ساختمون سابق دانشکدهی جنگ تو خیابون در تن شهر برلین قرار داره. دورتادور این ساختمون درست به بلندی قد یه آدم گرانیتکاری شده، سنگای گرانیت رو بغل به بغل کنار هم کار گذاشتن. این سنگا عجیب و غریب به نظر میآن. کلی لکهی سفید دارن. گرانیت قهوهای ساختمون خیلی از قسمتاش رنگش روشنه… یعنی چی شده؟ روش لکههای سفید زده؟ درستش این بود که اون رو پر بشه از لکههای سرخ: آخه زمان جنگ اسامی کشتهها رو روش میزدن. تقریبا هر روز هفته این کاغذای وحشتناک رو عوض میکردن، لیستهای بیانتهایی که روش پر از اسم بود. من اولین نسخهی اونا رو دارم: روی اون واحدهای نظامی افراد دقيقاً ذكر شده. تعداد مردههای این لیست كمه، خود لیست هم خیلی کوتاهه. نمیدونم چند تا از این لیستها بعداً دراومد. اما خیلی شد، از هزار تا هم زد بالا. معنیش هم هر دفعه این بود که یه عده شعلهی عمرشون خاموش شده یا که مفقودالاثر شدن، تا اطلاع ثانوی از تو لیست خط خوردن یا که دست و پاشون قطع شده، قطع عضوشون حاده یا جزئی. تمام اون جاهایی که لکه های سفید دارن، روشون از این لیستها آویزون بوده. صدها انسان خاموش که عزیزاشون توی جبههها بودن، جلوی این لیستها ازدحام میکردن و به خودشون میلرزیدن که مبادا این یه دونه اسم اونا بین هزاران هزار اسمی باشه که اون جا نوشته شده. به اونا چه که رویلیست اسم مولرها و شولتسها و لهمنها رو زدن! بذار هزاران هزار نفر سقط شن، فقط اون بینشون نباشه! جنگ از این طرز فکر مایه میگرفت. به خاطر وجود یه همچین طرز فکری بود که جنگ تونست چهارسال انگار همین طور ادامه پیدا کنه. اگه ماها سرِ کشته شدن یه نفر همه یکپارچه از جا بلند میشدیم، کی میدونه؟ شاید این قدرا طول نمیکشید. بهم میگفتن تو نمیدونی یه مرد آلمانی چه جوری قادره بمیره؟ من خوب میدونم. ولی اینو هم میدونم که یه زن آلمانی چه جوری قادره زار بزنه و میدونم که امروز چه زاری میزنه. آخه یواش یواش و با کلی درد و رنج داره پی میبره که اون برای چی مرده. برای چی؟ نمک میریزم رو زخمت؟ دوست دارم روی این زخما از آسمون آتیش بباره. دوست دارم این پیغام رو به گوش عزادارا برسونم که: اون برای هیچ و پوچ و سر به حماقت مرده. برای هیچ و پوچ. سر هیچ و پوچ. بارون طی سالیان متمادی این لکههای سفید رو به تدریج میشوره و اونا محو میشن. اما اون یکیها رو چی؟ اونا رو که نمیشه پاکشون کرد. رو قلبامون جاهای اونا رو کندن، از بین برو هم نیستن. هر دفعه وقتی از کنار دانشکدهی جنگ با اون گرانیتای قهوهایش و لکههای سفید روشون رد میشم، تو خلوت دل به خودم میگم: به خودت قول بده! با خودت عهد کن که کار کنی! تأثیرگذار باشی! به مردم بگو! با وسع و توان اندک خودت اونا رو از این وهم ناسیونالیستی رهایی بده! این مردهها گردنِ تو حق دارن. از این لکهها فریاد بر میآد. میشنوی صداشونو؟ اونا فریاد میزنن: «تکرار جنگ هرگز مباد!.»