هيس ناب خزه و تاج
چكههاي طلاي برهنهي شب و كبك
تنديس هاجوواجمان را
(نابينا و بي الفبا)
بر پاگرد خاكي ميستايند.
***
شيههي پوشال ماديانم را ميبوسم
در تنگنايي زرين، در كورهاي، خاكسترداني شاد.
سنگچين سراب را دور از ايزدانم مينوشم.
ماده و آهو بر صخره سكههاي داغشان را از ياد بردند.
آوخ، آن نگارههاي زنده گاهي ميگريستند.
***
آن گاه در شكوفههاي خرسنگ و آذرخش
تنپوشمان را به كاكل و كاه شامگاهي پس ميداديم.
آوخ، آن چند روز گمشده، آن فرشتگان، كوتولههاي آذرين
در پرديس تاريكم. و حلقههاي آويخته را ميباختيم.
اكنون باز تا خالهاي پردگيِ هم شتافتيم.
سيمابي سوزان، صخرهاي شاداب، پناهگاه شاهزادگان
و ماديانهاي گمشده و خشخش كبكهاي هراسي
در آشيانههاي سكوت. نه سبويي، درگاه كاهگلي سراب
سرسرههاي زرنشان سكوت
اندام آينه
هيس ناب خزه و تاج
سايهي سِنجي روشن و زنده
بر آستانهي اسطبل
خمير جامي زخماگين و دژم
و نجواي فانوس و يال، آهسته
آهسته بر خاشاك تنومندمان.