بازپرس پرسید:
– چرا این آقا را زدید؟
چترباز جواب داد:
– برای این که او روشنفکر دست چپی است. من اینجور آدمها را خوش ندارم.
بازپرس گفت:
– نه بابا، آزارشان به مگس هم نمیرسد. آدمهای خوبیاند.
روشنفکر گفت:
– اجازه میفرمایید، آقای بازپرس؟
– خواهش میکنم.
روشنفکر یک مگس از هوا گرفت و به دهان انداخت و جوید و گفت:
– ملاحظه میفرمایید که ما از خشونت باک نداریم. ما به فاشیسم اجازهی عبور نمیدهیم.
بازپرس با تشدد پرسید:
– کی به شما گفت که این مگس فاشیست است؟
روشنفکر درماند. چترباز گفت:
– این کارها را میگویند خشونت!
بازبرس با ملایمت گفت:
– شما به ضرر خود اقدام کردید.
۲
آتش از چشمهای روشنفکر زبانه کشید. مردی رنگپریده و لاغراندام بود. دستهای سفیدی داشت. یک مگس دیگر از هوا در ربود و با ولع جوید.
بازپرس گفت:
– شما وضع خود را وخیم میکنید.
چترباز گفت:
– برایش مهم نیست. این آدمها تشنهی خون هستند.
چترباز هم مگسی از هوا گرفت و میان شست و سبابه نگه داشت. با ظرافت، با نوک لبها، بوسهای بر بالهای او زد و آزادش کرد و گفت:
– آقای بازپرس، تفاوت رفتار این مرد را با رفتار من یادداشت بفرمایید.
بازپرس گفت:
– یادداشت کردم.
چترباز گفت:
– همین آدمها هستند که ما را متهم میکنند که الجزایر را به خاک و خون کشیدهایم.
روشنفکر که هوا را پس میدید هی مگس میگرفت و میخورد. جنون خشونت گرفته بود. اشک میریخت و بهروی خود چنگ میزد و در صحنِ دادگاه به دنبال مگسها از اینسو به آنسو میدوید. بازپرس به او گفت:
– آرام بگیرید!
روشنفکر آرام گرفت. فریاد زد:
– من با شکنجه مخالفم. زندهباد الجزایر آزاد!
چترباز در گوش بازپرس گفت:
– از عربها بدش میآید.
بازپرس با صدای محکم گفت:
– الان امتحان میکنیم. آهای، ژاندامها، عرب را وارد کنید.
عرب با گیوه و قبا و فینه و یک لنگه قالی روی دوش، وارد شد. بازپرس از روشنفکر پرسید:
– آیا این آقا را دوست میدارید؟
روشنفکر جواب داد:
– من او را محترم میشمارم. من در وجود او به نوع بشر احترام میگذارم و تا وقتی که این شخص برده و اسیر است من آزاد نخواهم بود. من در این راه کوشش میکنم که الجزایر از یوغ استعمار آزاد شود و با فرانسه، بر اساس تساوی، روابطِ اقتصادی و فرهنگی بر قرار کند.
۳
دهان چترباز به اندازهی درِ کلیسا گشاد و چشمهایش از ته نعلبکی درشتتر شده بود. زیر لب غرید که این حرف ها همه از روی پدرسوختگی و حقهبازی است.
– دستتان انداخته است، آقای بازپرس.
بازپرس از نو رو به روشنفکر کرد و فریاد زد:
– ساکت شوید! آخر معلوم نشد که شما عرب را دوست دارید یا نه…
– موضوع دوست داشتن نیست! دوست داشتن یعنی تحمیق کردن.
چترباز گفت:
– آقای بازپرس، یادداشت بفرمایید که این مرد میگوید الجزایریها احمقاند!
بازپرس گفت:
– یادداشت کردم.
روشنفکر گفت:
– تحمیق در معنای هگلی و مارکسیتی کلمه.
چترباز گفت:
– کمونیست هم هست. یادداشت بفرمایید!
بازپرس گفت:
– یادداشت کردم.
روشنفکر گفت:
– در معنای فلسفی کلمه.
چترباز گفت:
– این یعنی که ما را احمق تصور کرده است!
بازپرس به روشنفکر گفت:
– صاف و پوستکنده حرف بزنید. به این سوال من جواب بدهید: آیا عرب را دوست میدارید، آره یا نه؟
روشنفکر از سر لج گفت:
– نه!
بازپرس گفت:
– متشکرم.
به چترباز که کلاهش را در دست میچرخاند رو کرد و گفت:
– شما چطور، سرکار سرجوخه، آیا شما عرب را دوست میدارید؟
سرجوخه خبردار ایستاد و گفت:
– من عرب را دوست میدارم و حاضرم آن را ثابت کنم!
بازپرس گفت:
– ثابت کنید.
۴
چترباز نزدیک عرب رفت.
– اسمت چیست؟
– محمد، جناب سرگرد.
– اهل کدام ولایتی؟
– اهل بلده، جناب سرگرد.
– من بلده را دیدهام. یک میدان قشنگ دارد و یک خیابان که میرسد به سربازخانه.
– بله، همینطور است، جناب سرگرد.
– قالیت را چند میفروشی؟
– پنجاه هزار فرانک، جناب سرگرد.
– من سه هزار فرانک میخرم.
– اختیار دارید، جناب سرگرد، بیست و پنج هزار فرانک.
– سه هزار فرانک!
– دوازده هزار!
– سه هزار!
– شش هزار!
– سه هزار!
– چهار هزار!
– سه هزار!
– سه هزار و پانصد!
– سه هزار!
– خوب، ورش دار، جناب سرگرد! خیرش را ببینی.
چترباز سه اسکناس هزاری از کیفش در آورد و عرب آنها را لای قبایش ناپدید کرد.
بازپرس گفت:
– شیرین معامله کردید.
چترباز گفت:
– شیرین؟ این قالی در الجزایر هزار چوب بیشتر نمیارزد! مگر اینطور نیست، محمد؟
نیش عرب تا بناگوش باز شد، ولی جوابی نداد.
– دو هزار فرانک کلاه سرم گذاشت، ولی مهم نیست. من او را دوست میدارم.
@Best_Stories
ادامه…?
– دو هزار فرانک کلاه سرم گذاشت، ولی مهم نیست. من او را دوست میدارم.
بازپرس گفت:
– آقای محمد، آیا سرکار سرجوخه شما را دوست میدارد؟ بدون ترس و ملاحظه جواب بدهید.
– بله، آقای بازپرس.
– آقای محمد، به عقیدهی شما آیا روشنفکر دوستتان میدارد؟
– آقای روشنفکر گفت که من احمقم. مرا دوست نمیدارد!
– ببخشید آقای محمد، من گفتم که الجزایر باید آزاد شود و روابط اقتصادی و فرهنگی با فرانسه برقرار کند.
بازپرس فریاد زد:
– کارشناس را وارد کنید!
۵
کارشناس وارد شد.
– آقای کارشناس، این قالی چند میارزد؟
کارشناس عینکش را عوض کرد و دست به قالی کشید:
– هزار و پانصد فرانک، آقای بازپرس.
– متشکرم، محاکمه تمام شد. سرکار سرجوخه، شما آزادید.
روشنفکر از ته جگر فریاد برآورد:
– یکبار دیگر عدالت در کشور ما به لجن کشیده شد.
– آهای پاندارمها، این شخص را توقیف کنید! به حکم قانون، شما را به جرم توهین به دستگاه عدالت بازداشت میکنم.
روشنفکر را کشانکشان بردند. عرب فینه را از سر برداشت و سبیلهای مصنوعیاش را با یک ضرب دست از جا کند و قبا را از دوش افکند. کتش را جمع و جور و کمرش را محکم کرد و با لهجهی شهرستانی گفت:
– مرخص میفرمایید، آقای بازپرس؟
– خواهش میکنم، سرکار ژاندارم.
– فردا، آقای بازپرس؟ آیا فردا هم باید لباس عربی بپوشم؟
– صبر کنید تا من پرونده را ببینم… بله، فردا سه تا روشنفکر را محاکمه میکنیم. ساعت پانزده حاضر باشید. سرکار ژاندارم، یادتان باشد که این دفعه سه تا قالی بیاورید.
نویسنده: ژان کو
مترجم: ابوالحس نجفی
دربارهی نویسنده:
ژان کو (Jean Cau) روزنامهنگار و رماننویس در سال ۱۹۲۵ متولد و در سال ۱۹۹۳ درگذشت. او چندین سال منشی ژان پل سارت بود. معروفترین رمان او ترحم خداست که در سال ۱۹۶۱ جایزه گنکور را نصیب نویسنده کرد.