مادر همان طور که روی پله ها نشسته بود، به کتانی هایت نگاه می کرد؛ کتانی های تو که کنار هم توی در گاهی بودند و اندازه و انحنای پاهای تو را داشتند. مادر دستش را زیر چانه اش گذاشته بود و زل زده بود به آن کتانی ها که شبیه پاهای لاغر تو بودند و بوی تو را می دادند. مادر بغضش نمی ترکید، بدنش می لرزید و زیر لب حرف می زدو به کتانی های تو نگاه می کرد و من به پاهای برهنه ی تو فکر می کردم.
مادر زمزمه می کرد؛ اما بغضش نمی ترکید. گاهی بی صداروی سر و سینه اش می کوبید و گاهی چشم هایش را به در می دوخت. انتظارات را می کشید؛ اما من می دانستم که دیگر بر نمی گردی.
مادر دوباره از پله های خانه بالا رفت،داخل آشپزخانه شد. یکی دیگر از چوب کبریت ها را آتش زد و با دست دیگر پیچ گاز را پیچاند، زیر قابلمه غذا را روشن کرد و من مشتی چوب کبریت نیم سوخته را توی مشت هایم پنهان کردم. مادر دوباره زیر کتری را روشن کرد و دوباره به کنار در باز گشت و روی پله ها نشست و به کتانی هایت نگاه کرد؛ اما تو باز هم نیامدی.
مادر شکسته شد، قوز کرد، خم شد و باد از لابلای در توی حیاط خانه پیچید. مادر پشت هم عطسه کرد و صلوات فرستاد و گفت:” تو حتماً می آیی.”
هر روز همین طور بود. غروب که می شد، مادر به کتابهای تو فکر می کرد. پرده های خانه را کنار می زد، پنجره ها را باز می کرد و چراغهای خانه را روشن می گذاشت تا تو خانه را پیدا کنی.می گفت: شاید شب شده است و تو راه خانه را گم کرده ای.
مادر همیشه از تو می گفت و هنوز انتظار آمدنت را داشت و کتانی هایت را نگاه می کرد که هنوز کهنه نشده بودند.
بی بی جان وقتی که آمد مادر دوباره کتانی های تو را نشان او داد. بی بی جان گفت:” کاش گرگها کتانی ها را هم خورده بودند.”
مادر زیر لب زمزمه کرد و باد زوزه کشان توی حیاط خانه گشت و موهای نازک درخت انگور را که تو روی دیوار جا داده بودی، تکان داد.مادر به ساقه ی تاک نگاه کرد. رفت جلوتر دستش را گرفت به تاک. انگار دلش برای تن خشک شده درخت انگور سوخت. در آن هوای سرد، سرش را برروی ساقه ی تاک تکیه داد. دقایقی انگار به چیزی در درون تاک گوش سپرده بود. به کنار حوض آمد. دو دستش را رو ی آب یخ بسته ی حوض گذاشت و دستش را بالا گرفت و محکم روی بخ حوض ضربه زد و باز ضربه ای دیگر. مادر یخ آب را شکست تا درخت انگور صدای پای آب را بشنود. و خودش منتظر صدای پای تو کنار تاک ایستاد؛ اما تو باز هم نیامدی.
مادر به اتاق که آمد، دیگر هوا تاریک بود. روی قالی کهنه مان نشست و به کتاب هایت که گوشه ی اتاق تلنبار شده بود، نگاه کرد و سرش را تکان داد. کتاب هایت، دفتر و قلمت همان طور گوشه اتاق افتاده بود و من جرأت نمی کردم به آن ها دست بزنم. مادر می گفت:” کتاب ها یادگار تو هستند و کتانی ها …”
و مثل همیشه می گفت:”لعنت به گرگها! لعنت به گرگها!”
نیمه شب مادر سراسیمه از خواب بر خاست، به کنار پنجره رفت و گفت:” بچه ام دارد جیغ می کشد!”
صدای تو را می شنید و گریه می کرد. گفت:” کاش پدرش زنده بود و کمکش می کرد.”
آن وقت من کاسه ای آب آوردم و مشت مشت روی صورت مادر آب پاشیدم تا کم کم آرام شد و کنار کتابهایت به خواب رفت.
تازه به خواب رفته بودم که از صدای پایش بیدار شدم. از پله ها پایین می رفت،به دنبالش سراسیمه دویدم. می ترسیدم از در بیرون برود و راه خانه را دیگر پیدا نکند.پشت سرش ایستادم. اودر را باز کرد و دو طرف کوچه را نگاه کرد. کنار در ایستاد.صدایت کرد.چند بار صدایت کرد .جز هو هوی بادجوابی نیامد. از پشت شانه هایش را می دیدم که می لرزید از سرما بود یا گریه می کرد. بعد به اتاق آمد، نشست و به گوشه ای خیره ماند.
گفت:” دیشب آمده بودی و کتانیهایت را می خواستی.”
مادر گفت: پاهایت از سرما سیاه شده بود و او هر چه کرد، نتوانست کتانی ها را پایت کند و تو جلو در کز کرده بودی.
مادر خوابهای آشفته می دید تا آن روز که تو را در کوچه دید و تو آمدی…
مادر از پشت پنجره تو را دید. تو آمده بودی و پا برهنه میان کوچه ایستاده بودی و مادر از پشت پنجره نگاه می کرد.
مدتی بود که رو به روی خانه ما یک مدرسه می ساختند و چند روزی بود که با باز شدن مدرسه، تو می امدی و رو به روی مدرسه، پشت به خانه ما می ایستادی و مدرسه را نگاه می کردی. مادر آرام آرام از پله ها پایین آمد؛ اما در را باز نکرد. می ترسید تو را کنار در رو به روی ساختمان مدرسه نبیند. مادر می خواست صدایت کند؛ اما بی بی جان صلوات می فرستاد و می گفت: “مرده را صدا نکیند! شگون ندارد.”
و من گفتم:” بی بی جان مرده که راه نمی رود، نمی ایستد و به جایی خیره نمی شود!”
مادر دلش تاب نمی آورد. می خواست چادرش را سرش بیندازد و بیاید و از نزدیک تو را ببیند و با تو حرف بزند.
وقتی مادر از پله ها پایین آمد، من کنار پنجره ایستاده بودم و تو را نگاه می کردم. مادر، در حیاط را باز کرد و کنار تو میان کوچه ایستاد. لحظه هایی نگاهت کرد. تو هم نگاهش کردی. دلش می خواست سرت را روی سینه اش بگذارد. دستش را جلو آورد، سرت را نوازش کرد وبعد به خانه بر گشت. صدای گریه اش را از پایین پله ها می شنیدم. بغض مادر شکسته بود.
مادر گفت:” چقدر لاغر و پریده رنگ شده ای!”
آن شب مادر نخوابید. تا صبح کنار پنجره نشست و با خودش حرف زد. هنوز صبح نشده بود که مادر به کوچه رفت. کتانی ها توی دستش بود. منتظر تو بود. وقتی تو آمدی، مادر میان کوچه بود. تو سرت را زیر انداخته بودی ومادر را نگاه نمی کردی، اما مادر نگاهت می کرد. کتانی ها را جفت هم کنار پایت گذاشت. من به سرعت با یک بغل کتاب به کوچه دویدم و آنها را میان کوچه، کنار پاهایت گذاشتم.
کتانی ها برای تو بزرگ بود؛ اما چهره ات برای من و مادر آشنا بود. تو کتاب ها را برداشتی و کتانی ها را پوشیدی و رفتی.
از آن روز، همیشه مادر کنار پنجره می نشیند و تو را نگاه می کند که در گذرت به مدرسه برای او دست تکان می دهی. مادر هنوز هم می ترسد.او از گرگها می ترسد. می ترسد گرگها فقط کتانی هایت را باقی بگذارند و آنوقت دوباره کتانی ها بمانند و……