خواب دیدم که باید وداع کنم…
با تمام چیزهایی که مرا احاطه کرده اند…
و بر من سایه می اندازند؛ با خیل مدعیان مالکیت…
ضمیرها. وداع با فهرست موجودی ها،…
با فهرست اشیاء پیدا شده…
وداع با تمام بوهایخسته کننده…
با صداهایی که مرا بیدار نگه می دارند، با شیرینی…
تلخی، با خود ترشی
با تندی گرم کننده دانه ی فلفل
وداع با تیک تاک زمان، با مشکلات روز اول هفته
با بخت آزمایی نخ نمای چهارشنبه، با یکشنبه
و بدخواهی اش، وقتی که ملال جا خوش می کند
وداع با تمام قرار هایی که در آینده
فرا می رسند.
خواب دیدم باید وداع کنم با هر اندیشه ای،
چه مرده، چه زنده.
با معنی، که پشت هر معنی
معنی ای می جوید.
با امید، این دونده خستگی ناپذیرهم
باید وداع کنم.
باید وداع کنم با بهره های خشم فرو خورده،
با عایدات رویاهای ذخیره شده
با آنچه که بر کاغذ آمده، یاد آور حکایت زمانی
که سوار و اسب بنای یادبود شد
وداع با تمام تصاویری، که آدم ساخته است
وداع با ترانه، با ناله های قافیه دار
وداع با صداهای بافته شده، با تشویق های شش همسرا
وداع با شور ساز
وداع با خدا و باخ
خواب دیدم باید وداع کنم
با شاخه های کل
با میوه ها و شکوفه هاو جوانه های کلمات
با فصول سال که از تغییر احوال دلزده اند
و بر وداع اصرار می ورزند
مه بهاری. آخر تابستان. پالتوی زمستانی.
آوریل آوریل گفتن
دوباره از گلهای موگه و زعفران گفتن
خشکسالی، یخبندان، ذوب شدن
رد پاها در برف. شاید
به وقت وداع گیلاس ها رسیده باشند. شاید
فاخته دیوانه وار بازی کند و بخواند
دوباره نخود ها را سبز از پوسته دربیاورد
گل قاصدک. تازه می فهمم چه می خواهد.
خواب دیدم باید وداع کنم
با تخت و در و میز
و تخت و در و میز را
سنگین کنم، تا آخر باز کنم، برای وداع امتحان کنم
آخرین روز مدرسه است: نام دوستان را تلفظ می کنم
شماره تلفن ها را می گویم. بدهکاری ها را
صاف می کنم. در آخراسم دشمنانم را می نویسم.
و یک جمله: ” همه چیز فراموش”
یا اینکه: “دعوا صرف نمی کند.”
ناگهان وقت زیادی پیدا می کنم.