نامش محبت آقا بود. نه محبت . نه آقا محبت .فقط محبت آقا .بزرگ و کوچک آبادی محبت آقا صدایش می کردند. یاقوب می گوید :رفته بودیم تهران اداره کل آب روستایی، پی لوله کشی هرانک .کارشناس اداره آب هرچه پرسید ،گفتیم : محبت آقا می داند .از قضا آن روز همراه مان نبود .کارمند اداره آب گفت : پس بروید با محبت آقاي تان بیایید .فردای آن روز با محبت آقا وارد اداره شدیم .کارمند اداره آب تا مار و دید گفت : همچین محبت آقا ،محبت آقا می گفتید فکر کردم کی هست ؟بیچاره ها چقدر بی آقایی کشیدین که این شده آقای شما؟! .محبت آقا نه برداشت نه گذاشت ” آقایی فقط مال شما شهریان نیس . آقایی تان به برکت وجود ما هست “.
کارمند اداره آب غریده و با اکراه نامه را امضا کرده بود.
محبت آقا.کور مادر زاد نبود.بعدها شد .آدمی از کجا بداند چه قضا و قدری برایش رقم زده اند اگر محبت آقا می دانست .آن روز قاطرش را نعل نمی کرد . دهها بار توی حیاط خانه اش زیر بید دار ان افسار قاطر را گَل یکی از شاخک های درختان انداخته و نعلش کرده بود.
محبت آقا چه می دانست آن بعدظهر لعنتی قاطر مگسی بشود وسمت چال چشم چپش گلد پرت کند.ناگفته نماند همان روز نجف قلی و رجبعلی دم دستش بودند .نجفقلی می گفت : محبت آقا میخ را کجکی کوبید پای حیوان بی زبان دردش آمد گفتم : میخ را درآر ، گوش نکرد قاطر عصبانی از ضربه میخ، لگدش را چال چشم چپش خواباند.
رجبعلی می گفت : خودمانیم محبت آقا آنقدر خاطر ،قاطر قرمز ش را می خواست که بعد آن لگد اصلا به حیوان تشر و نهیب نزد . فقط نشست پای سایه درخت بید و گفت : حتمی کور شدم .نجفقلی ترکه چوب برداشته بود قاطر را بزند محبت آقا مانع می شود: نزن بی زبان را وحشی اش نکنید
تاج نگین ،وقتی باخبر شد شروع کرد به دادو هوار :”وای خاک بر سرشدم محبت آقا چکارکردی با خودت سرنگون قاطر ،نجفقلی مگر تو مرده بودی و…”و رجبعلی تشر زده بود : برو خانه هنوز محبت آقا نمرده که غصه بیوه گی خوری ؟!
چندروز بعدکه محبت آقا طویله رفته بود تا برای علوفه بار قاطرش را بیاورد حیوانک رم کرده و به محبت آقا افسار نداده بود .محبت آقای یک چشم به نظرش غریبه می آمد. محبت آقا دسته علف را پیش گرفته و آرام با متانت نازش داده بود .
مال خر ، که آمد هرانک ،تاج نگین پاپی شد که قاطر را بفروش ،نمی توانم ببینمش .قاطر را می بینم عزرائیل را می بینم .نفروخته بود حتی سر تاج نگین دادکشیده بود :” حیوانک تقصیری ندارد من جاهلی کردم پی اش ایستادم مگسی بشد ولگد پراکند”
محبت آقا واقعا قاطرش را دوست داشت .آبش که می خواست بدهد . تشت را زیر شیرآب می گذاشت تا پرشود بعد سوت نازکشی که ریتم خاصی داشت و برای قاطرش می نواخت و قاطرش را درنوشیدن آب بهداشتی همراهی می کرد .شره آب بر تشک اورا به سالهای گذشته می برد که با قاطر لوله های فلزی آب را تا شلیدر کشان کشان می بردند. باخود گویه می کرد :
• آب شلیدر کجا ،هرانک کجا ؟!
یک روزتابستان ظهر هنگام که محبت آقا داشت با سوت نازکشانه قاطرش را درنوشیدن آب شلیدر همراهی می کرد همسایه اش نازبگم که مهمان داشت و سوت زدن را بد می دانست سرپیش بام گفته بود :
• سوت نزن مهمان داریم
محبت آقا گفته بود : با سوت آب می خورد ایسه نمی زنم ببین آب می خورد ؟دست از سوت کشیده بود قاطر دست از آب خوردن کشیده بود .فردا روزهم سوت نزده و رعایت حال همسایه کرده بود اما قاطر بر تشت مملو از آب خیره مانده بود .محبت آقا داد زده بود : ناز بگم ،نازبگم ….و نازبگم سر پیش بام آمده بود و نگاه انداخته بود به کوچه ، محبت آقا گفته بود : گفتی سوت نزنم یک ربع است خیره شده به آب اجازه می دهی سوت بزنم، نازبگم گفته بود : کدخدا سوت بزن . محبت آقا سوت نازکش نواخته و قاطر سر برتشت آب فرو آورده و جرعه جرعه آب را حواله شکم گنده اش کرده بود .
درآبادی رسم است قاطر و الاغ ها را محض علوفه بار کرایه و تکل می دهند محبت آقا قاطرش را به هیچ یک از اهالی برای علوفه بار نمی دادو می گفت : حیوان بی زبان را اذیت مي کنند زیادي بارش رحم و مروت که ندارند
محبت آقا می گفت :قاطرم باهمه خوبی یک عیب بزرگ دارد بخواهی علوفه بارش کنی از زیر بار درمی رود برای همین موقع علوفه بار میخ طویله اش را محکم بر زمین می کوبم تا درنرود. یک بار جیر نودر ، زیر علوفه بار رم کرد بیست فرسخ محبت آقا را پی اش دوانده بود .از هرانک تا شهرک او را دوانده بود اهالی آبادیهای اطراف به کمک او آمده بودند .اما قاطر دم به تله نمی داد. بازیگوشی می کرد و درمی رفت محبت آقا چندبار یونجه نزدیکش برد ه و آرام گفته بود : بیا حیوان، بیا حیوان . اما قاطر چموشی می کرد از این مزرعه به آن مزرعه می تاخت .شالیزار و یونجه زار و جالیز همه زیر سم هاي قاطر بود .یکی مردانه الموتی گفته بود :”وحشی قاطر بفروش چرا بداشتی ؟محبت آقا جواب داده بود : حیوانک سه ماه زمستان را افساربند بوده دلش برای فرار بی تاب بشده .بزار هرجا که می خواهدبرود دنبالش می روم
مردانه الموتی گفته بود : آنقدر بدو، تا جانت درآیه ؟!
یک شب قاطر دل درد گرفته بود از هرچه دوا و دارو و تریاک برای قاطر دریغ نکرده بود محبت آقا تا صبح بیدارمانده فردای آن شب تاج نگین کنایه زده بود :اگر مُن مریض بشوم محض خاطری مُن بیدار می ماندی ؟
محبت آقا با تشر جواب داده بود :
قاطره ، هوو که نیست ؟!