سوگل تو حیاط زیر درخت دراز کشیده بود و هرازگاهی یک لگد به درخت میزد تا شکوفه های لپ گلی گیلاس بریزند رویش
مامان پرده را زده بود کنار و پشت پنجره هی میزد پشت دست و لب می گزید.
عطسه كه زدم مامان لب و لوچه اش جمع شد و گفت: خدا به خير كنه.
احسان هم لم داده بود روی مبل و لپ تاپش را گذاشته بود روی پاهایش به سیبش گاز میزد و به مامان می گفت: خاله نسرین ول کن دلخوشیه دخترت از یه درخت بیشتر می ارزه
مامان گفت :من نمیدونم این بچه های من چرا کمر به قتل این گله باغچه بستن مثلا تحصیل کرده هم هستن.
گفتم :تقصیر خودتونه که این ته تقاری رو ژاپن زاییدین، فرهنگش ژاپنیه، هروقت عاشق میشه میره زیر شکوفه های گیلاس .
مامان گفت :چرا این قرتی بازیا رو درمیاره چطور کاروشی رو ازشون یاد نگرفته؟
بعد هم پنجره رو باز کرد و داد زد : کور شده تموم بار درخت رو ریختی…
احسان گفت: خاله کاروشی که گفتی چی هست؟
گفت: انقدر اضافه کاری می کردن تا از هوش می رفتن… هیچکس مثل اونا وطن پرست نیست…
بعد هم به من گفت : نیلو جان حبوبات رو گذاشتی بپزه؟ سینا ظهر میاد آش رو ببره ها
گفتم :پختم مامان جان کاش تو می رفتی خونشون همونجا می پختی.
مامان رفت تو آشپزخانه و گفت :هرگز دیگه پامو نمیذارم، با اون سگشون…
احسان مامان رو از پیشخوان نگاه کرد وگفت :خاله بذار کنار عقاید جعلی رو ، سگ نجس نیست.
مامان گفت :خیر سرش… رفتم خونشون میگن پاپی بیا مامان بزرگت اومده اونوقت نیلا به من میگه نسرین، بهشون اعتراض کردم ، گفتن مامان بزرگ چیپه بذار اسمتو صدا کنه.
احسان می خندید
گفتم :مامان بهت بر خورده ها!
گفت:سرمو بخوره، میگم این سگ یتیم گرمشه انقدر جوراب و پیرهن تنش نکنید، بخدا سگ ولگرد کوچه ما از سگ لاکچری اونا خوشبخت تره.
احسان از خنده ریسه رفت.
مامان گفت :پاشو خودتو جمع کن، تو قدیمی ترین رفیق سوگل هم هستی. برو ببین چشه چی میخواد از جون اون درخت؟
یک کمی صاف نشست و سیب رو گذاشت روی میز و گفت :راستش تا صبح با هم حرف زدیم… آفتاب كه زد تازه خوابیدیم.
_خب؟؟
_حرف هايي که تو همه این سالها داشت خفه ام می کرد بهش گفتم .
مامان باز رفت پشت پنجره، نگاهی به سوگل انداخت و خندید.
احسان هم راحت لم داد و بقیه سیبش را گاز زد
گفتم:مامان سینا آش رو میخواد چکار؟
گفت:نذر بچه ي دوم کرده بود.
پریدم هوا و جیغ زدم:آخ جون نمی دونستم مینا حامله ست، دوباره عمه میشم، قربونش برم
مامان چشمانش برق می زد و می خندید من رو بغل کرد و باز رفت سر دیگ آش و گفت :خداروشکر که این یکی خودش داره با زبون خوش میاد. سر اولی سینا درخت گلابی رو قطع کرد گفت: برای مینا باید صندلی از چوب گلابی بارده درست کنه…
شاخ و برگ های درخت گردو هم زد و برد می گفت: زیر پای زن باشه قدرت باروریش میره بالا.
میگفتم این سگ بیچاره رو آزاد کنید میره تو طبیعت بچه دار میشه دعاتون میکنه
میخندید که مامان غصه پاپی رو نخور عقیمش کردیم.
من پشت پنجره درخت بي بار گردو رو ميديدم كه مثل چوب دار دراز شده بود و خواهر كوچكم را كه هيچوقت انقدر خوشحال نديده بودمش، چند بار زدم به چوب كنار مبل كه بي هوا يك كلاغ سياه ازجلو چشمام رد شد و قارقار كرد ، داد زدم لعنتي ! قلبم داشت از سينه در مي آمد.
مامان گفت: بگو خوش خبر باشي. كلاغ خبرهاي خوب مياره. بعد هم چند بارملاقه اش را کوبید لب دیگ آش و به احسان گفت :راستی خاله هیچ از سوگل پرسیدی چرا همیشه میگه از پدر و مادرم نمیگذرم؟ مگه ما چکارش کردیم؟
گفتم: میدونی که عاشق ژاپنه و لابد ناراحته برگشتیم.
مامان گفت : والا سخت بود… ولی دیپورت شدیم به میل خودمون نیومدیم که..
احسان گفت :همین دیگه سوگل ميگه يه كسايي مثل شما بدون ویزا و بی قانون رفتید و باعث شدید الان با ویزا و قانون هم نشه رفت… مشکلش شخص شما نیست همه کسانیه که شیوه نادرست زندگیشون، اهداف دیگران رو تحت تاثیر قرار می ده.
گفتم: هرکس موظفه به اهداف خودش برسه و به دیگران ربطی نداره.
گفت: نيلو اين خودخواهيه!
مامان گفت:قانون براي اينه كه آدم ها بهتر زندگي كنن ولي گاهي آدم ها مجبورند براي زندگي بهتر قانون شكني كنن.
صداي زنگ بلبلي آمد، سينا بود تا وارد شد جلوي چشمانش را گرفت ، گفت: پرده ها رو بكشيد چقدر نور زياده چشمو ميزنه!
گفتم از صبح پشت پنجره ايم و تئاتر سوگل خانوم رو تماشا مي كنيم.
بوي آش درآمده بود ، مامان گفت: بچم خل شده.
سينا داشت سوگل را نگاه مي گرد، گفت: يك نفر تو خانواده عقلش برسه سوگله.
احسان لبخند كمرنگي گوشه ي لبش افتاد.
سينا گفت: مامان اين درخت گردو بار نمي ده؟
گفتم: بدون شاخ وبرگ ، نخير.
گفت: دو تا ضربه تبر بزنيد به تنه اش…
مامان گفت: خرافات رو بذاريد كنار ، دست از سر درختاي منم برداريد.
سينا گفت: اينا علميه، اگرم بار نداد كه بهترين چوبه واسه مبلمان.
مامان چشمانش گرد شد، سينا رفت كنار احسان نشست و گفت: آش كي حاضره برم ، بوش مدهوشم كرده.
گفتم: مي ري با سوگل صحبت كني؟ ميدونيكه معمولا با ما حرف نميزنه
سينا گفت: حرف زدن نداره ، به آرزوش رسيده خوشحاله ، داره به شيوه خودش جشن ميگيره.
لبخند روي لب همه مان نشست، احسان گفت: خبرا زود بهت مي رسه.
سينا گفت: خبر و خودم بهش دادم.
تقريبا با هم گفتيم : چه خبري؟
گفت: بالاخره ويزاي كار ژاپن درست شد ، مي تونه به عنوان طراح فرش بره شركت دوستم كار كنه و اقامت دائم بگيره.
احسان از جا پريد و رفت پشت پنجره، سگرمه هايش رفت توي هم و گفت: اِ اِ اِ… دختر ديوانه، تمام بار درخت و ريخت!