بارانِ به گاهی…
وقتی نمیدانم چه کنم…
با آتشی که خاموش نمیشود….
با ریختن آب….
پاشیدن شن…
و غرق شدن در قصّههای هزارویک شب
زهر رقیقشده با بارانی
مرگ مهنّای منی!
که آرزوی تو دارم
اینطور نگاهم نکن
تلخ
بادام زیر زبانم!
از آدمی که حرف نمیزنم
از تو میگویم
از نوشتن
و فریبدادن او
که هر صبح با اولین شعاع اسم کسی
بیدار میشود در چشمم
و میشمارد پرها را روی بالش
او که خودش را به خواب میزند هر شب
که بیاید خیالی
گنجشک گنجشک
نوک بزند به موهایم
بچسباند پرهای کوچک سینهاش را به گردنم
و شیشهی شربتی بیفتد از جایی بلند در قلبم
رد لبها را پاک کند از گونهام
وقت رفتن
انگار کسی نیامده
پری نریخته
پری
از قصّهها آمدهام شاید
که نیمی آب و نیمی هوا
دوستش دارم
که پریده هربار، بیدار میشوم
هرچند از پریزاد هم که بگویم
از آدمی حرف زدهام
امّا، اینطور نگاهم نکن