انقدر نشسته ام و برق انداخته ام که دیگر مغزم خواب رفته است . سبزی را در آب و آبکش ریخته ام . گوشت ها و دمبه ها را در چرخ گوشت ، همه شا ن را چنگ زده ام و آن ها را با بافت گوشت خودم سنجیده ام . طوری مغزم خواب رفته است که دیگر خواندن کتاب های فلسفه جزو خاطرات شیرین زند گی ام شده است ، چه برسد به اینکه دوباره دست به قلم مو ببرم . دست هایم را نگا ه میکنم ؛ انگشت هایم را … حالا که کارن خواب است زمان مناسبی ست که توی مبل گوله شوم و چیزی بنویسم . . اگر یک نقاش روبه رویم نشسته بود زمان کافی داشت که این منِ بی حرکت خواب رفته را طراحی کند و بعد هاشور بزند . می روم روبه روی خودم می نشینم .
می گویم : خیلی وقت است که نیامده ای .
می گوید : فرصت نمی کنم .
می گویم : لحظه ای دکمه ی مغزت را بزن و خاموشش کن .
می گوید : میخواهم طرح تازه ای از تو بزنم .
به بوی سیر اشاره می کند که از انگشت هایم .
می گویم : سبزی خورد کرده ام
به شلوارکوچک خیره می شود که شسته ام و روی شوفاژ پهن کرده ام … تا ببرمش دست شویی در لگن بنشیند و اگر جیش یا پی پی کرد ، به اش چندتا عکس برگردان بدهم روی دیوار دستشویی بچسباند.
بیرون در بنشینم و بگویم : هر وقت جیش یا پی پی کردی صدام کن .
به خودم نهیب می زنم که قرار بود چند لحظه دکمه ی مغزت را خاموش کنی .
چند لحظه مکث می کنم .
– باید زور بزنی .
از اینکه به خاطر هر چیز ابتدایی بچه ها مجبورند زجر بکشند خیس عرق می شوم ، بعد وقتی در لگنش جیش زرد رنگش را می بینم خوشحال میشوم ؛ او هم خوشحال میشود .خودش لگن را می شوید و در چاه خالی می کند . حالا نوبت مراسم آیینی ست .
برای هر شاهکار زدن با اطلاع قبلی یک عکس برگردا ن جایزه می گیرد . می چسباند به دیوار دست شویی . دست شویی پُر است از عکس برگردان های رنگی …گل ها و میوه ها و آدمک ها ….
باز طراح دست به کار می شود و حالا چند رنگ را با قلم مو اضافه می کند …اشاره می کند که از همه ی رنگ ها استفاده کرده است . از من میخواهد کمتر تکان بخورم . پاهایم را حرکت ندهم و دست هایم را آزاد بگذارم .
برای نقاشان احترام قائلم .روزی از قماش خودشان بودم اما حالا دیگر عضو هیچ قماشی نیستم .شهر نشینی کار خودش را کرده است و همسان شده ام .
صدای پای کودکانه اش را می شنوم که فریا د می زند : هوراااااااااااااااااا… بیدال شدم … پی پی دالم .
نقاش با عجله چیزی روی صفحه اش می کشد ، احتمالاً دامنی قرمز با گل های سفید . قلم آبی روی صفحه ای سفید . و نگاهی که به جایی خیره مانده . و پایی که معلوم است دائم تکان می خورده … وشلوارهای کوچکی که …
– مامان .. پی پی دالم
می برمش دست شویی .
از بیرون در می گویم : زور بزن .
او بعد از چند دقیقه صدایم می کند . هر دو از دیدن پی پی در لگن خوشحال می شویم ، چیزی شبیه همان بافتی ست که بارها به ان خیره شده ام ، با سبزی ها ی لهیده و گوشت های خورده شده … ان را به خانه اش می فرستیم . حالا نوبت مراسم ایینی ست . من و کارن و نقاش با اشتیاق چند عکس روی دیوار می چسبانیم … ماهی های کوچک و رنگ کمانی که از دور می درخشد…صدای فریا د کارن تو دست شویی می پیچد :هوراااااااااااااااااااااا
