می شود فکر کرده باشم دستمال های خونی را خاک کرده ای در گلدان های کنار باغچه…،
می شود خوابیده باشم روی پله های ایوان..
زیر شاخه های آلبالو ، زل زده باشم به حرکت دایره وار کفترها…
داستان بافته باشم و اصلا نگاه هم نکرده باشم…
به رد خون روی پاشویه،
به ملافه های نخ کش شده در باد
نشنیده باشم صدای فالش کلاوسن را در این راه روهای تو در تو،
میشود از این همه کاشی آبی گذشته باشم و
سوزن فرو شده در پروانه های روی دیوار
نظم ستون فقراتم را بهم ریخته باشد
اصلا نگاه نکرده باشم به زنی که ناخن هاش از چهارخانه های پیراهنت بالاتر رفته است
و میان ابروهایش حنا می گذارد.
لب هایم را به هم فشار می دهم ، دهانم طعم خون میگیرد،
و صدایی که فالش می شود در گوشهام از کلاوسنی است که در سینه ام ،
در این راه روهای تو در تو نشسته است
مربای آلبالو جوش خورده است ،
می شود شکر را اضافه کنم ، چشم بگیرم از کفترها
و پیش از آنکه دستمال های خونی را خاک کنی
پاشویه را آب کشیده باشم
اطلسی های کنار باغچه گل داده اند
می شود این وقت سال زیر شاخه های آلبالو بهار شده باشد ؟؟
این چهارخانه ها را از اینجا جمع کن
می خواهم خواب ببینم میان ابروهایم حنا گذاشته ام…
شعری از غزاله شمعدانی
برگرفته از کتاب بالا رفتن از شب