وقتی دوازده سالم بود، خیلی اتفاقی، عیب را پیدا کردم. البته از خیلی وقتِ پیش هم این را می دانستم که یک جورِ عجیبی بودم، اما هیچ نمی دانستم که این عیب این همه بزرگ و مصیبت بار بود.
دهانت را ببند و زیبا باش، از مهمترین آثار ویتا اندرسون
تا آن زمان فکر می کردم این جوری که عجیب و غریب بودم، همان جوری بود که مادرم بود. مادرم شخصیّت هنرمندی بود. مادرم هنرمند بود و یک شخصیّت. خودش این را به من گفته بود. خیلی مشخص بود که این دو چیز او را از بقیه ی مادران مجموعه ی ساختمانی جدا کرده بود.
همه ی کف آپارتمان ما را که شامل دو اتاق بود، رنگ قرمز زده بود. یک اتاق نشیمن داشتیم که او خودش در آن می خوابید و یک اتاق که برادر کوچکم و من توی آن، در یک تخت دو طبقه می خوابیدیم. در آپارتمان یک آشپزخانه و یک مستراح هم بود. مسئول آپارتمان یک بار کف قرمز اتاق ها را دیده بود. او به مادرم گفته بود که از این کارش پشیمان خواهد شد، چون وقتی که بخواهد بلند شود، باید مبلغ گزافی برایش بپردازد. اما مادرم بی خیال بود. او گفت که مسئول ساختمان پرولتار و احمق بود و آن کفِ اتاق های قرمز بسیار هم هنرمندانه بودند. او همچنین همه ی آپارتمان را تا سقف، پر از تابلو کرده بود، حتا توی مستراح را. البته آن هم هنری بود. اگر آدم می خواست تابلوها را ببیند، باید یک نردبان می گذاشت. زیر آن ها، دیوارها پاک لخت بودند.
مادرم هیچ وقت پرده ها را نمی کشید. آدم می توانست ببیند که بیشتر وقت ها کسانی ایستاده بودند و خانه ی ما را دید می زدند، چون پرده ها یواشکی تکان می خوردند. من همیشه به خاطر او خجالت می کشیدم. مادرم خیلی به تن و بدن خودش می نازید. وقتی که در تختخواب نبود، کاری که بیشتر وقت ها می کرد، نیمه لخت می گشت. معلوم است برای همین بود که پرده های آن طرف تکان می خوردند. او فقط شبها لباس درست و حسابی می پوشید. آره، حتا وقتی ریسمانی را می کشید که لباس های شسته روی آن بود و یک سرش توی اتاق نشیمن بود و یک سرش به دیوار آن سوی حیاط محکم بسته شده بود، کمابیش لخت بود. بعضی وقت ها که آن جا ایستاده بود و ریسمان را که در سمت ما خیلی جیرجیر می کرد می کشید، یکی از پستان هاش از توی زیرجامه بیرون می افتاد. جیرجیر برای این بود که ما مردی نداشتیم تا قرقره ای را که ریسمان دورش می چرخید، روغنکاری کند. اگر کسی آشکارا به او زُل می زد، او فقط برایش دست تکان می داد. او چیزی نداشت که پنهان کند. همیشه به من می گفت این همان چیزی است که خدا آفریده است.
ویتا آندرسن
من بیشتر ترجیح می دهم مادری مثل گورلیس (Gurlis) داشته باشم. او تمام روز پشت پنجره می نشست و حواسش بود که چه کسی توی حیاط بازی می کرد. و او همیشه لباس تنَش بود.
او خوب می توانست داد بزند که: «برو توی حیاط خودتان و بازی کن، پترا (Petra) نمی خواهد با تو بازی کند.» حتا وقتی که داشتم به خوبی با لونیه (Lonnie) از آن یکی حیاط بازی می کردم. مادر گورلیس حواسش بود که فقط بچه های حیاط خودمان با هم بازی کنند. معلوم است که این خیلی بد بود که اگر آدم داشت آن قدر خوب با یک نفر از حیاط های این وری یا آن وری بازی می کرد، او فراری اشان می داد. اما همین هم بهتر از مادری مثل مادر من بود.
بعضی وقت ها بچه ها اذیّتم می کردند و دَم می گرفتند:
«مادر پترا جنده است. مادر پترا جنده است.»
من نمی دانستم چی بود. اما از روی خنده و قیافه اشان می توانستم ببینم که چیز بد و زشتی بود. اما خُب برای این بود که او لخت می رفت دم پنجره. وقتی این را می گفتند، من نمی رفتم پایین بازی کنم، ولی همان بالا می ماندم. برای بیشتر آزار دادن مادرم.
او می گفت: «برای چی بیکار مانده ای این جا؟ تو داری می روی توی اعصابم، بدو برو پایین و بازی کن.»
یک بار این ها را به او گفتم. اما نتیجه اش شد یک سیلی و چهره اش غضبناک شد و سرم داد کشید:
«تو هیچ وقت یک شخصیّت نمی شوی اگر بروی و به چرت و پرت این و آن گوش بدهی، آن ها تنگ نظر و حسودند.»
توی آشپزخانه دستگاه شستشوی او آویزان بود. مادرم خودش به من گفته بود که اسمش این بود. اما نمی خواست بگوید برای چه کاری بود. او می گفت: «تو هنوز کوچکی. تو هنوز وقت داری تا چیزهای جدّیِ زندگی را بفهمی.»
تهدید خطرناک و شومی به نظر می رسید. چیزهای جدّیِ زندگی! مثل اینکه بزرگ بودن خیلی سخت تر از این بود که بچه باشی. فهمیدنش برایم سخت بود. دستگاه شستشو[۱] یک لوله ی پلاستیکی کُلفت و سفید داشت و چندتا شلنگِ لاستیکی قرمز. نگاه کردن به آن کمی ناخوشایند بود و مرا به یاد بیمارستان می انداخت. دستگاه با کاری که مادرم شب ها می کرد ربط داشت. بیشتر شب ها از سر و صدایی که مادرم در آشپزخانه از آن درمی آورد بیدار می شدم و آب هم در جریان بود. آن وقت می دانستم که زیاد خوابیده ام و باید خیلی از شبْ گذشته باشد که او آمده. برای اطمینان فوری کنترل می کردم که همه چیز مرتب باشد. چراغ قوّه زیرِ بالشم بود، خبری نبود، «بهترین ها» توی تختخواب، و چراغ سقف خاموش بود. پس دوباره خوابم می برد.
من یک بار در بیمارستان بستری بودم. تنها چیزی که یادم مانده این است که مادرم یک بسته توت فرنگی به من داد. از آن جا که او نگفت می توانم آن ها را بخورم، جرئت خوردنشان را نداشتم. هر روزی که می گذشت، توت فرنگی ها بیشتر و بیشتر کپک می زدند. دفعه ی بعد که به دیدنم آمد، شیبه جوجه اردک های کُرک دار کوچولو شده بودند. او گفت اگر برای این نبود که بیمار بودم، یکی مرا زده بود، چون من آن همه احمق بودم. همان موقع هم آن عیب در من پیدا شده بود. بله، خیلی وقتِ پیش. من چه نادانِ احمق و کودنی بودم که افتاده بودم توی بیمارستان.
می شود گفت که به طور کلی دستِ مادرم هرز بود و در وقت هایی که هیچ انتظارش نمی رفت، می توانست از آستین دربیاید و سیلی های آبداری بزند. سیلی های سختی که صدا و سوزش آن در همه ی کله می پیچید و پس از آن تا ساعت ها لکه ی قرمز و دردناکی روی گونه ام می ماند. یک بار گوشم چرک کرد، خیلی با احتیاط و اشاره گفتم برای این بوده که او توی گوشم زده. البته که این دروغ بود. اما فکر کردم به خاطر این، دلش برایم می سوزد و دیگر مرا نمی زند. اما یک سیلی توی گوش راستم خورد و بعد هم آن لقب های آبدار و همیشگیِ پررو، زبان دراز و بی چشم و رو تحویلم داده شد. من هیچ وقت فرق زبان دراز و بی چشم و رو را نفهمیدم. این سیلی خیلی هم عادلانه بود، اما از این گذشته هر وقت به او می گفتم که چه فکر و احساسی دارم، بی برو برگرد پررویی و زبان درازی و بی چشم و رویی بود و شَتَرَق، یکی بگیر. پس رفته رفته ساکت و ساکت تر شدم و پس از آنکه عیب را پیدا کردم، پاک از اینکه چیزی به او بگویم دست برداشتم. اما البته این هم اشکال داشت. یعنی من شروع کردم به خیره نگاه کردن. یعنی چون همیشه یک اشکالی در کارم بود، خوب به دیگران نگاه می کردم.
او می گفت: «بچه تو می نشینی و زُل می زنی، این را باید از پدرت گرفته باشی. تو هیچ وقت چیزی نمی گویی، پس چیزی بگو آخر.»
رفته رفته چنان شد که تا حرکت غیرمنتظره ای می کرد، خودم را جمع می کردم. حتا وقتی خوشحال بود، آدم نمی توانست مطمئن باشد که دستش برای زدن به حرکت درنیاید.
او از حرکت های عصبی من هم ناراحت می شد و انگار که آن ها را برای آزار او می کردم.
می گفت: «اَدا از خودت درنیار». اما من اَدا درنمی آوردم. من ناخودآگاه خودم را جمع می کردم. تازه تأثیری هم نداشت، چون حتا وقتی که می توانستم خودم را خم کنم و از دستش دربروم، شکی نبود که دفعه ی بعد آن را می خوردم.
بالای سرِ ما اینگه (Inge) زندگی می کرد. پیش از آنکه عیب را پیدا کنم، خیلی خوشحال بودم که مثل او نیستم. اما پس از آن، دیگر چندان مطمئن نبودم. اینگه هفت تا خواهر و برادر داشت و همه ی آن ها توی سه تا اتاق کوچک زندگی می کردند. یکی از اتاق ها پر از تختخواب بود. تازه بچه های کوچکتر، هر دو نفر توی یک تختخواب می خوابیدند، سر هر کدامشان به یک طرف. پدر اینگه الکلی بود. چون اینگه بزرگترین دختر بود، باید از بقیه نگهداری می کرد. اما یک روز یکشنبه، توانست اجازه بگیرد تا بیاید پایین و با من بازی کند. مادر من آن قدرها خوب بود که برادر کوچکم را پهلوی خودش نگه دارد. او به هر کدام از ما یک پنجاه اوری[۲] داد تا با آن آب نبات بخریم. اما من که خیلی دلم می خواست خودی به اینگه نشان بدهم، در حالی که او جلوی آشپزخانه نگهبانی می داد، با احتیاط از میز آشپزخانه بالا رفتم و دوتا بیست و پنج اوری از دستگاه گاز بیرون کشیدم. این کار هیچ هم لازم نبود. اینگه تا همین جا هم تحت تأثیر قرار گرفته بود. مهمتر از هر چیز، چه این پنجاه اور یا بیشتر را از آن درمی آوردم یا نه، این بود که ما می توانستیم بدون یک بچه ی کوچک برای خودمان بازی کنیم. برای من همیشه این جوری بود. من همیشه دروغ می گفتم و پُز می دادم تا خودم را خیلی بامزه تر از آنکه در واقعیت بودم، نشان دهم.
از این که بگذریم، آن یکشنبه بد تمام شد. چون وقتی اینگه ساعت شش رفت بالا تا غذا بخورد، هنوز نرفته آمد پایین. گریه کنان و با صورت قرمز. اینگه وقتی که بازی می کردیم، گیره ی سرش را گم کرده بود. تازه یک گیره ی قشنگ با گل و این جور چیزها هم نبود، یکی از همین معمولی ها بود که آدم از بقالی سر گذر بین دوازده تا پنجاه اور می خرید. ما گشتیم و گشتیم، اما نتوانستیم آن را پیدا کنیم. اینگه باز هم بیشتر گریه کرد. مادرم گیره ی دیگری به او داد که آن را از سر خودش باز کرد.
اینگه گفت: «مادرت خیلی خوب است» و از پله ها دوید بالا. بدبختانه مادرم این را شنید و گفت: «ببین! تو حال و روز خوبی داری.»
اینگه و خواهر برادرانش هر شنبه کتک می خوردند. هرچه که در طول هفته بی ادبی می کردند، در دفترچه ای نوشته می شد. شنبه پیش ازظهر کتکش را با کمربندِ چرمی می خوردند. وقتی این را فهمیدم، شوک سختی به من وارد شد. اینگه این را خیلی اتفاقی، یک روز که داشتیم توی حیاط بازی می کردیم به من گفت. او هم زمان سه تا از بچه ها را با خودش آورده بود که مواظبشان باشد. وقتی داشتیم بازی می کردیم، او ناخنش را به دندان گزید و گفت: «ای وای لعنتی».
این یکی از آن شنبه های کتک خوری بود. من با تعجب پرسیدم: «که این جور… یعنی شما باید همه ی هفته را منتظر باشید؟». تازه هنوز چهارشنبه بود.
اینگه گفت: «خُب بله، اما من خیلی که بخورم یکی دوتا، اما لعنتی همه ی هفته هم باید تو فکرش باشم… ولی باید برادر بزرگم را ببینی، بعضی وقت ها ده تا می خورد و هیچ صدایش هم درنمی آید.»
من کنجکاو شدم: «خیلی سخت نیست که همه ی هفته منتظر باشی؟»
«آدم به آن عادت می کند. خوب می توانی ببینی که ما روی هم هشت تا بچه هستیم و مادرم بیشتر وقت ها مریض است، پس نمی تواند ما را بزند، و پدر هر روز که از سر کار می آید خسته است. او اگر بخواهد هرشب ما را بزند به هیچ کار دیگری نمی رسد. بعضی وقت ها هم مست است و نمی تواند بزند. حال همه روی هم جمع می شوند. هر وقت پرروبازی درمی آوریم، مادر آن ها را توی آن دفترچه می نویسد. بعد از کتک هم پول هفتگی امان را می گیریم.»
به نظر من مادرم خیلی چاق بود. شنبه ها وقتی همه حمام می کردیم، زیرچشمی او را نگاه می کردم. پیش از آنکه عیب را پیدا کنم، خیلی از این تعجب می کردم که به نظرم او به طرز نفرت انگیزی برهنه بود. یعنی می دانستم که این معمولی نبود. معمولی این بود که آدم مادرش را دوست داشته باشد و بدتر از همه این بود که چنین نباشد. ایوا (Eva) که توی مدرسه کنارش می نشستم، به من گفته بود که وقتی سر کلاس خنده اش می گرفت، به این فکر می کرد که مادرش مرده بود. بعد درجا خنده اش قطع می شد. من هم سر کلاس خیلی می خندیدم که قدغن بود، پس من هم تمرین کردم که فکر کنم مادرم مرده بود. اما باز هم خندیدم. و نمی توانستم این را بفهمم.
ما توی یک تشت رویین در اتاق نشیمن حمام می کردیم. تشت را برای گرم شدن جلوی بخاری هیزمی می گذاشتیم. اول برادر کوچکم حمام می کرد، بعد مادرم و آخرش من. برای صرفه جویی همه ی ما در همان آب شسشو می کردیم. آبْ توی آشپزخانه روی گاز در قابلمه ی سوپ و توی کتری گرم می شد. سهم برادرکوچکم یک قابلمه ی سوپِ پُر و یک کتری پُر از آبِ داغ بود. بقیه اش سرد. او آن قدر کوچولو بود که می توانست کامل در تشت بنشیند، طوری که آدم به راحتی نمی توانست او را ببیند. پس از آن نوبت مادرم بود که یک کتری دیگر آب داغ اضافه می کرد. مادرم سر پا می ایستاد و در حالی که برادر کوچکم و من روی تختخواب او نشسته بودیم، خودش را می شست. تخت او یک تخت راستکی نبود، یک مبل تختخواب شُو بود که باز می شد برای دو نفر. ما همیشه آن را به شکل یک تختخواب دیده بودیم. تنها وقتی که مهمان می آمد تبدیل می شد به آن چیزی که گفتم. اما این خیلی کم پیش می آمد.
برادر کوچکم سفت و سخت در حوله پیچیده می شد و من در لباس زیر می نشستم و از سرما می لرزیدم و منتظر بودم تا نوبتم برسد. مادرم خیلی آهسته خودش را می شست. می شود گفت که از آن لذّت می برد. هم زمان زمزمه هم می کرد. من همیشه آرزو می کردم که مادرم زمزمه کند، چون یک جایی خوانده بودم که فقط آدم های شاد زمزمه می کردند. اما او تنها در حمام این کار را می کرد.
وقتی که آب و صابون را به تنش می مالید، بوی عجیبی از او بلند می شد. بویی که از آن متنفر بودم. آن بو مخلوطی بود از ماهی گندیده و مادر. از اینکه آن بو را را دوست نداشتم، دچار عذاب وجدان می شدم. از آن جا که دوست نداشتم او را نگاه کنم، آرام می نشستم و با انگشت های پایم ور می رفتم. اما با وجود این، چشمانم بی اختیار دوباره به آن طرف برمی گشت. او عظیم بود. بسیار گُنده تر از وقتی که توی زیرپوش یا لباس زیر می گشت. او پستان های بزرگی داشت با نوک قرمزِ تیره و شکمی بزرگ، پاهایی کوتاه و ران هایی چاق. وقتی که دولا می شد تا آب بیشتری با لیف روی تنش بریزد، آب به تلاطم درمی آمد و به پس و پیش تاب برمی داشت. از آب داغ، پوستش به شکل عجیبی دان دانِ قرمز می شد. من به تن لاغر خودم نگاه می کردم. فکر نمی کردم که خیلی زیبا بودم و مادرم همیشه می گفت: «تو هیچ هم خوشگل نیستی». اما حالا دیگر می توانستم مطمئن باشم. من کمی می ترسیدم که وقتی بزرگ شدم شبیه او بشوم. هرچند همیشه می دانستم که من شبیه پدرم بودم. اما حالا دیگر می توانستم به این مطمئن باشم. من حتا نمی دانستم پدرم چه شکلی بود. و آن همه موهای زشتی که در تن مادر بود. مو زیر بغل، مو روی شکم، مو میان پاها. و من درست از میان موهای بین پاهای او بیرون آمده بودم.
وقتی که نوبت شسته شدن من شد، یک کتری آب داغ دیگر اضافه شد. حالا تشت رویین آن قدر پر شده بود که من باید خیلی آرام توی آن می نشستم. وقتی که در آب تکان می خوردم، بعضی وقت ها آب لب پَر می زد. با وجود یک کتری آب داغ، آب دیگر برای من ولرم بود. باقیمانده های صابون در آب شناور، و حباب های خاکستری رویش را پوشانده بود. دور تا دور لبه ی تشت قشر خاکستری رنگی از چرک نشسته بود. پرسیده بودم که آیا من می توانم اول حمام کنم. اما اجازه نداشتم. من بزرگ بودم و این عملی نبود. نفهمیدم هم که چرا عملی نبود.
چون من نفر آخر بودم، خودم باید خودم را خشک می کردم. مادرم با ناله و غُرغُر تشت را از آشپزخانه می برد بیرون. گاه به گاه مقداری آب هم روی زمین می ریخت و من باید پشت سرش راه می افتادم و تند و تند با دستمال زمین را خشک می کردم. وقتی که مادرم آب کثیف را توی ظرفشویی خالی می کرد، باز هم غُر می زد. یک بار که می خواستم به او کمک کنم، خوردم به تشت. نباید این کار می شد. آب اول پاشیده شد به مادرم و بعد با یک موج بزرگ ریخت روی زمین. یک سیلیِ سوزدار خوردم و باید روی زمین بنشینم و با دستمال تمام آب های کثیف را جمع کنم. به گریه افتادم و زار زدم.
وقتی که نوبت حمام من می شد، چیزی که بیشتر از همه آزارم می داد این بود که مادرم توی همان آب خودش را شسته بود. همیشه عجله می کردم. مثل برادر کوچکم نمی نشستم و لذّت ببرم. مثل این بود که آن بوی عجیب مادرم همچنان توی آب می ماند. پس من هیچ وقت درست و حسابی تمیز نبودم، در عوض همیشه کمی از بوی او را با خودم داشتم.
هر دو هفته یک بار، وقتی که حمام می کردیم، موهای ما را با پودر سفیدی می شست که اسمش بود شامپوی طلایی الیدا برای موهای قهوه ای. موهای من یک دست سفید، مال مادرم سیاه و مال برادر کوچکم قهوه ای تیره بود. مادرم امیدوار بود که موهای من پس از شستن با آن، تیره شود. آدم می توانست شامپوی الینا برای موهای روشن هم بگیرد. اما مادرم فکر می کرد موی روشن زشت بود. موی تیره زیبا بود.
او وقتی موهای برادر کوچکم را می شست، با کف کارهای گوناگونی می کرد. موهای کفی را بالای سرش جمع می کرد، یا پشت سرش یک کلاه نوک تیز درست می کرد، یا آن ها را مثل دوتا گوشِ بزرگ، هر کدام در یک طرف سرش، درست می کرد. او می گفت: «حالا تو یک خرگوشی». برادر کوچکم به همه ی این ها می خندید. او با کفِ موهای من هیچ کاری نمی کرد. من همچنین برخلاف مادر و برادر کوچکم که چشم های قهوه ای داشتند، چشمانی آبی داشتم.
او می گفت: «چشم آبی قابل اعتماد نیست. آن ها دروغ می گویند.»
توی مستراح، جلوی آینه ایستاده و زُل زده بودم به چشم های آبی ام و تعجب می کردم که چرا این ها از چشمان قهوه ای بیشتر دروغ می گویند. شک نداشتم که اگر او شامپوی الینای طلایی برای چشمان آبی پیدا می کرد، آن را هم به کار می برد. برای آنکه رنگشان را عوض کند.
پس از آنکه عیب را پیدا کردم، فهمیدم که من هیچ وقت شبیه بچه های دیگر نمی شوم. این تنها مادرم نبود. همه چیز من از همان اول غلط و غیرعادی بود. همان زمانی که به دنیا آمدم و ماما به او گفته بود که دختر است، گفته بود:
«دوباره او را بفرست بالا، من یک پسر می خواهم.»
و بعد غلتی زده بود آن طرف و گریه کرده بود. او آن قدر مطمئن بود که فقط لباس نوزاد پسرانه گرفته بود. کلاه خلبانی و این جور چیزها و همه هم به رنگ آبی. یک اسم پسرانه هم آماده داشت. پتروس، به یاد یک هنرمند سرشناس، که خیلی او را ستایش می کرد. برای همین اسم من شد پترا. او دوست نداشت اسم دیگری پیدا کند. به این ترتیب من زندگی ام را در آبیِ روشن و با یک نام پسرانه آغاز کردم. اما این هنوز بدترینش نبود. بدترینش دیرتر اتفاق افتاد. نام برادر کوچکم شد پتروس و لباسش هم درست درآمد. من این اسم را دوست نداشتم و برای همین او را فقط برادر کوچک صدا می زدم. من اسم خودم را هم دوست نداشتم. پس آن را به خودم نمی گفتم. پنهانی به خودم می گفتم ویویان (Vivian).
پدرم وقتی من دو سالم بود گذاشته و رفته بود. من هیچ جوری نمی توانستم او را به یاد بیاوردم. از آن زمان هم دیگر هیچ او را ندیده بودم. او دوباره ازدواج کرده بود و صاحب بچه های دیگری شده بود. کریسمسِ گذشته پدرم یک هدیه برایم فرستاده بود.
مادرم گفته بود: «تو از این هیچ خوشَت نمی آید. برای برادر کوچکت هم که چیزی نیست. فکر نمی کنی برای او حیف است؟».
به نظر من چنین نبود. برادر کوچکم از اصل پدر نداشت. همین جوری ناگهانی یک دفعه آن جا بود.
– «تو این را بازنکرده پس می فرستی.»
من خیلی دوست داشتم بدانم توی بسته چی بود. فقط ببینم چیزی بود که بتوانم از آن استفاده کنم. حتمی بود، چون من می توانستم از همه چیز استفاده کنم. هدیه توی یک جعبه ی قهوه ای با پست آمده بود و هدیه توی آن جعبه ی قهوه ای بود. توی کاغذ قرمز با ستاره هایی طلایی، قشنگ بسته بندی شده بود، با کارت کوچکی روی آن. برای پترا از طرف پدر. یک زنبور طلایی هم روی بسته بود. من با حسرت به بسته و زنبور طلایی که دوباره توی جعبه ناپدید می شد نگاه کرده بودم. دست کم می توانست بگذارد که آن زنبور طلایی را نگه دارم.
مادرم گفت: «حالا پدرت می تواند ببیند که تو بدون او هم می توانی زندگی کنی.»
او همیشه اصطلاح پدرت را به کار می برد، مثل اینکه من خودم درست، همین مرد را انتخاب کرده بودم که پدرم باشد و او هیچ ربطی به مادرم نداشت.
مادرم با حرف های درشت روی بسته نوشت:
پذیرفته نمی شود.
پس از آن یک بار دیگر برایم تعریف کرد که وقتی بچه بودم اوضاع چه جوری بود: پدرت هیچ از تو خوشش نمی آمد. تو برای او مایه ی سرشکستگی بودی. از این گذشته برای مادرم هم مایه ی سرشکستگی بودی. پدرت تنها یک بار تو را از جا بلند کرد. و تو آن همه بی حرکت، مثل یک عروسکِ بی مفصل بودی. بعد پدرت چندتا کتاب برداشت و روی گُرده ات گذاشت و بعد هم شیرینی وانیلی به تو داد. اما تو افتادی و گریه کردی و البته که نمی توانستی شیرینی وانیلی را بخوری. این تنها باری بود که او به تو توجه کرد. بنا بر این حالا دیگر پدرت نباید بیاید این جا و خودش را در دل ما جا کند.
این داستان را صدها بار به شکل های مختلف شنیده بودم. بعضی وقت ها شیرینی فنلاندی و بار دیگر کتاب ها یادش بود. کتاب ها از فرهنگ لغت سَلمونسِن[۳] تا انجیل تغییر می کردند.
وقتی که مادرم سر برادر کوچکم باردار بود، مرا پیش یک خانمی فرستاد. او از همان زمان با آن خانم بد شد. آن خانم در باره ی این عیب با من حرف زد. او در این باره که این یک عیب است، چیزی نگفت. بعدها برای اول بار، من خودم به آن پی بردم. آن چیزها را در باره ی ماما و اینکه مادرم همیشه می گذاشت که در تخت باشم، او برایم تعریف کرد. و اینکه هیچ وقت مرا بلند نمی کرد تا با من حرف بزند یا نوازشم کند. فقط به من غذا می داد و عوضم می کرد. آن خانم گفت و شاید کمی عجیب و غریب هم به من نگاه کرد: «باور کن که من فکر می کردم برای تو حیف بود. وقتی که به دیدنتان می آمدم این را به مادرت هم می گفتم، اما او خشک و یک دنده بود. او تو را همین جوری می گذاشت و پاک نسبت به تو بی تفاوت بود.» برای این شدم همینی که به آن می گویند عقب مانده. یعنی برای همین بود که پیش از آنکه سه سالگی را پشت سر بگذارم، نه مرتب بودم و نه می توانستم راه بروم و حرف بزنم. افسوس که حالا آن خانم و مادرم با هم دوست نبودند، اگرنه خیلی دوست داشتم با او در باره ی این عیب حرف بزنم.
مادرم وقتی شب ها بیرون می رفت، پاک چیز دیگری می شد. لباس شیک می پوشید و به سرش رنگ می زد. من فکر نمی کردم که زیبا می شد، در حالی که هدفش همین بود. در هر حال آن دندان های طلایی بزرگ و دهان عجیب و غریبش، با این که آن را حسابی ماتیک مالی می کرد، سر جایشان بودند. وقتی لبخند بزرگی می زد، شبیه کسی می شد که می خواست گاز بگیرد، برای اینکه دهانش خیلی گشاد بود. اما او یک پیراهن سیاهی داشت که من عاشقش بودم. با حلقه گل هایی به رنگ سرخ و زرد، قلاب دوزی شده بود. بعضی وقت ها قول آن پیراهن را به من می داد، بعد از آنکه مُرد. به کمک یک بُرُسِ کوچک و یک قوطی که چیز سیاهی توی آن بود و رویش تُف می انداخت، ابروهاش را می کرد دوتا خط سیاه. با یک تکه پنبه پودر زردی به سرش می زد. با استفاده از یک قوطی دیگر، دوتا لکّه ی قرمز می گذاشت وسط لُپ هاش. پس از آن ماتیک و آخرسر عطر. شیرین بود و بدبو، اما بهتر بود از بوی مادر. آن قدر زیاد می زد که من بفهمی نفهمی گمان می کردم ابر کوچکی دُورَش بود. حتا پس از آنکه می رفت، وقتی به اتاق نشیمن سراغ کتاب ها می رفتم، بویش را می شنیدم. او جوراب سیاه با خط های سیاه می پوشید. خط ها باید راستِ راست باشند. من باید پشت سرش، روی زانو می نشستم و نگاه می کردم که در یک خط باشند. چون، این تنها خاله شلخته ها بودند که خط جورابشان مرتب نبود.
من با شوق و ذوق می گفتم: «سمت راست، بله… و یک کمی سمت چپ… یک کمی به تو…».
بعضی وقت ها از اینکه باید آن همه جوراب ها را مرتب کند ناراحت می شد و چنان به سرعت برمی گشت که هُلَم می داد، آن وقت می افتادم: «خدایا بچه، تو آنجایی… وای که چقدر دست و پا چلفتی هستی.»
شب که می شد مادرم عصبی و عجیب و غریب می شد، جوری که انگار جای دیگری بود و دیگر مادر نبود. شب ها او دیگر حواسش به برادر کوچکم و من نبود. آن هم یک شب بود که او قول آن پیراهن سیاه را به من داد.
روشن کردن چراغ قدغن بود، چون برق خیلی گران بود. از آن جا که من نمی توانستم آن قدر زود بخوابم، پولِ بردنِ آبجو برای مردها به حیاط را برای خریدن یک چراغ قوه پس انداز کرده بودم. آن وقت می رفتم زیر لحاف و با آن مطالعه می کردم. برادر کوچکم می شود گفت که درجا خوابش می برد. همیشه دیروقتِ شب بود که از خواب بیدار می شد و می زد زیر گریه. من همیشه از این می ترسیدم که مادرم چراغ قوه را پیدا کند. مادرم خیلی دنبال این بود که من چی داشتم، و این حق او بود که چیزهای مرا بگردد، چون که او مادرم بود. برای همین همیشه چراغ قوه را با خودم داشتم. آن را در کیفم قایم می کردم و در مدرسه با خودم داشتم. وقتی برای بازی به حیاط می رفتم، آن را توی شلوارم پنهان می کردم. همین جور به خاطر برق، زندگی من خیلی سخت بود. بازی کردن با یک چراغ قوه توی شلوار سخت است. و دخترها جیب نداشتند. اما با وجود اینکه همیشه خیلی مواظب بودم، باز هم اتفاق می افتاد که آن را فراموش می کردم. اگر به مستراح می رفتم، ناچار می شدم چراغ قوه را از شلوارم دربیاورم. همیشه خیلی توی مستراح می ماندم، آن جا برای کاغذ توالت، روزنامه های کهنه گذاشته شده بود، و آینه هم بود. هم زمان که روی توالت نشسته بودم، صورتم را توی آینه می دیدم و خودم را مرتب می کردم. تمرین می کردم برای خودم چتری درست کنم، چون اجازه اش را نداشتم. چون مادم می گفت این پیشانی تنها چیز قشنگی است که تو داری. البته که آن را از او به ارث برده بودم. آن وقت، دستم را که روی پیشانی ام می گذاشتم تا دیده نشود، بقیه ارث پدرم بود.
یک بار رفته بودم آن پایینِ پایین حیاط، بعد، نبودِ وزن چراغ قوه را در شلوارم حس کردم. با قلبی که سخت می تپید، از پله بالا دویدم، با این اطمینان که او آن را پیدا کرده است. آماده بودم که دروغ بگویم و بگویم که آن چراغ قوه مال من نبود، و من نمی دانستم چه جوری آمده بود توی مستراح. همان طور که از پله ها بالا می دویدم، همان موقع می توانستم ضرب دست هایش را روی گونه هام حس کنم. ولی چراغ قوه همان جایی بود که آن را گذاشته بودم.
برادر کوچکم خواب بدی دیده بود. او بیدار شده و گریه می کرد و مرا هم از خواب بیدار کرد. اگر با جیغ و داد حرف های آرام کننده ای مانند: چی شده، بخواب برای خودت، چیزی نیست که از آن بترسی، کافی نبود، آن وقت مجبور می شدم بلند شوم و چراغ را روشن کنم. من فکر می کنم که او از تاریکی می ترسید. چون وقتی چراغ روشن می شد، همیشه آرام می گرفت. اگر درجا خاموشش می کردم، دوباره گریه را سر می داد. بعضی وقت ها خودم زیر چراغ روشن خوابم می برد. روز بعد برای همین تنبیه می شدم. چون نسبت به همه چیز بی خیال بودم. نمی توانستم به او بفهمانم که برای این بوده که برادر کوچکم گریه می کرد. او می گفت: چرند. یک بار که مادرم شب در خانه بود، او از تاریکی نترسید. اما اجازه پیدا کرد که به تختخواب او برود. اما مادرم درِ میانیِ اتاق ها را بست. من به تنهایی در طبقه ی بالای تخت دراز شده و از هر دو متنفر بودم.
در زیر لحاف مجله ی «بهترین ها» را می خواندم که مال مادرم بود. او نمی خواست من آن ها را بخوانم. من از خواندن «بهترین ها» خیلی چیزها مثل «چنین است آیزنهاور»، «چگونه می توان بدون خطر دود کشید» و «شما خوشحال باشید که زیبا نیستید» را یاد گرفتم.
آن شبی که عیب را پیدا کردم، خودم را برای یک شبِ خوش آماده می کردم. چراغ قوه، سه شماره از «بهترین ها» و یک بسته اسنوسِ[۴] مارکِ پیشاهنگ که با بیست و پنج اوری که از کیف مادرم کش رفتم، خریده بودم. من کوچکترین ناراحتی وجدانی برای آن که از او دزدی کرده بودم، نداشتم. تنها این مهم بود که او نفهمد. در صفحه ای که از دفتر حسابم کنده بودم، یک تمرین را حل کرده بودم. در واقع تمرین های زیادی در «بهترین ها» بود که آدم با آن ها می توانست بفهمد چه جور آدمی است. «شما مثل یک مرد فکر می کنید یا مثل یک زن» این یکی، اسمش این بود. من ته مداد را می جویدم، اسنوس پیشاهنگ را می خوردم، چراغ قوه بین زانوهام بود، و خلاصه خیلی خوش می گذشت. توی خانه ی همسایه، درست آن طرف دیوار، جایی که تختخواب بود، ورق بازی می کردند. دیوارها خیلی نازک بود و آدم می توانست همه چیز را بشنود. اینکه چه جوری روی میز می زدند و فحش می دادند و کارت ها را بُر می زدند و بُتری ها را به سلامتی به هم می زدند. صداهای قشنگ و باحالی بود و بیشتر وقت ها بعد از آنکه من خوبم می برد هم ادامه پیدا می کرد.
آن شب هایی که ورق بازی نمی کردند، چنان کمبودشان را حس می کردم که برایم سخت بود بخوابم.
شما فکر می کنید زشت است که لکه هایی روی رومیزی باشد (آ) بله (ب) نه.
شما فکر می کنید کلام موزون بهتر از رمان جنایی است (آ) بله (ب) نه.
شما دوست دارید به مهمانی بروید (آ) بله (ب) نه.
یک زن بیشتر نیاز دارد به لباس تا هوش (آ) بله (ب) نه.
خیلی نگران شدم وقتی که نمره ها را با هم جمع کردم و جوابش را که در آخر کتاب بود دیدم که نوشته بود من مثل یک مرد فکر می کنم. امیدوار بودم تا وقتی که بزرگ می شوم اوضاع بهتر شود، اگر نه هیچ مردی حاضر نمی شد با من ازدواج کند. اما شاید هم مربوط به این می شد که من تنها توانسته بودم به آن چیزهایی جواب بدهم که می شناختم. من نمی دانستم کلام موزون یعنی چه، هیچ وقت به مهمانی نرفته بودم، و لباس، به نظرم کسالت آور بود.
اما این نگرانی در برابر آن نگرانی که با خواندن داستانی در یک شماره ی دیگر «بهترین ها» پیدا کردم و اسمش «مهمترین سالِ زندگیِ فرزند شما» بود، هیچ چیز نبود. تنها عنوان داستان کافی بود تا مرا به فکر وادارد. من آهسته و آرام، در حالی که اسنوس پیشاهنگ را می خوردم، آن را خواندم. خیلی از داستان را خوانده بودم که تازه فهمیدم در باره ی من بود. عیب همین است، همین عیب هست که من دارم. برای همین است که من غیرعادّی هستم. برای همین در مدرسه می خندم و به نظرم می آید که مادرم بو می دهد و نفرت انگیز است. زیر لحاف گرمم شد و چون پاهام می لرزید، چراغ قوه افتاد پایین. آن جا نوشته بود سه سالِ اول زندگیِ کودک، مهمترین سال های زندگی اوست. بچه ای که در نخستین سال های زندگی اش با پدر و مادرش ارتباط نداشته، ناموفق از آب درمی آید و کمبود شخصیّت پیدا می کند. شخصیّت، همان بود که مادرم می گفت من ندارم. بچه را باید به تحرک واداشت. من نمی دانستم یعنی چه. اما توی گوشم مثل این بود که قلقلک داده شوی و من هم که قلقلک داده نشده بودم. آن خانم گفته بود که من بیشتر از سه سال توی تختخواب افتاده بودم. این اولین سال ها، در اینکه آدم بعدها موفق می شود یا نه تعیین کننده هستند. پس من در هر صورت، هرچه هم در هر موردی تلاش کنم، موفق نمی شوم. همه اش دقیق و کامل در مور من درست است. مادرم این را هم می گفت که: «همه چیز نباید در باره ی تو باشد، تو نباید همیشه در مرکز باشی.» من فکر نمی کردم که چنین بودم. اما آن جا نوشته بود. اگر تربیت بچه در آغاز غلط بوده است، بچه نیاز شدیدی دارد به در مرکز توجه قرار گرفتن و برای جلب توجه دست به هر کاری می زند. من چراغ قوه را خاموش کردم، زیر لحاف خزیدم و گریه کردم.
البته درست وقتی که من عیب را پیدا کردم، همسایه ها هم ورق بازی را تمام کردند. بعد من نمی توانستم بخوابم. همه ی شب بیدار بودم و فکر می کردم. باید چه کار می کردم. از این خانه بروم پیش پدرم. اما من یک عیبی داشتم. وقتی که برادر کوچکم بیدار شد و گریه را سر داد، بیدار بودم. بلند نشدم، اما به این قناعت کردم که سرش جیغ بکشم و او بیشتر گریه کرد. وقتی که مادرم به خانه آمد و شروع کرد دستگاه را به صدا درآورد، باز هم بیدار بودم. اما چیزی نگفتم و خودم را به خواب زدم.
پس از آنکه عیب را پیدا کردم، دیگر خواندن «بهترین ها» را کنار گذاشتم. به جای آن رفتم سراغ کتاب های آشپزی. حالا دیگر در زیر لحاف نگاه می کردم به عکس گوشت های کبابی و کیک و دسرها. من که پیش از این با خواندن «بچه ها را این گونه در شوروی تربیت می کنند» یا «پیش از آنکه جوانان ازدواج کنند» خوابم می برد، حالا با این به خواب می رفتم که چهار دانه تخم مرغ و کره و شکر خوب به هم زده شده و در دمای متوسط در فر پخته شود.
اما دیگر هیچ وقت مانند دوران «بهترین ها» نشد و من همیشه حسرت برگشتن به آن گذشته را دارم، زمانی که هنوز عیب را پیدا نکرده بودم. بعضی وقت ها به خودم می گویم: تو چه خوشبخت بودی. حالا دیگر آن دوران خوشبختی برای همیشه به سر رسیده و من پاک آدم دیگری شده ام. این را هم دیگر کنار گذاشته ام که به خودم بگویم ویویان.
ترجمه از دانمارکی: مسعود کدخدایی و شیدا محمدزاده