………………..
دستم از آنچه تو میخواستی خالی بود…
من اما پُر بودم…
از خالیِ کلامِ تو پُر بودم…
دلم پُر از هوای تو کردن بود…
پس هوای تو کردم
ای آسمانِ پُرپرندهی آبیتر
ای لاجوردِ کاشیِ فیروزه
ای چشمانِ تو!
صدایم از آنچه تو میخواستی خالی بود
آوازهای “اگر تهصدایی داشتم میخواندم” را ندارم…
بگو با صدای دوپوسته چگونه بگویم که نریزم؟
میخواستی مرا که تورا به شکوفهها میهمان کنم
دستم از بهار خالی بود
میخواستی مرا که تورا به میوهی نوبر…
دستم از تمام فصلها بیبَر بود
گفتی مرا که تو را به یک آواز عاشقانه بخوانم
من اما اگر تهصدایی داشتم با آن چند اسکناس کهنه میخریدم به خانه میآوردم
تا تو را به دیدن شکوفهها، به نوبرِ این فصل دعوت کنم
در چنته تنها چند کلمهی گرم داشتم
وُ پُر بودم
از سکوت تو پُر بودم
و از هوای تو… پس هوای نای تو کردم
“ابری” بود
زلالِ باران بود
با چشمهایی پُر از پرندهی لال آمدم
ای چشمهای تو مستور
مرا ببخش
از من همین دو دست مانده
که در جیب
و از هر آنچه تو میخواستی
خالی بود
تنها بوی نای چند شکوفه میدهد
و میگشایم تا …
پروانههای نامرئی را ببین که در هوای تو میپرند
به هوایت ای دو کاشیِ از لب پریدهی آبی
و لب که بگشایم:
این سکوت
برای تو ای پُر پرندهی اَبرآگین
تنها برای تو ای هی هوای تو باران !