می گویند.
مطمئن هستم این زمین لیاقت برف را ندارد.
حتی نورهای رنگی و آزار دهنده شهر و ساختمانهای بلند و بی روح هم جیغ میکشند.
ایستاده ام روی قطعه ای مستطیل شکل ؛ که دورش چارچوب کشیده شده است هیچ چیز نمیشنوم.
صدا با زیاد شدن بی ارزش میشود.فقط لب ها هستند که بالا وپایین می روند.
پسر بچهای با بغض به پاهایم میچسبد، جوری که انگار در طوفان درختی را چسبیده؛ و حالا ما در گردبادیم و نمیدانیم. من وپسرک هر دو در این چارچوب ایستاده ایم ؛زیر نورقاب های شهر که به صورتمان می ریزد .
باد به درخت های بی برگ تازیانه می زند . ولی آنها دیگر برگی برای ریختن ندارند.
اگر سفینهای بیاید و تمام آسمان را بگیرد و ما پنهان شویم و گوشهایمان را بگیریم، آیا دیگر سفینهای وجود ندارد؟
بچه را در آغوش میگیرم و آرام در گوشش می گویم :
– شاید توانستی .
ناگهان بچه در هوا خاکستر میشود و بی آنکه بفهمم در مکعب مستطیلی عمودی و شیشهای گیر می افتم. شیشه شروع به تنگ شدن میکند. بیرون شیشه هیچ است و هیچ. سیاه نیست، سفید نیست. هیچ!
شیشه آنقدر تنگ میشود که نمیتوانم تکان بخورم. هوا و نفسم هم تمام میشود.
کسی به شانهام می زند ، به خودم میآیم ،از ترس خفگی به سرعت اکسیژنهای فضا را میبلعم.
-آقا اگه خریدار نیستی زودتر از دفترم برو بیرون ملت منتظرن.
از پنجره، شهر خاموش است. سایه روشن صورتم را در قاب پنجره می بینم . چشم هایم میسوزد . و من با پرشی از چارچوب مستطیل شکل بیرون می روم .
One Comment
عرفان
????????