نگاهی به رمان «باهفت هزار سالگان سر به سریم»، از رعنا سلیمانی
«مرداب این دردها انگار تمامی ندارد»
این رمان در مورد زوال و اضمحلال است؛ حال یا در زندگی سالخوردگانی باشد که روز به روز و لحظه به لحظه با این زوال درگیرند و یا زندگی انسانهایی که به مهاجرت بله گفتند و در این جابجایی یک زمان عمیق از دست رفته را پذیرفتند. زوال البته میتواند محو حافظه باشد، میتواند از بین رفتن ریشه باشد، یا غربت را تا عمق استخوان حس کردن و تحقیرهای آن را، بخصوص که یک زن باشی، بدوش کشیدن.
این رمان در مورد زنی است که در سوئد زندگی میکند، زخم مهاجرت بر شانه و اتفاقا در خانهی سالمندانی کار میکند که زمان تازیانهاش را بر تن و روحشان فرود آورده. او روایت خود را در یک روز از خانه به خانه رفتن و با جزئیاتی از زیست جدیدش به تصویر میکشد و حافظه نیز بکار میافتد تا گذشتهی او و نیز مشغلههای ذهنی امروز او را پیوند دهد و بازگو کند. راوی پسری افغانی را که نیاز به کمک دارد جایگزین کودک سقط شده و بقول مادرش «حرامزداه»ای میکند، که هنوز نمی داند مرده به دنیا آمده یا کشته شده، تا هم حس مادری را بچشد و هم احساس گیجی از بین رفتن فرزندش را که هر شب در کابوس به سراغش میآید، کمی مرهم ببخشد.
این رمان با مهندسی خوب و حساب شدهای زیست راوی و مسائل هستیشناسانهای مانند اضمحلال را در هم میآمیزد تا یک روزش را به تبع نام رمان با تاریخ هفت هزار سالگان برابر کند؛ یک روزی که با تکنیک ساعت گذاری، بزنگاه اتفاقات زندگی روزمرهی زن و زندگی گذشته و دراز مدت اوست. گرچه مثالهای این نوع روایت را در تاریخ ادبیات داریم، اما مهندسی اینکه با شرح یک روزه بشود شمایی از زندگی دوران خود را نیز ارائه داد آسان نیست و رعنا سلیمانی در روایت زندگی روزمرهی خود از پس آن برآمده.
در توضیحات، توصیفات و فضاسازیها او به وصف مجرد نمیپردازد و عمدتا با کنش همراه است که از کسالت متن های توصیفی قابل احتیاج می کاهد و باعث میشود مخاطب در بطن داستان قرار بگیرد؛ به عنوان مثال، او نمیگوید که آینهی در ورودی خاک گرفته بود بلکه میگوید: «به خودم در آیینهی خاک گرفته در ورودی نگاه میکنم…»
یا میگوید: « با هر قدم پلههای چوبی غژغژ صدا میدهند»
و فقط در گوشههای ناچیزی این قانون فراموش میشود. این نکات به ظاهر ساده در کل ساختار روایت میتواند نقش عمدهای را بازی کند.
دیالوگهای پر معنا که عمدتا از جانب پیرمردان و پیرزنهای در حال زوال صورت میگیرد، به داستان عمق و زیبایی میبخشد. این دیالوگها هم شخصیت را میسازد و میپردازد و هم فلسفهی درونی راوی را به این وسیله عیان میکند:
یکی از سالمندان میگوید: «ولی روشنی و تاریکی چه فرقی داره وقتی دیگه پیری؟؛ و خودش جواب میدهد:« فرقش اینه که جاهاشون عوض میشه، آینده به تاریکی فرو میره چون هیچی مقابلت نیست ولی گذشتهت روشن میشه»
او در ملاقاتش با سالمندان گرچه با اعمال تکراری و روزمرگی حرفهاش سرو کار دارد اما در این روزمرگی کسالت نمیآفریند و با ساختن صحنههایی حسی، زنده و واقعی، معنا و تعلیق میآفریند و مخاطب را درگیر و او را به خواندن تشویق میکند، بخصوص اینکه در این ملاقاتها ما علاقهمند میشویم که بدانیم بر سر بچهی افغانی غایب چه آمده و نیز راوی از چه گذشتهای برخوردار است.
برگ برندهی این رمان زمان حال رمان است. راوی در روایت زمان حال بسیار جزئینگر و تصویری عمل میکند و ما را بخوبی در فضای داستان مینشاند تا کاملا حسش کنیم. برخوردش با بیماران گرچه گاه دردناک و پیچیده، اما خالی از احساسات بازی و صحنههای سانیمانتال است و دلسوزی و ترحم و خشم و نفرت و خستگی و بیزاری (زاویههای مختلف یک انسان مدرن) را توامان همراه دارد. او بدون توصیف بدبختیها و مصیبتها با کنشها و دیالوگها وضعیت موجود را به خوبی میسازد.
رمان با وجود اینکه در یک روایت عمدتا یکدست دیدار او از خانهها و از صحنههای تکراری ویزیت مریضها تشکیل شده، اما این یکدستی از جذابیت و کشش و تنوع درونی روایت کم نمیکند و راوی در سرگذشت و شرححال هر یک از آنها، خرده روایتهای جدیدی را رو میکند تا امکانات گستردهتری از زندگی شخصیتهای موجود را پیش بکشد با سرنوشتهای متنوع و رفتارهای متنوع.
زبان تمیز است و استعارههای بجا و زیبایی استفاده شده که فضا را بهتر میسازد و عواطف ما را درگیر میکند.
راوی درروایت زندگی روزمره به یاد زندگی گذشتهی خود نیز میافتد. روایتی که به گذشتهی راوی میپردازد ترکیبی از گفتن و نشان دادن است. طبیعی است که گفتن جزي لاینفکی از خاطره است اما من به عنوان یک مخاطب مایل بودم که راوی انرژی بیشتری را در رابطه با گذشته در تصویرسازی و جزئیات استفاده میکرد، تا بتوانیم گذشته را را نیز مانند امروز بیشتر حس کنیم و به طور دقیقتری با دگردیسی راوی در گذشته ارتباط برقرار کنیم و چرایی احساساتش را در مورد گذشته با جزيیات بیشتری بدانیم؛ به عبارتی شخصیت خود راوی بهتر ساخته شود تا وقتی او میگوید که امروز هم مثل گذشته نتوانسته همرنگ جماعت شود و خود را با محیط سازگار کند، صرفا از زبان او نباشد و مخاطب هم به طور مستقیمتر در معرضش قرار بگیرد.
از طرف دیگر ما از زمان و مکان گذشتهی راوی اطلاعات دقیقی نداریم. میدانیم در ایران است اما اینکه روایتها دقیقا مربوط به چه زمانی و چه مکانی است کلی ماندهاند و نشانههای کافی در مورد خاص این زمانیت و مکانیت به ما نمی دهد. گویا میتوانست در هر ایرانی و هر زمانی اتفاق بیفتد.
در داستان غافلگیریهایی سر راه ما قرار میگیرد که از نظر من، فی البداهگیاش تعلیق جدیدی ایجاد می کند و به نوعی باعث میشود داستان در خودش پوست بیندازد. مثل آمدن ماتیو سر راه راوی. ماتیویی که یکبار در سرمای زندگیاش به او روح بحشیده و ناگهان غیبش زده و حال مجددا با او رودررو میشود تا عاقبت این همه پیری و کسالت را که بر سر راوی آوار شده سبک کند و به نوعی با روشنی عشق بالهای محبت شخصی شده را بر سر تنهایی راوی بگستراند تا به کسالت و بی معنایی زندگی روزمره معنا ببخشد؛ همان چیزی که انسان تنها شده و معتاد به کار امروز به آن احتیاج دارد تا از بی معنایی زندگی که انتهایش زوال است خود را نجات دهد: عشق. (گرمی محبتی شخصی و همدمی که حتی صبح بوی بد دهانش را حس کنی بهتر از آن است که نداشته باشیاش.)
اینجاست که راوی عشق خود را به آن کودک افغانی بازنگری میکند و حتی میتواند در مقابل این علاقهای که از روی کمبود و اجبار به دست آورده خود را حمایت کند و خود را از فریب رنگ و لعاب نیاز به کمک به دیگران خلاص کند، کسی چه میداند، شاید همین باعث شود که راوی در آینده در سلامت بیشتری بتواند حس نیاز به کمک خود به دیگران را بشناسد و عملیاش کند. اینجا هم البته من به عنوان یک مخاطب مایل بودم جزئیات بیشتری از رابطهی او و پسر افغانی بدانم تا مانند خود راوی من مخاطب هم متقاعد شوم که وقت «نه» گفتن است و لذت این تغییر را با هم بچشیم. در حالی که به گمان من راوی جزئیات رابطه را حذف کرده و به صورتی کپسولی نتیجهاش را با ما در میان گذاشته، تا خود رابطه و انتهای محتوم آن را.
راوی در تکرار روزمرگیهای زندگیاش دوباره به خانهی سالمندانی که در صبح یکبار ویزیت کرده بود برمیگردد تا کارش را تمام کند. آیا این برگشتها به این گستردگی لازم بود؟ از نظر من، بعضی تکرارها ضرباهنگ روایت را کند و تکراری کرده است. شاید رعنا میتوانست هدفی را که در این برگشتهای شبانه دارد به یکی دو مریض اکتفا دهد، تا از اطناب و موتیف تکرار بپرهیزد. یا حداقل به حذف موتیفهای تکراری، این برگشتها را کمی دراماتیکتر میکرد.
در نهایت به رعنا سلیمانی عزیز برای این رمان خواندنی تبریک میگویم.