از تنگه ی زمان که عبور کردیم…
تو را یافتیم؛
صخره ای بلند در میان مه…
سرانجام ما، چیزی شبیه آغازمان بود ¹
حقیقتی….
چون پاره آهنی معلق بر دریا
کشتی کهنه ای
که اگر چه شبیه ارابهی نور نبود
اما از دهلیزهای تودرتوی جغرافیای جهان
عبور کرده بود
چنانچه خاطرات ملاحانش، در آینده رقم می خورد.
فریاد برآوردیم:
اینک
این زنگار و نمک، مهرِ توست !
تار و پود تنات را از هم بگشا ²
بگذار از عشق ما، سپاهی عظیم جهان را تسخیر کند.
پرنده ای سفید از بلندای تو برخاست
شب با صدای شیهه ای در آسمان متولد شد
اسب های سیاه در دشتهای آبی رمیدند
وحشتزده و گریان؛
رد عبور ما را از تمام دریاها و اقیانوس ها شُستند
آنچه ما عشق می نامیدیم، نزد تو معنایش مرگ بود
ما که جوان بودیم و از تنگه ی زمان به بستر تو راه یافته بودیم
گمان می کردیم فتح تو، شکست اندوه ماست
اما زمان بازیچه ای بیش نبود
تو همچون صخره ای بلند در میان مه
دست نیافتنی بودی
به راستی عاشقانه تر از ما
چه کسی با تو سخن گفت
آنگاه که بر عرشه ی کشتی ها
همه چیز به بوی زنگار و طعم نمک آغشته بود ؟
▪
اسفند نود و هفت تهران
¹ سرانجام من در سرآغاز من است، چهار کوارتت تی اس الیوت
² لویاتان، هیولای دریاها در عهد عتیق، روایت است که پیکرش بافته ایست از انسانها.