آن زمان که آسمانِ پَست و ُسربی، چون سرپوشی سنگین در هم میفشارد
ذهنی نالان را که قربانی نگرانیهای همیشگی است؛
و آنگاه که چون گنبدی سترگ همۀ افقها را محصور میکند،
و بر ما می بارد روزانِ سیاهی تیرهتر از شبان؛
هنگامی که زمین سیاه چالی مرطوب میشود
که در آن امید چون خفاشی با بالهای ظریفش
بر دیوارها ضربه میزند و بر تیرکهای پوسیده سر میکوبد؛
آن زمان که باران رشتههای بلندش را سرازیر میکند
و صورت میلههای زندانی سترگ را به خود میگیرد؛
و لشکر خاموشی از عنکبوتان چندشآور، پیشآمده
تارهای خود را در اعماق مغز ما میگسترانند؛
ناگاه ناقوس ها با خشم به صدا درمیآیند؛
و همچون سپاهی از ارواح سرگردان
که لجوجانه ضجۀ خویش را آغاز میکنند،
زوزهای دهشتبار به آسمان سر میدهند.
و صف طویل نعشکشها، بیسِنج و نوحهخوانی، آهسته
از خلال روحم میگذرد، امید شکستخورده میگرید،
و زجر، این جبار ددخوی، پرچم سیاهش را
بر فرق سرِ خم شدهام فرو میکوبد.
برگردان به پارسی: مراد فرهادپور