ماشین جلوی ساختمان بلند ایستاد. مسافری که روی صندلی عقب نشسته بود کیف پول را از جیبش در آورد و کرایه را پرداخت کرد. از ماشین که پیاده میشد احساس کرد سرش سنگین شده است. راننده گفت: “شب به خیر”، و او فقط سرش را تکان داد و در ماشین را بست. بعد، چند لحظهای به چراغهای ماشین که در حال دور شدن بود خیره ماند. بوی الکل تمام تنش را گرفته بود و توی دماغش میزد. باد سردی توی کوچه پیچید و سرما دستها و گوشهایش را آزار داد. یقۀ پالتوی سیاه و بلندی که به تن داشت را بالا داد و با قدمهای آرام از وسط کوچه به پیادهرو رفت. کنار درِ ساختمان به دیوار تکیه داد. دسته کلید را از کنار گوشی همراه، از درون جیب شلوارش بیرون آورد. در را باز کرد، از حیاط گذشت و به راه پله رسید. در طبقۀ همکف دکمۀ آسانسور را فشار داد و منتظر ماند. شقیقههایش تیر میکشید و سوزشی در معدهاش احساس میکرد. آسانسور که رسید بیمعطلی وارد شد و دکمۀ طبقۀ پنجم را فشار داد. آهنگ ملایمی در حال پخش بود. در آینۀ آسانسور خودش را دید. نمیتوانست روی اجزای صورتش تمرکز کند. بیتاب شده بود و این پا و آن پا میکرد. آسانسور تکانی خورد و ایستاد. دستش را به دیوارۀ آن گرفت و خارج شد. در راهرو قدمهایی کوتاه ولی سریع بر میداشت. یکی دو قدم میرفت، بعد مکثی کرده سرش را بلند می کرد، نگاهی به راهرو میانداخت و دوباره به سمت خانهاش حرکت میکرد. به خانهاش که رسید دو سه بار تلاش کرد تا بالاخره توانست کلید را در سوراخ کلید جا دهد و در را باز کند.
در را که پشت سرش بست حرکاتش به شدت هیجانی شد. پالتو را با خشونت از تنش در آورد و همان جا کنار در انداخت. کمربند و دکمۀ بالای شلوارش را باز کرد و در حالی که یک دستش را به دیوار راهروی ورودی خانه گرفته بود، خودش را به مبل سه نفرۀ وسط سالن رساند و روی آن افتاد. نرمی مبل لحظهای آرامَش کرد، ولی کمی بعد که هیچ چیز درون سالن به چشمش ثابت نیامد حالش آشوبتر شد. تلویزیون و میز و تابلوها را میدید که از گوشهای کشیده میشدند و دور سرش میچرخیدند. وقتی سعی میکرد روی وسیلهای مکث کند سرش سوت میکشید و گوشهایش میگرفت. چشمانش را بست و سرش را برد بین دستهایش. صدای ضربان قلبش را میشنید. انگار کسی از درون او را گرفته بود و نمیگذاشت تکان بخورد. نوک انگشتان دستش را به بالای پیشانیش فشار میداد. حالت تهوع هم به سراغش آمده بود. روی شکمش را میمالید، ولی دلپیچهاش آرام نمیشد. سعی کرد از جایش بلند شود و به دستشویی برود که ناگهان چشمش سیاهی رفت و مجبور شد دوباره روی مبل بیفتد! اندامش لَخت شد بودند و کنترل کمی روی آنها داشت. دست راستش روی پیشانیش بود و دست و پای چپش به موازات هم روی مبل قرار داشت. پای راستش هم از لبۀ مبل آویزان رود. میلرزید، نفس نفس میزد و عرق سرد پیشانیش را پوشانده بود. تمام قدرتش را جمع کرد تا از جایش بلند شود ولی نتوانست حتی خودش را کمی تکان بدهد. خواست فریاد بکشد و کمک بخواهد ولی راهی به جایی نبرد.
در مرکزِ سیاهی مطلقی که چشمانش را پر کرده بود، نقطۀ سفیدی دید. نقطۀ سفید کم کم شروع کرد به درخشش و بزرگ و بزرگتر شد. بعد متوجه شد که دارد با سرعت زیادی که مدام در حال افزایش بود به آن درخشش سفید نزدیک میشود. در چشم بر هم زدنی به منبع نور رسید و به آن وارد شد. در حالی که در هوا معلق بود، همچنان با سرعت پیش میرفت. به جز رنگ سفیدی که او را بلعیده بود چیزی وجود نداشت. لباسهایش در آن سرعت بالا به تنش چسبیده بود. جریان هوا روی پوست صورتش موج میانداخت. نمیتوانست برگردد و پشت سرش را نگاه کند، ولی مطمئن بود که از مبل وسط سالن، خانهاش و حتی زمین بسیار دور شده است! با خودش کلنجار میرفت و نمیتوانست باور کند که دارد به همین سادگی اتفاق میافتد: آیا داشت از دنیا می رفت؟ یا از دنیا رفته بود؟ یا… تلاشی ترحم برانگیز را برای متوقف کردن خودش شروع کرد. دست و پایش را بیهدف تکان میداد تا شاید به جایی یا چیزی بگیرد. حس ناتوانی پریشانش کرده بود. بار دیگر سعی کرد فریاد بکشد. فایدهای نداشت، سرعت جریان هوا که از روبرو میآمد بسیار زیاد بود. بار دیگر توانش را جمع کرد. با خودش شمرد: “یک، دو، سه! آآآآآآ…” بالاخره صدای خودش را شنید، آن هم با چنان شدتی که از خودش سراغ نداشت. همزمان متوجه شد که از سرعت حرکتش کاسته میشود. لحن فریادش از خشم به تردید تغییر کرد: ” آآآآآآ…! آآآآ…؟” آرام آرام از حالت معلق پایین آمد و روی سطحی که زیر پایش بود متوقف شد. فریادش را خورد و اطرافش را برانداز کرد.
خودش را درون یک دالانِ پهن و بلند دید. کف و سقف دالان با قطعات بزرگِ مربع شکل و سفیدی پوشیده شده بود. دو طرف دالان را تودههایی سفید رنگ فرا گرفته بود. انگار در میان ابرها مسیری طولانی کشیده بودند و او حالا جایی از این مسیر ایستاده بود. با احتیاط چند قدم به طرف دیوارۀ ابری بلند برداشت و کنار آن ایستاد. نوک انگشتان دستش را به دیواره نزدیک کرد، آب دهانش را قورت داد و انگشتانش را به آرامی درون دیواره برد. [دینگ…دینگ…دینگ] دستش را به سرعت بیرون کشید! صدایی که انگار از بلندگوهایی ناپیدا میآمد اعلام کرد: “با پوزش از تاخیرِ به وجود آمده، مسیر به دلیل بروز مشکلات فنی به طور موقت بسته شده است. پیشاپیش از صبوری شما متشکریم.” هاج و واج دور خودش میگشت و منبع صدا را جستجو میکرد. [تق تق تق تق….] صدای کفش بود که روی سطح سخت میخورد! صدا داشت بلند و بلندتر میشد. خوب که دقت کرد شخصی را دید که یکدست سفیدپوش بود و داشت با قدمهای سریع به طرفش میآمد. نزدیکتر که آمد، متوجه شد در گوشش دستگاهی دارد و در حال مکالمه است. سرگرمههای «سفیدپوش» در هم بود.
– ای بابا! شناسه ندارند!
سفیدپوش جلوتر آمد و به یک متری او رسید. سرش را به نشانۀ سلام تکانی داد و به ادامۀ مکالمهاش پرداخت.
– بله مطمئنم! ظاهر استاندارد مسافر را ندارند، ظاهرشون منحصر به فرد است.
سفیدپوش دستگاهی را از جیب کتش در آورد و به سمت پیشانی او گرفت. صدای بوقی ممتد از دستگاه بلند شد.
– خیر ایرادِ شناسه نیست. اصولاً شناسه نصب نشده است. سریع با واحد نصب تماس بگیرید و شرایط رو گزارش کنید.
بدون این که بتواند چیزی بگوید به سفیدپوش خیره مانده بود.
– به خاطر مشکل فنی که پیش آمده واقعاً متاسفم. به ندرت اتفاق میافته که همکارانم در واحد نصب شناسۀ مسافر را فراموش کنند. البته امروز تعداد مسافران زیاد بوده، ولی این خطای ما را توجیه نمیکنه.
زیرِ لب گفت: “مسافر؟” سفیدپوش که صدای او را شنیده بود ادامه داد: “همانطور که ملاحظه فرمودید پیگیریهای لازم انجام شده و دوستان من به سرعت برای نصب شناسۀ شما به این جا خواهند آمد.” خودش را کمی جمع و جور کرد و پرسید: “منظورت از این که گفتی «مسافر» چی بود؟”
– شما رو عرض کردم.
– مسافرِ کجا؟
– شما در یکی از مسیرها به سمتِ مجموعۀ اسکان بودید که متاسفانه به دلیل بروز مشکلات فنـ…
– من مردهام؟ دارید منُ کجا میبرید؟
– ببینید دوست عزیز، بعد از فوت مسافران در دستههای مختلف از مسیرهای مشخص به سمت…
– نه! من فقط… فقط یه کم حالم بد شده بود. یه… یه… یه کم فقط سَرم درد…
سفیدپوش با تعجب و کلافگی نگاهش میکرد. مسافر به سمت او رفت، آستین کت سفیدش را محکم گرفت و گفت: “من نمیخوام بمیرم! منُ برگردون! من نمیخوام بمیرم، میفهمی؟!” سفیدپوش خودش را عقب کشید و با دلخوری گفت: “این چه برخوردی است دوستِ عزیز؟! بنده این جا مسئولِ فنی مسیر هستم. بعد از ورود به مجموعۀ اسکان از شما نظرخواهی به عمل میاد. اون جا میتونید مراتب نارضایتی خودتون رو اعلام کنید.” بعد چند قدم عقبتر رفت و سعی کرد خودش را مشغول دستگاهی که در دست داشت نشان دهد. مسافر اما بنا کرد دنبال او راه افتادن و در حالی که سعی داشت لرزش صدایش را کنترل کند گفت: “ببین مگه نمیگی من الان این جا متوقف شدم؟ خوب تا هنوز فرصت دارم منُ برگردون!” سفیدپوش، بدون این که به او نگاه کند، آهی کشید. مسافر با عصبانیت فریاد زد: “لعنتی! چرا هیجی نمیگی؟ نمیذارم به این راحتی منُ بکشین! من هنوز زندهام آشغال! میفهمی؟!” سفیدپوش با آرامش سرش را بالا آورد و به صورت او نگاه کرد. چهرۀ مسافر سرخ شده بود و پلکش میپرید. پرههای بینیاش با هر دم و بازدم محکم تکان میخورد. پس از مکثی کوتاه، مسافر چرخید و در مسیر به راه افتاد. سفیدپوش همانطور که دور شدن مسافر را تماشا میکرد با خودش گفت: “بیخود نیست که میگن مسافر رو باید مستقیم و بدون توقف فرستاد به مجموعه. طرف رسماً روانی شده!” لرزشی در تمام بدن مسافر افتاده بود. قدمهایش را محکم بر زمین میگذاشت. روی خط راست راه نمیرفت بلکه به چپ و راست متمایل میشد. دیوارههای ابری را نگاه میکرد که در سرتاسرِ مسیر یک شکل بودند. در امتداد مسیر انتهایی دیده نمیشد.
– بر میگردم… الان میرسم… نمردهام… نمردهام…
قدمهایش را سریعتر کرد. بعد شروع کرد به دویدن. عرق از پیشانیش میچکید و دهانش خشک شده بود. هیچ چیز در مسیر تغییر نمیکرد؛ انگار داشت در یک نقطه در جا می زد. ایستاد، سرش را برگرداند و مشاهده کرد که مسیر پشتِ سر و رو به رویش مشابه است. مشتهایش را گره کرد و فریاد کشید. دوباره شروع به دویدن کرد. حالا داشت در جهت مخالف میدوید. با خودش فکر کرد که وقتی به سفیدپوش برسد حسابش را کف دستش خواهد گذاشت. ولی هر نقطه از آن مسیر شبیه نقطهای دیگر بود و اثری از سفیدپوش دیده نمیشد.
[دینگ… دینگ… دینگ]
بارِ دیگر صدا از نقطهای نامعلوم پیامی را اعلام کرد: “مسافرین محترم، لطفاً تا برطرف شدنِ نقص فنی از تردد در مسیر خودداری نمایید. پیشاپیش از همکاری شما متشکریم.”
– خفه شو! خفه شو! خفه شو!
همان طور که فریاد میزد، مسیر دویدنش را به سمت دیوارۀ ابری تغییر داد. به حاشیۀ مسیر که رسید چشمانش را بست و درونِ ابرها پرید… حسِ سقوط و سرگیجه به سراغش آمد. انگار از لبۀ جَو به سمت زمین پریده باشد. اما لحظهای بعد پاهایش آرام روی سطح سفید مسیر فرود آمد. چشمانش را که باز کرد، سفیدپوش در میانۀ مسیر، رو به رویش ایستاده بود. مسافر آب دهانش را قورت داد، دور و برش را نگاه کرد و انگار که بخواهد از قاتلش فرار کند به طرف راست خودش به سمت حاشیۀ مسیر دوید و دوباره خود را درون ابرها انداخت. لحظهای نگذشت که همان جا رو به روی سفیدپوش، که سرش را با تاسف تکان میداد، ظاهر شد. این بار به طرف چپ دوید و خود را درون ابرها پرتاب کرد، ولی باز همان قصه تکرار شد. چندین بار دیگر هم، این کار را انجام داد و هر بار غمگینتر و عصبانیتر سر جایش در میانۀ مسیر بازگشت.
مسافر روی مسیر نشسته بود نفس نفس میزد. سفیدپوش آرام آرم به اون نزدیک شد و بعد گفت: “خسته نباشی!” مسافر سرش را پایین انداخت و با لحنی افسرده گفت: “من هنوز خیلی جوونم، اول راهم. هیچ کار نکردم، هیچ جا رو ندیدم… اگه الان بمیرم یعنی هیچی به هیچی…”. سفیدپوش پاسخ داد: “متاسفم به خاطر ناراحتی که دارید. راجع به این نوع رفتارِ مسافران در مواردِ خاص شنیده بودم، ولی اولین بار است که خودم درگیرش شدم.”
– واقعاً نمیتونی کاری کنی من برگردم؟
– خیر.
لحظاتی در سکوت گذشت. بعد مسافر آهِ بلندی کشید و با صدایی خسته رو به سفیدپوش گفت: “اگه برم جهنم چی؟!”
– کجا برید؟
– جهنم.
– متوجه نمیشم.
-چیُ متوجه نمیشی؟
– متوجه نمیشم کجا میخواهید تشریف ببرید.
مسافر ابروهایش را در هم کشید و بلافاصله گفت: “من نمیخوام تشریف ببرم، شما میخواهید منُ ببرید!” سفیدپوش سرش را خاراند، لبهایش را روی هم فشرد و بعد گفت: “پیشتر خدمتتون عرض کردم که شما مسافر مجموعۀ اسکان هستید. اگر نسبت به مقصد نقطه نظری دارید میتونید پس از اقامت با روابط عمومی مجموعه در میون بگذارید.” مسافر سرش را بین دستانش گرفت و چند بار انگشتانش را میان موهایش عقب و جلو برد. بعد از روی زمین بلند شد و به سفیدپوش گفت: “مقصدِ من چه جور جاییه؟ این هم نمیتونی بگی؟ آتیشه؟ عذابه؟ خوشه؟ ناخوشه؟” سفیدپوش با تعجب نگاهی به چهرۀ ناامیدِ مسافر انداخت و با دقت پاسخ داد: “اگر چه ارزیابی کیفتِ مجموعه در تخصص من نیست، ولی تا آن جا که من میدونم شرایط عمومی مجموعه بسیار مناسب است. ضمن این که مجموعه به تازگی بازسازی شده است و …”. مسافر دوباره از کوره در رفت: “به من بگو چه بلایی قراره سرم بیاد! اینا که میگی رو من نمیفهمم. انگار داری معاملۀ خونه میکنی!” بعد ادای سفیدپوش را در آورد: “مجموعۀ ما نوسازه!” سفیدپوش پاسخ داد: “من فقط سعی داشتم شما رو آروم کنم. اتفاقاً بیشتر بحثهایی که شما میکنید هم برای من نامفهومه! شاید به همین دلیله که در روند کاریِ ما اصل بر انتقالِ بدونِ توقفِ مسافران است.” مسافر سرش را پایین انداخت. دستانش را در جیب شلوارش فرو کرد و بیهدف در عرض مسیر به قدم زدن مشغول شد. سفیدپوش که دلواپسیِ مسافر را میدید با تردید ادامۀ توضیحات قبلیاش را پی گرفت: “همون طور که گفتم مجموعه از کیفیت عمومیِ خوبی برخورداره. این که کیفیتِ تجربۀ هر مسافر در مجموعه چگونه باشد هم احتمالاً به خودِ مسافر بستگی داره. در واقع هیچ تجربهای نمیتونه از پیش برای شما طراحی شده باشه، چه خوش و چه ناخوش به قول شما. حتی شرایطِ انتقال به مقصد به گونهای است که من و همکارانم نتونیم هیچ مسافری رو قضاوت کنیم. به نظر من تمام این سردرگمی که برای شما پیش آمده، ناشی از عدم نصب شناسه است و بس.”
– این شناسه چیه؟ اون اول که دیدمت هم داشتی یه چیزی در موردش میگفتی.
– برای هر مسافر، در ابتدای مسیر، باید یک شناسه نصب بشه. این شناسه باعث میشه که ما تمام مسافران رو به یک صورت ببینیم و همین طور تجربۀ مسیر برای تمام مسافران مشابه باشه. زمانی که مسافر به مقصد میرسه، پیش از ورود به مجموعه شناسۀ ایشان برداشته میشه و مسافر میتونه تجربۀ منحصر به فردِ خود را درون مجموعۀ اسکان داشته باشه. در واقع طراحی مجموعه برای همۀ مسافران یکسان است ولی تجربههای شخصی میتونه متفاوت باشه.
مسافر با دقت به حرفهای سفیدپوش گوش کرد. بعد همین طور که قدم میزد، با آرامش گفت: “من همیشه دلم میخواست برم بهشت. البته بعضیها میگن آدم باحالها همه میرن جهنم برا همین تو بهشت ممکنه حوصلۀ آدم سر بره [لبخند میزند]. این البته یه جوکه… ولی کیه که دلش بخواد بره یه جایی که همهاش عذابه و آتیش؟ من به نظر خودم، اون قدرها آدم بدی نبودهام. مثلاً تو اتوبوس اگه یه آدم سن بالایی سوار شه جای خودمُ میدم بهش، میدونی… ولی خوب از طرف دیگه مثلاً دلِ مادرمُ شکوندهام. خیلی دلش میخواست من همون شهری که زندگی میکنه کار کنم که نزدیکش باشم. کار هم اون جا برام پیدا میشد، ولی خوب رشدش هیچ وقت به اندازۀ کاری که الان دارم نمیشد. آخه این کار تو شهریه که اتفاقهای مهم همه اون جا میافته.”
– ببخشید میشه تو عرض جاده قدم نزنید.
– واسه چی؟
– تو گوشی به من میگن که این کارتون باعث تداخل در سیستمها میشه. میدونید در واقع این مسیر برای این طور توففها طراحی نشده. بنا بوده که مسافر به سرعت به مجموعۀ اسکان منتقل بشه.
– آهان، باشه! میشینم این جا پس، اگه مشکلی نداره.
– نه مشکلی نیست. هر جا که دوست دارید، فقط تا حد امکان در جاتون ساکن باشید.
– اتفاقاً یه کم خسته هم شدهام. میتونم یه کم بخوابم.
مسافر وسط جاده دراز کشید و چشمانش را بست. بعد آرام گفت: “شاید واقعاً برم بهشت. یعنی به قول تو، تجربۀ من تجربۀ مزخرفی نباشه بلکه خیلی هم باحال و قشنگ باشه.” احساس کرد که بسیار آرامتر شده است. شاید تاثیر بستن چشمهایش بود و یا تاثیر حرفهای سفیدپوش. وزنش سبکتر شده بود و تمرکزش بیشتر. دست راستش را روی پیشانی گذاشت. بعد انگشتانش را از بین موهایش رد کرد و نفس عمیقی کشید. صدایی از دور توجهاش را جلب کرد. موسیقی نامفهومی بود. صدای موسیقی کم کم بلندتر شد. حالا صدا برایش آشنا بود؛ شبیه زنگ تلفن همراهش! آرام چشمانش را باز کرد. روی مبل افتاده بود. نگاهش را دورِ اتاق چرخاند، همه چیز سر جایش ثابت بود. دستش را داخل جیب شلوارش برد و گوشی را بیرون کشید. روی صفحۀ گوشی نوشته بود «مامان».
مهرداد شهابی
2 Comments
الهام
فراز و فرود قشنگی داشت، تبریک برای این داستان زیبا
رضا
خیلی ممنونم از داستان خوبتان. سرگرم کننده بود و حقیقت مانندی نود درصدی داشت. تا میآمدم باور کنم به یک نقطه ی طنز میرسیدم. البته باید دید آیا هدف نویسنده هم همین بود یا خیر؟ فقط توصیف های اول داستان کمی معمولی و خسته کننده بود.