زنها و دیوارها….
در سکوت در هالهیی از سوء ظنها…
از خانهها و خیابانها جا میمانم…
روی ظنّها پیاده راه میروم…
پلهها را دستمال
درها را برق
به رانندهها میفروشد
دو شاخه گل برای دیوار میخرم
سایه میشوم کوتاه
بر باد میوزم در سکوت صبح در سکوت عصر
زنها پل بستهاند بر زاویههام
پرده عوض میکنم
و پیاده برمیگردم روی ایضنها