آوازی بلند و رسا از مادر ِ دماوند
برخوانی ِداستان کوتاه ” همان اتاق ” نوشتهٔ ” میترا داور”
دیوار
جدایی آورده
پنجره
حسرت …
تنها دلخوشی من
به در است.
” چکاوک حمیدی”
میترا داور داستاننویسی است که هرگز به تکرار خود برنمیخیزد و هر از چندی که مجموعه داستانی از وی منتشر میشود، توأم با شگرفیها و تجربیاتی نو است. عناصر داستانی بهجای خود که در قلم او نهادینهشده و آثارش نقبی ژرف به دنیای درون آدمیان میزند و گسلهای رنجآور یک جامعهٔ برزخی را به تصویر میکشد.
تازهترین مجموعه داستان منتشرشدهاش بنام ” همان اتاق”، ضمن پایبندی به ویژگیهای ذکرشده، جرقههایی دارد که دل آدمی را به آتش میکشد. آتشی که یکجورهایی از قبل در شعلههای آن جزغاله بودی و اما در عادتها و دوندگیهای روزمرّه چنان غرقی که حتی متوجه آتشهای زیر خاکستر ِ آن نیستی.
نویسندهای خلاق که تخیل و اندیشهٔ آنها اوج دارد و از سطحینگری به دورَند و نوشته هاشان با تاروپود شخصیتها آمیخته و به روح و جانی ابدی بدل میشوند و ندایشان، آزادی، عدالت و برابری است و با آدمیان ِ دردآگین با هر زبانی و در هر جغرافیایی در سخن هستند، به ثبت اثرهای هنریِ پیشرویی امضا میزنند که پژواک آنها ماندگارند. خطهای فرضی را در گرداگرد زمین میشکنند و فلسفهٔ خفته و یگانهای که از درک زیباییشناسیشان میجوشد، اندیشهها و عواطف را تلطیف میکنند.
میترا داور از جنس همین هنروران است که عاشقانه مینویسد و آفرینشهای ادبیاش، بودن را معنی میکنند. چنین نویسندگانی که خود نیز لای چرخدندههای سنگین و خونین ِ یک زندگی ساده گرفتارند و از برج عاج با مردم حرف نمیزنند، رنگینکمانی میشوند که بر زیروبمهای کشف ناشدهٔ بودن، نور میپاشند.
وی در کتاب ” همان اتاق ” داستان کوتاهی دارد بنام ” همان اتاق ” که سخت گیرا و پر از لایههای درهمتنیده است و ولوله در حس و اندیشهٔ خواننده ایجاد میکند. تجلی ِ ماندگاری دارد و راوی که یک مادر است با همهٔ تشویشها و دلنگرانیها همچون دماوندِ سرفراز، با همهٔ زخمهایش استوار ایستاده است و اما پی و خون و استخوان که کوهوار نیست، و گدازههای سرخرنگ و آتشین و فوِار یک قلب ِ پردرد از اعماق اش زبانه میکشد و خاکسترهای آن او را میآزارد.
مادر، دلهره دارد و در اضطراب درون اش میسوزد و مدام، تقدیر را میکاود. فکرش همه به ساکهایی است که زودتر از مسافرها در حال دویدن اند و دخترش ” مارال ” میرود که پرواز کند. پرندهای مهاجر گردد و از آشیان ِ آشنایش فاصله بگیرد. پدرش شاهین اما دل اش رضا نیست و زیر لب مکرر میگوید: مارال چرا رفت؟ ”
این آهو نیز، همچون خواهرش ماریا که رفته ، گریزپا میگریزد.
مادر دنبال پای بچهها رو فرشهاست و تصویرِ پرنشاطشان پشت زنگ تصویری. پدر نیز دلتنگ است و نگاه اش در اتاق بچهها غرقه:
” اتاقی که ابزارهایشان، عطرهایشان، نقاشیها، کتابها، عشقها …بوی عطرها هنوز بود. بوی بودنشان، بوی زندگی …”
مادر سراسیمه و پدر که شاهین نام اش است در نجوا که مادر، جوابی ندارد:
” – بچه بزرگ کنی که …
– نمیشد دیگه
– ما چی می شیم.”
مادر روح سیالی است که در حال و گذشته و آینده سرگردان است و گاه به کودکی خویش برمیگردد:
” – دستهای مادرت عروسک ِ بازی توست، میبایست زود بزرگ نشوی که شلوارها تنگت نشود. شلوارهای تنگشده را آنقدر بپوشی که حس خفگی داشته باشی. “ و وول میخورد به کودکی دختران خودش که حالا پرندگانی مهاجر شدهاند:” وقتی کوچک بودند … زندگی فقط بازی میکند … بلندی دیوارها … به دیدشان سهمگین نیست.. پشت هیچ دیواری ترس نیست. زندگی آزاد و رهاست …” و برمیگردد به اکنون، نقاشیهای ماریا را روی دیوار دارد و تابلوی کعبهٔ زرتشت را میبیند که پرندهها در اطرافش پرواز میکنند.
مادر دل اش تنگ است برای جوانها که رفتهاند و خانهها خالیشدهاند … و نیز برنایان شهیدی که بنرهایشان را شهرداری به پلها چسبانده. و نگاه اش خیره میماند به شاهین دماوند که از بالوپر افتاده و ” میان اخبار مدام میچرخد، جنگ … اخبار … جنگ …”
مادر که دل اش ابریشمی است دریغ لحظهٔ حالی را که حالا شده گذشته و خاطره، ” مارا ل، چمدان را میکشید و میرفت، بلندبالا، پوست گندمی، و موهای تیرهاش گاه به مسی میزد و گاه به قهوهای. همه را جمعوجور کرده بود پشت سرش و یک روسری سفید. چند پره مو از بالای روسری پیدا بود … ”
مادر همچنان با جوششی از مهر و فراق فرزندان مبهوت ِ اتاق آنهاست: ” ملحفهٔ دخترها که پر از عطر است، حتی هنگامیکه شسته میشوند، جای ریملهایی که با اشک ترکیبشده. دلباختگی جوانی، اشک جوانی، روتشکی که هراندازه بشوری لکهای از خون توی بافت آن میماند ….”
مادر چه در دیروز باشد و چه در امروز، ” اشکهایش همانند تنداب جهش میزنند … “اشکهایی هایی که مقدساند و با مهر مادری و عشق جوانی گرهخوردهاند.
مادر تو این عوالم غوطهوراست که مارال زنگ میزند:
– عزیزم …خوبی؟ / صدا میزنم شاهین … مارال. / سیگار را میاندازد تو باغچه و میرود تو اتاق مارال و در را میبندد. / – بابا کجاست؟ / – خوابیده فکر کنم. / – کجا؟ / – تو اتاق تو … / با مکث میگوید: – ” همان اتاق!/ – به اش بگو چیزی جابجا نکند. من برمیگردم./ – مامان بیا اسکایپ./ وصل میشوم به اسکایپ ….”
مادر به گاه وداع، انگشتانش بیرمق میشود … به شیشه نگاه میکند، شیشه ورودی که همیشه دلش میخواست … اما هیچ بار نتوانست.
مادر دلش چی میخواست؟ آیا اینکه روزی از آن شیشه تا ترک نخورده رد شود و برای همیشه او هم برود و به جویایی هوای تازه باشد؟ و یا آن شیشه بهمثابه افسانهها، شیشهٔ عمر اوست که تا نشکسته میخواهد از آن رد شود؟ و یا وطنی که ریشههایش در دلوجان اش خزیده و نمیتواند از آن جدا شود؟
اینجاست که خواننده، درگیر تعلیقی میشود و سیال و اثیری، برمیگردد به روایت تکه – تکهٔ داستان که شیرین ودلچسب، به هم چسبیدهاند.
” هر چه از تهران دور میشدیم به دماوند، هوا تمیزتر میشد،… رودخانه ولیران، این رودخانه همان رودخانهای بود که وصلم میکرد به همینجا، مثل درختهایی که ریشه تا اعماق فاضلاب داشتند، همآنجور وصل بودم.”
مادر دست میبرد به کتابها و قصهای کودکانه مییابد با نام ” کلوچه فراری ” نان کودکی که میگریخت … در حال دویدن بود نان …” … “
کعبهٔ زرتشت که یک – یک از پرندههایش خالی میشد و دیگرانی میآمدند کتاب ناخوانده و مکتب ندیده و بیجا و بیر رخت و هزاران عقدهٔ ناگشوده، که اگر این چناران پیر سال و اما همچنان سبز همچون پدران و مادران، نسلشان برمیافتاد، این بیم نبود که مام وطن از خانهٔ جان مجروح شود؟
وقتی برمیگردند ویلاهایی میبینند که ” همه سرایدارهای افغانی دارند و کارگر افغانی را میبیند که بیست سی تا نان خریده و تو تاریکی از کوچه رد میشود…”
اما نگاه مادر به آنها نگاهی پرمهر است و اینجا دلتنگ خودش میشود که ۵ سالش بود و هنوز خدا را نشناخته، ترس از دوزخ داشت.”
” … کتاب دیگری هم بود … اسمش را نمیتوانم بخوانم. تصویر زبانههای آتش بود، ترس از دوزخ … آن زبانهای آتش…. آن لحظه تصویری از خدا نداشتم ولی دوزخ را در ۵ سالگی آنجور دیدم…”
باز به خاطرهها برمیگردد: ” … خاطرهٔ بچهها … زمانی که ماریا در شکمم بود و عراق، تهران را بمباران میکرد و من از ستارهها میترسیدم. ستارهها گاه بمباران میکردند و ماریا وقتی به دنیا آمد از ستارهها میترسید … تلویزیون داشت زره پوشان آمریکایی را نشان میداد که به خاورمیانه میآمدند. زرهپوشها، سربازهای آمریکایی… آن مردی که دارندهٔ همهچیز است ولی حتی نتوانسته قلب سگش را به دست آورد…”
و شاهین در نظرش جان میگیرد وقتی سنتورش خاک میخورد و گذشته را مدام مینوازد و از دل اش میگذرد که:
” … با رفتن بچهها من و شاهین دیگر حرفی نداشتیم. گویا با بودن آنها فقط مهمانیها و جشنها مفهوم داشت. خانهٔ مشترک و عشق مشترک بهطور عجیبی تغییر مسیر داده بود…”
میترا داور با ضرباهنگ هر جملهای که نقش میکند داستان مدرنی خلق میشود که در آن نبض جامعه میتپد و آدم دلتنگ وطن میشود. ابرمادری که جوجههایش تا پرواز میآموزند هوای کوچ دارند: ” میروند اما با ملحفهها، تشکها وپتوهای جمع شده چه باید کرد؟ آنقدر پرگل و زیبا هستند که نمیتوانی آنها را سر کوچه بگذاری، باید به کسی بدهی که جوانی و دلدادگی را میفهمد…”
میترا داور شخصیت ممتاز و ماندگاری از یک مادر خلق کرده و از زن ناخرسندی حرف میزند که جانی عاصی دارد و اما وقتی روان اش از جسم اش نیز خستهتر است، جز صلیب شدن بر چوبهای تقدیری که ناخواسته به آن محکومشده، راه گریزی برایش نمانده است. چراکه شاهینهای دماوند، از شوق پرواز افتادهاند.
میترا داور سالهاست که جهان را از قصه لبریز میکند و آثارش شوری در دل میاندازند که دوستداران ادبیات در گسترهٔ سایهٔ آن میآسایند.
——
* میترا داور، چاپ نخست: ۱۴۰۳، تیراژ: ۱۰۰ نسخه، تهران _ انتشارات نگارنده هستی