دریا نیست که مشتی ماسه بردارم و دور شوم از چشمانش
به رودخانه نمیتوان گفت برو
من تاب ماهیهایت را ندارم
که میگذرند از آوندهایم
یا گنجشگانی که به هوای نوشیدن از لبهایت
بر شاخههایم مینشینند
و یکریز میخوانند
چه آب زلالی!
چه سنگ غمگینیست
چشمانش!
به رودخانه نمیتوان گفت برو
من تاب آن ندارم که شاخههای شکستهام
پنجه در پیشانی سفید تو بشویند
و با خود ببری دستانم را
هر بار که میگذری بیهوده از زیباییام
به رودخانه نمیتوان گفت برو
رفته
آندم که گفته دوستت دارم
تو فکری برای گنجشکها کن
که بپرّند
خرده نانی
سنقری
فکری به حال خودت
با ریشههای بلند گلآلود
زبان گنجشک
نام خوبی نیست