به نام خداوند بخشنده مهربان
گفتم اي جوان از كجا ميآيي؟ گفت: اي فرزند، اين خطاب به خطاست! من اولين فرزند آفرينشم، تو مرا جوان همي خواني؟! گفتم از چه سبب محاسنت سپيد نگشته است؟ گفت محاسن من سپيد است و من پيري نورانيم، اما آن كس كه تو را در دام اسير گردانيد و اين بندهاي مختلف بر تو نهاد و اين موكلان را بر تو گماشت، مدتهاست تا مرا در چاه سياه انداخت، اين رنگ من كه سرخ بيني از آن است، اگر نه من سپيدم و نوراني و هر سپيدي كه نور بازو تعلق دارد چون با سياه آميخته شود سرخ نمايد
حمد باد ملكي را كه ملك هر دو جهان در تصرف اوست. بود هر كه بود از بود او بود.
و هستي هر كه هست از هستي اوست. بودن هر كه باشد از بودن او باشد. هو الأول الآخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شيء بصير. و صلوات و تحيات بر فرستادگان او به خلق خصوصًاً بر محمد مختار كه نبوت را ختم بدو كردند و بر صحابه و علماي دين رضوان الله عليهم اجمعين.
دوستي از دوستان عزيز مرا سؤال كرد كه مرغان زبان يكدگر دانند؟ گفتم بلي دانند.
گفت: تو را از كجا معلوم گشت؟ گفتم در ابتداي حالت چون مصور به حقيقت خواست كه نيست مرا پديد كند، مرا در صورت بازي آفريد و در آن ولايت كه من بودم ديگر بازان بودند، ما با يكديگر سخن گفتيم و شنيديم و سخن يكديگر فهم ميكرديم. گفت:
آنگه حال بدين مقام چگونه رسيد؟ گفتم روزي صيادان قضا و قدر دام تقدير باز گسترانيدند و دانه ارادت در آنجا تعبيه كردند و مرا بدين طريق اسير گردانيدند. پس از آن ولايت كه آشيان ما بود به ولايتي ديگر بردند، آنگه هر دو چشم من بر دوختند و چهار بند مخالف بر من نهادند و ده كس را بر من موكّل كردند. پنج را روي سوي من و پشت بيرون و پنج را پشت سوي پشت [من و روي بيرون]. اين پنج كه روي سوي من داشتند و پشت ايشان بيرون، آنگه مرا در عالم تحير بداشتند، چندان كه آشيان خويش و آن ولايت و هر چه معلوم من بود فراموش كردم، ميپنداشتم كه خود من پيوسته چنين بودهام. چون مدتي بر اين برآمد قدري چشم من بازگشودند، بدان قدر چشم مينگريستم، چيزها ميديدم كه ديگر نديده بودم و آن عجب ميداشتم تا هر روز به تدريج قدري چشم من زيادت باز ميكردند و من چيزها ميديدم كه در آن شگفت ميماندم. عاقبت تمام چشم من باز كردند و جهان را بدين صفت كه هست به من نمودند. من در بند مينگريستم كه بر من نهاده بودند و در موكّلان، با خود ميگفتم كه گويي هرگز بود كه اين چهار بند مختلف از من بردارند و اين موكّلان را از من فرو گردانند و بال من گشوده شود، چنان كه لحظه در هوا طيران كنم و از قيد فارغ شوم.
تا بعد از مدتي روزي اين موكلان را از خود غافل يافتم. گفتم به از اين فرصت نخواهم يافتن، به گوشه فرو خزيدم و همچنان با بند لنگان روي سوي صحرا نهادم. در آن صحرا شخصي را ديدم كه ميآمد، فرا پيشش رفتم و سلام كردم، به لطفي هر چه تمامتر جواب فرمود. چون در آن شخص بنگريستم، محاسن و رنگ روي وي سرخ بود، پنداشتم كه جوان است، گفتم اي جوان از كجا ميآيي؟ گفت: اي فرزند، اين خطاب به خطاست! من اولين فرزند آفرينشم، تو مرا جوان همي خواني؟! گفتم از چه سبب محاسنت سپيد نگشته است؟ گفت محاسن من سپيد است و من پيري نورانيم، اما آن كس كه تو را در دام اسير گردانيد و اين بندهاي مختلف بر تو نهاد و اين موكلان را بر تو گماشت، مدتهاست تا مرا در چاه سياه انداخت، اين رنگ من كه سرخ بيني از آن است، اگر نه من سپيدم و نوراني و هر سپيدي كه نور بازو تعلق دارد چون با سياه آميخته شود سرخ نمايد، چون شفق اول شام يا آخر صبح كه سپيد است و نور آفتاب بازو متعلق و يك طرفش به جانب نور است كه سپيد است و يك طرفش به جانب چپ كه سياه است. پس سرخ مينمايد و جرم ماه بدر وقت طلوع كه اگر چه نور او عاريتي است اما هم به نور موصوف است و يك جانب او به روز است و يك جانبش به شب، سرخ نمايد و چراغ همين صفت دارد، زيرش سپيد باشد و بالا بر دود سياه، ميان آتش و دود سرخ نمايد و اين را نظير و مشابه بسيار است. پس گفتم اي پير، از كجا ميآيي؟ گفت: از پس كوه قاف كه مقام من آنجاست و آشيان تو نيز آن جايگه بود اما تو فراموش كردهاي. گفتم اين جايگه چه ميكردي؟ گفت: من َسَيّاحم، پيوسته گِرد جهان گردم و عجايبها بينم. گفتم از عجايبها در جهان چه ديدي؟ گفت: هفت چيز:
اول كوه قاف كه ولايت ماست، دوم گوهر شب افروز، سيم درخت طوبي، چهارم دوازده كارگاه، پنجم زره داوودي، ششم تيغ بلارك، هفتم چشمه زندگاني.
گفتم مرا از اين حكايتي كن. گفت: اول كوه قاف گرد جهان درآمده است و يازده كوهاست و تو چون از بند خلاص يابي آن جايگه خواهي رفت، زيرا كه تو را از آنجا آوردهاندو هر چيزي كه هست عاقبت به شكل اول رود. پرسيدم كه بدان جا راه چگونه برم؟ گفت: راه دشوار است، اول دو كوه در پيش است هم از كوه قاف يكي گرمسير است و ديگري سردسير و حرارت و برودت آن مقام را حدي نباشد. گفتم سهل است، بدين كوه كه گرمسير است زمستان بگذرم و بدان كوه كه سردسير است به تابستان. گفت:
خطا كردي! هواي آن ولايت در هيچ فصل ب نه گردد. پرسيدم كه مسافت اين كوه چند باشد؟ گفت: چندان كه روي باز به مقام اول تواني رسيدن، چنان كه پرگار كه يك سر از او بر اين نقطه مركز بود و سري ديگر بر خط و چندان كه گردد هم باز بدانجا رسد كه اول از آنجا رفته باشد. گفتم كه اين كوهها را سوراخ توان كردن و از سوراخ بيرون رفتن؟ گفت: سوراخ هم ممكن نيست، اما آن كس كه استعداد دارد، بي آن كه سوراخ كند به لحظه تواند گذشتن، همچون روغن بلسان كه اگر كف دست برابر آفتاب بداري تا گرم شود و روغن بلسان قطرهاي بر كف چكاني از پشت دست به در آيد، به خاصيتي كه در وي است. پس اگر تو نيز خاصيت گذشتن از آن كوه حاصل كني، به لمحه از هر دو كوه بگذري. گفتم آن خاصيت چگونه توان حاصل كردن؟ گفت: در ميان سخن بگويم اگر فهم كني. گفتم چون از اين دو كوه بگذرم آن ديگر را آسان باشد يا نه؟ گفت: آسان باشد، اما اگر كسي داند، بعضي خود پيوسته در اين دو كوه اسير مانند و بعضي به كوه سيم رسند و آنجا قرار گيرند، بعضي به چهارم و پنجم و اين چنين تا يازدهم، هر مرغ كه زيركتر باشد پيشتر رود. گفتم چون شرح كوه قاف كردي حكايت گوهر شب افروز كن. گفت: گوهر شب افروز هم در كوه قاف است، اما در كوه سيم است و از وجود او شبِ تاريك روشن شود، اما پيوسته بر يك حال نماند. روشني او از درخت طوبي است، هر وقت كه در برابر درخت طوبي باشد از اين طرف كه تويي تمام روشني نمايد همچو گوي گرد روشن، چون پاره از آن سوي تر افتد كه به درخت طوبي نزديكتر باشد، قدري از دايره او سياه نمايد و باقي همچنان روشن و هر وقتكه به درخت طوبي نزديكتر ميشود از روشني قدري سياه نمايد سوي اين طرف كهتويي، اما سوي درخت طوبي همچنان يك نيمه او روشن باشد، چون تمام در پيش درخت طوبي افتد، تمام سوي تو سياه نمايد و سوي درخت طوبي روشن، باز چون از درخت درگذرد قدري روشن نمايد و هر چه از درخت دورتر ميافتد سوي تو روشني وي زيادت مينمايد، نه آن چه نور در ترقي است اما جرم وي نور بيشتر ميگيرد و سياهي كمتر ميشود و همچنين تا باز در برابر ميافتد. آنگه تمام جرم وي نور گيرد و اين را مثال آن است كه گويي را سوراخ كني در ميان و چيزي بدان سوراخ بگذراني، آنگه طاسي پر آب كني و اين گوي را بر سر آن طاس نهي چنان كه يك نيمه گوي در آب بود. اكنون در لحظه ده بار همه اطراف گوي را آب رسيده باشد. اما اگر كسي آن را از زير آب بيند، پيوسته يك نيمه گوي در آب ديده باشد. باز اگر آن بيننده كه راست از زير ميان طاس ميبيند پارهاي از آن سويتر بيند كه ميان طاس است يك نيمه گوي نتواند ديدن در آب كه آن قدر كه او از ميان طاس ميل سوي طرفي گيرد، بعضي از آن گوي كه در مقابله ديده بيننده نيست نتوان ديدن اما به عوض آن از اين ديگر طرف قدري آب خالي بيند و هر چه نظر سوي كنار طاس بيشتر ميكند در آب كمتر ميبيند و از آب خالي بيشتر، چون راست از كنار طاس بنگرد يك نيمه در آب بيند و يك نيمه از آب خالي. باز چون بالا كنار طاس بنگرد در آب كمتر بيند و از آب خالي بيشتر تا تمام در ميانه بالاي طاس گوي را تمام بنگرد، آنجا تمام گوي از آب خالي بيند. اگر كسي گويد كه زير طاس خود نه آب توان ديدن و نه گوي، ما بدان تقدير ميگوييم كه بتواند ديدن. طاس از آبگينه بود يا از چيزي لطيفتر اكنون آنجا كه گوي است و طاس بيننده گرد هر دو برميآيد تا اين چنين ميتواند ديد، اما آنجا گوهر شب افروز و درخت طوبي هم بر مثال گرد بيننده برميآيد.
پس پير را گفتم درخت طوبي چه چيز است و كجا باشد؟ گفت: درخت طوبي درختيعظيم است، هر كس كه بهشتي بود چون به بهشت رود آن درخت را در بهشت بيندو در ميان اين يازده كوه كه شرح داديم كوهيست او در آن كوه است. گفتم آن را هيچ ميوه بود؟ گفت هر ميوه كه تو در جهان ميبيني بر آن درخت باشد و اين ميوهها كه پيش توست همه از ثمره اوست، اگر نه آن درخت بودي، هرگز پيش تو نه ميوه بودي و نه درخت و نه رياحين و نه نبات. گفتم ميوه و درخت و رياحين با او چه تعلق دارد؟ گفت: سيمرغ آشيانه بر سر طوبي دارد. بامداد سيمرغ از آشيان خود به در آيد و َپَر بر زمين باز گستراند، از اثر َپَر او ميوه بر درخت پيدا شود و نبات بر زمين.
پير را گفتم شنيدم كه زال را سيمرغ پرورد و رستم اسفنديار را به ياري سيمرغ كشت.
پير گفت: بلي درست است. گفتم چگونه بود؟ گفت: چون زال از مادر در وجود آمد، رنگ موي و رنگ روي سپيد داشت. پدرش سام بفرمود كه وي را به صحرا اندازند و مادرش نيز عظيم از وضع حمل وي رنجيده بود. چون بديد كه پسر كريهلقاست هم بدان رضا داد، زال را به صحرا انداخت. فصل زمستان بود و سرما، كس را گمان نبود كه يك زمان زنده ماند، چون روزي چند بر اين برآمد مادرش از آسيب فارغ گشت.
شفقت فرزندش در دل آمد، گفت يك باري به صحرا شوم و حال فرزند ببينم. چون به صحرا شد فرزند را ديد زنده و سيمرغ وي را زير پر گرفته، چون نظرش بر مادر افتاد تبسمي بكرد، مادر وي را در بر گرفت و شير داد، خواست كه سوي خانه آرد، باز گفت تا معلوم نشود كه حال زال چگونه بوده است كه اين چند روز زنده ماند سوي خانه نشوم. زال را به همان مقام زير پر سيمرغ فرو هشت و او بدان نزديكي خود را پنهان كرد. چون شب در آمد و سيمرغ از آن صحرا منهزم شد، آهويي بر سر زال آمد و پستان در دهان زال نهاد. چون زال شير بخورد خود را بر سر زال بخوابانيد، چنان كه زال را هيچ آسيب نرسيد. مادرش برخاست و آهو را از سر پسر دور كرد و پسر را سوي خانه آورد. پير را گفتم آن چه سرّ بوده است؟ پير گفت: من اين حال از سيمرغ پرسيدم. سيمرغ گفت زال در نظر طوبي به دنيا آمد، ما نگذاشتيم كه هلاك شود، آهوبَره را به دست صياد باز داديم و شفقت زال در دل او نهاديم، تا شب وي را پرورشميكرد و شير ميداد و به روز خودْ مََنَش زير پر ميداشتم. گفتم حال رستم و اسفنديار؟ گفت: چنان بود كه رستم از اسفنديار عاجز ماند و از خستگي سوي خانه رفت. پدرش زال پيش سيمرغ تضرعها كرد، و در سيمرغ آن خاصيت است كه اگر آيينه يا مثل آن برابر سيمرغ بدارند هر ديده كه در آن آيينه نگرد خيره شود. زال جوشني از آهن بساخت چنان كه جمله مصقول بود و در رستم پوشانيد و خودي مصقول بر سرش نهاد و آيينههايي مصقول بر اسبش بست. آنگه رستم را از برابر سيمرغ در ميدان فرستاد اسفنديار را لازم بود در پيش رستم آمدن. چون نزديك رسيد پرتو سيمرغ بر جوشن و آينه افتاد، از جوشن و آينه عكس بر ديده اسفنديار آمد، چشمش خيره شد، هيچ نميديد. توهم كرد و پنداشت كه زخمي به هر دو چشم رسيد زيرا كه ديگران بديده بود. از اسب در افتاد و به دست رستم هلاك شد. پنداري آن دو پاره گز كه حكايت كنند دو پر سيمرغ بود. پير را پرسيدم كه گويي در جهان همان يك سيمرغ بوده است؟ گفت: آن كه نداند چنين پندارد و اگر نه هر زمان سيمرغي از درخت طوبي به زمين آيد و اين كه در زمين بود منعدم شود معاًمعاً، چنان كه هر زمان سيمرغي نيايد اينچه باشد نماند و همچنان كه سوي زمين ميآيد سيمرغ از طوبي سوي دوازده كارگاه ميرود. گفتم اي پير، اين دوازده كارگاه چه چيز است؟ گفت: اول بدان كه پادشاه ما چون خواست كه ملك خويش آبادان كند اول ولايت ما آبادان كرد، پس ما را در كار انداخت و دوازده كارگاه را بنياد فرمود و در هر كارگاهي شاگردي چند بنشاند. پس آن شاگردان را در كار انداخت تا زير آن دوازده كارگاه، كارگاهي ديگر پيدا گشت و استادي را در اين كارگاه بنشاند. پس آن استاد را به كار فرو داشت، تا زير آن كارگاه اول كارگاهي ديگر پديد آمد. آنگه استاد دوم را همچنان كار فرمود، تا زير كارگاه دوم كارگاهي و استادي دگر، و همچنان تا هفت كارگاه و در هر كارگاهي استادي معين گشت. آنگه آن شاگردان را كه در دوازده خانه بودند هريكي را خلعتي داد. پس آن استاد اول را همچنان خلعت داد و دو كارگاه از آن دوازدهكارگاه بالا به وي سپرد و دوم استاد را همچنان خلعت داد و از آن دوازده كارگاه ديگر دو به دو سپرد و سوم را نيز همچنان و چهارم استاد را خلعت داد كسوتي زيباتر از همه، و او را يك كارگاه داد از آن دوازده كارگاه بالا، اما فرمود تا بر دوازده نظر دارند، پنجم و ششم را همچنان كه اول را و دوم را و سوم را داده بود هم بر آن قرار داد.
چون نوبت به هفتم رسيد از آن دوازده، يك كارگاه مانده بود به وي داد و او را هيچ خلعت نداد. استاد هفتم فرياد برآورد كه هر استادي را دو كارگاه باشد و مرا يك كارگاه و همه را خلعت باشد و مرا نبود. بفرمود تا زير كارگاه او دو كارگاه بنياد كنند و حكمش به دست وي دهند و زير همه كارگاهها مزرعه اساس افكند بدو عاملي آن مزرعه هم به استاد هفتم دادند و بر آن قرار دادند كه از كسوت زيباي استاد چهارم پيوسته نيمچه براتي بدين استاد هفتم دهند و كسوت ايشان هر زمان از نو يكي ديگر بود، همچو شرح سيمرغ كه داديم. گفتم اي پير در اين كارگاهها چه بافند؟ گفت: بيشتر ديبا بافند و از هر چيزي كه فهم كس بدان برسد و زره داوودي نيز هم در اين كارگاهها بافند. گفتم اي پير زره داوودي چه باشد؟ گفت: زره داوودي اين بندهاي مختلف است كه بر تو نهادهاند. گفتم اين چگونه ميكنند؟ گفت: در هر سه كارگاه از آن دوازده كارگاه بالا يك حلقه كنند بدان دوازده در چهار حلقه ناتمام كنند پس آن چهار حلقه را بر اين استاد هفتم عرض دهند تا هر يكي بر وي عملي كند. چون به دست هفتمين استاد افتد سوي مزرعه فرستند و مدتها ناتمام بمانند، آنگه چهار حلقه در يك حلقه اندازند و حلقهها جمله سفته بود، پس همچو تو بازي اسير كنند و آن زره در گردن وي اندازند تا در گردن وي تمام شود. از پير پرسيدم كه هر زرهي چند حلقه بود؟ گفت اگر بتوان گفتن كه عمان چند قطره باشد، پس بتوان شمردن كه هر زرهي را چند حلقه باشد. گفتم اين زره به چه شايد از خود دور كردن؟ گفت: به تيغ بلارك. گفتم تيغ بلارك كجا بدست آيد؟ گفت: در ولايت ما جلادي است آن تيغ در دستوي است و معين است كه هر زرهي كه چند مدت وفا كند، چون مدت به آخر رسدآن جلاد تيغ بلارك چنان زند كه جمله حلقهها از يكديگر جدا افتند. پرسيدم پير را كه به پوشنده زره كه آسيب رسد تفاوت باشد؟ گفت: تفاوت است. گفت بعضي را آسيب چنان رسد كه اگر كسي را صد سال عمر باشد و در اثناي عمر پيوسته آن انديشد كه گوهر كدام رنج صعبتر بود و هر رنج كه ممكن بود در خيال آرد، هرگز به آسيب زخم تيغ بلارك خاطرش نرسيده باشد، اما بعضي را آسانتر بود. گفتم اي پير چه كنم تا آن رنج بر من سهل بود؟ گفت: چشمه زندگاني بدست آور و از آن چشمه آب بر سر ريز تا اين زره بر تن تو بريزد و از زخم تيغ ايمن باشي كه آن آب اين زره را تنگ كند و چون زره تنگ بود زخم تيغ آسان بود. گفتم اي پير، اين چشمه زندگاني كجاست؟ گفت: در ظلمات، اگر آن ميطلبي خضروار پايافزار در پاي كن و راه توكّل پيش گير تا به ظلمات رسي. گفتم راه از كدام جانب است؟ گفت: از هر طرف كه روي، اگر راه روي راه بري. گفتم نشان ظلمات چيست؟ گفت: سياهي، و تو خود در ظلماتي، اما تو نميداني، آن كس كه اين راه رود چون خود را در تاريكي بيند، بداند كه پيش از آن هم در تاريكي بوده است و هرگز روشنايي به چشم نديده. پس اولين قدم راهروان اين است و از اينجا ممكن بود كه ترقي كند. اكنون اگر كسي بدين مقام رسد از اينجا تواند بود كه پيش رود. مدعي چشمه زندگاني در تاريكي بسيار سرگرداني بكشد اگر اهل آن چشمه بود به عاقبت بعد از تاريكي روشنايي بيند، پس او را بي آن روشنايي نبايد گرفت كه آن روشنايي نوري است از آسمان بر سر چشمه زندگاني اگر راه برد و بدان چشمه غسل بر آرد از زخم تيغ بلارك ايمن گشت.
به تيغ عشق شو كشته كه تا عمر ابد يابي
كه از شمشير تو لختي نشان ندهد كسي احيا
هر كه بدان چشمه غسل كند هرگز محتلم نشود. هر كه معني حقيقت يافت بدانچشمه رسد. چون از چشمه برآمد استعداد يافت، چون روغن بلسان كه اگر كف برابر آفتاب بداري و قطره از آن روغن بر كف چكاني از پشت دست به در آيد. اگر خضر شوي از كوه قاف آسان تواني گذشتن.
چون با آن دوست عزيز اين ماجرا بگفتم، آن دوست گفت: تو آني بازي كه در دامي و صيد ميكني، اينك مرا بر فتراك بند كه صيدي بد نيستم.
مــن آن بــازم كــه صيـــادان عــالم همــه وقتـي بـه مــن محتــاج باشند شـــكار مـن سيــه چشــم آهـواننـد كه حكمت چون سرشك از ديده باشند بـه پيــش مـا از ايــن الفــاظ دورنــد بـه نـــزد مـا از ايـن معنــي تراشنــد
تمت الرساله بحمد الله و حسن توفيقه و الصلوة علي خير خلقه محمد و آله اجمعين.