سي مرغ در پيشگاه سيمرغ
خويش را ديدند سيمرغ تمام
بود خود سيمرغ سي مرغ مدام
چون سوي سيمرغ کردندي نگاه
بود اين سيمرغ اين کين جايگاه
ور بسوي خويش کردندي نظر
بود اين سيمرغ ايشان آن دگر
ور نظر در هر دو کردندي بهم
هر دو يک سيمرغ بودي بيش و کم
بود اين يک آن و آن يک بود اين
در همه عالم کسي نشنود اين
آن همه غرق تحير ماندند
بي تفکر وز تفکر ماندند
چون ندانستند هيچ از هيچ حال
بي زفان کردند از آن حضرت سؤال
کشف اين سر قوي در خواستند
حل مايي و توي درخواستند
بي زفان آمد از آن حضرت خطاب
کاينه ست اين حضرت چون آفتاب
هر که آيد خويشتن بيند درو
جان و تن هم جان و تن بيند درو
چون شما سي مرغ اينجا آمديد
سي درين آيينه پيدا آمديد
گر چل و پنجاه مرغ آييد باز
پرده اي از خويش بگشاييد باز
گرچه بسياري به سر گرديده ايد
خويش را بينيد و خود را ديده ايد
هيچ کس را ديده بر ما کي رسد
چشم موري بر ثريا کي رسد
ديده موري که سندان برگرفت
پشه پيلي به دندان برگرفت
هرچ دانستي، چو ديدي آن نبود
و آنچ گفتي و شنيدي، آن نبود
اين همه وادي که از پس کرده ايد
وين همه مردي که هر کس کرده ايد
جمله در افعال مايي رفته ايد
وادي ذات صفت را خفته ايد
چون شما سي مرغ حيران مانده ايد
بي دل و بي صبر و بي جان مانده ايد
ما به سيمرغي بسي اوليتريم
زانک سيمرغ حقيقي گوهريم
محو ما گرديد در صد عز و ناز
تا به ما در خويش را يابيد باز
محو او گشتند آخر بر دوام
سايه در خورشيد گم شد والسلام
تا که مي رفتند و مي گفت اين سخن
چون رسيدند و نه سر ماند و نه بن
لاجرم اينجا سخن کوتاه شد
ره رو و ره برنماند و راه شد