شبِ ابرقُدقُدبه پشتی صندلی تکیه میدهم و گردنم را به چپ و راست می چرخانم.
از دیروز ده بار زنگ زده که : دکتر منتظریم.
هنوز از دانشگاه فارغ التحصیل نشده با عده¬ای از دوستان تصمیم گرفتیم یک انجمن ادبی راه بیندازیم. با خودم فکر می¬کردم که بعد از گرفتن لیسانس، دیگر در آن رشته لعنتی ادامه تحصیل ندهم؛ آخر آمار را چه به من ! یعنی من را چه به آمار !
رشته¬ای که نه با احوالم جور بود و نه حاضر بودم در آن کار کنم. انجمن ادبی ما سر و شکلی گرفت، شعر و داستان می¬خواندیم، گاهی هم نقد می¬کردیم. سابقه رفاقت امروز با بعضی دوستان هم به همان سال¬ها برمی¬گردد و آن انجمن . اما از آنجا که در ایام دانشجویی ازدواج کرده بودم، مسئولیت پشت مسئولیت جلوی پایم گذاشته می¬شد. از فارغ التحصیل شدنم هنوز چیزی نگذشته بود که زنم در کنار پدر و مادر و خواهر و برادر و پدربزرگم دورم را گرفتند که : ای آقا! اینکه نشد تحصیل ! با این مدرک یا کار گیرت نمی¬آید یا نهایتش بشوی کارمند جزء !!!
و گاهی وقت¬ها با لحن مهربان¬تری می¬گفتند: اصلا لیسانس در حد تو نیست…
و گاهی هم که : با این هوش و ذکاوت، حیف تو نیست که در جا بزنی ؟!
راستش بلندپروازی خودم هم مزید برعلت شد و نمی¬دانم دقیقا چرا و چطور شد که تصمیم گرفتم فوق لیسانس و بعد دکترا بگیرم، آن هم در رشته آمار و مایه افتخار خانواده و دوستان باشم و اگر هم قرار باشد کاری داشته باشم با وجود مدرک دکترا باشد.
اما چه باید گفت که در آخرین مرحله ، تقدیر یا نفرت از رشته آمار کار دستم داد و بعد از چند سال برو بیا مدرک نگرفته از دانشگاه بیرون زدم. با این حال آن قدر همه چیز طبیعی پیش رفته بود که تا سالها کسی از اصل ماجرا خبر نداشت و کم کم باب شد که به من بگویند دکتر . اول زنم و بعد خانواده و با کمی فاصله رفقای انجمن. اوایل اعتراض می¬کردم و جالب اینجا بود که همه آن را به حساب شکسته نفسی من میگذاشتند. دیگر کار از کار گذشته بود و از همان سال¬ها به عنوان دکتر معرفی و از مزایای آن برخوردار می¬شدم. اما بهرحال از آن نمی¬شد برای کار و استخدام و تدریس استفاده کرد. اوایل در برابر دکتر دکتر گفتن¬ها غرولندی می¬کردم و واکنشی نشان می¬دادم اما بعدها عادی برایم شد و تن دادم به این لقب که مثل قبایی روی شانه¬ام نشان تشخص و همه جا با من بود و هیبتی به من می¬داد و البته گاهی هم از شر سنگینی آن نمی¬توانستم خلاص شوم . مثلا وقتی که دختر خوش بر و رویی می¬آمد در انجمن ما که شعری بخواند و می¬خواستم آخر سر چند نکته¬ای درباره شعرش به او بگویم، دوستان سر می¬رسیدند و در گوشم طوریکه طرف بشنود می-گفتند: دکتر شما هم ؟؟ یا مثلا با صدای بلند می¬گفتند: این دکتر هم شعرشناس است و هم بلد است خوب آمار بگیرد. و خلاصه فضا را بهم می¬زدند .
از اینها گذشته انجمن ادبی ما کارش بالا گرفته بود و روز به روز برای اعضا شهرت به همراه
می¬آورد. در شهرهای دور و نزدیک از ما برای سخنرانی و شعرخوانی دعوت می¬کردند؛ در مجله ها یک در میان اسم ما بود و پاتوق هفتگی ما در کافه خورشید پایتخت حسابی سر و صدا کرده بود و هر بار یک کتاب لاغر از ما چاپ می¬شد.
همین فعالیت¬ها باعث شده بود تا با چند نقاش و مجسمه¬ساز اینجا و آنجا دوست شوم، همه تقریبا هم سن و سال بودیم. آن روزها چند داستان از من توی نشریات چاپ شده بود و این یعنی من را به عنوان داستان¬نویس هم می¬شناختند اما می¬خواستم شعرهایم را هم جدی¬تر بگیرند. راستش نمی-خواستم از دو دوست شاعرم عقب باشم آنها در اوج شهرت و کتابهای شعرشان مدام تجدید چاپ می¬شد اما من، مانده بودم با عنوان دکتر و چند داستان و شعر که دیگر چنگی به دل نمی¬زد. هنوز هم شعر را بیشتر قبول دارم؛ مگر می¬شود در مملکتی با سابقه هزار ساله شعر، بالای تپه ای نایستاد و با دستی جنبان در هوا برای مردم شعردوست شعری نخواند؟ هرچند حالا دیگر در کارنامه هنریم کتاب¬های داستان وشعرم برابر شده¬اند.
در همین فکرها هستم که زنم در نزده وارد اتاق می¬شود و رشته خیالاتم را پاره می¬کند. می¬آیم بگویم با این آمدنش که امان نمی¬دهد و در حالی¬که چیزی در دهان می¬جود، می¬پرسد :
– چه کردی داوج تصمیم گرفتی یا نه هنوز؟
و با ابروهای گره خورده نگاهم می¬کند و باز به جویدن ادامه می¬دهد. یک قاچ سیب قرمز در دستش می¬بینم .
می¬گویم راستش نه ، دلم نمی¬خواهد بروم ، اما به من نیست که !
– تعارف که نداری، نرو !!
به ابرویش چنان قوسی می¬دهد که دلم فرو می¬ریزد .
می¬گویم موضوع تعارف و این چیزها نیست؛ اگر نروم او فکر می¬کند که چون دو کتابش با هم منتشر شده از حسادت نرفته¬ام .
با سماجت نگاهم می¬کند و همان¬طور که شانه و بازوی سمت راستش را به ستون باریک کنار کتابخانه بزرگ تکیه داده و با دست دیگرش سیب را به دهان می¬برد و گاز می¬زند ، با ابرو به سقف اشاره می¬کند . منظورش آقای دباغیان است؛ همسایه طبقه بالایی¬مان و از قضا ناشر این چند کتاب آخرم . ادامه می¬دهد:
-شنیدی که دیشب توی راهرو دباغیان گفت چند روز دیگرکتاب¬هات درمی¬آید. تازه تعداد کتاب¬های تو که بیشتر است، با این ¬همه سابقه در رفاقت این چه حرفی است؟
مانده¬ام چه جوابی به زنم بدهم ، بالای سرم ایستاده و همچنان آن یک قاچ سیب تمام نشدنی¬اش را گاز می¬زند.
-عزیز من چرا متوجه نیستی؟یکی دو بار از این حرف¬ها پشت سرم بوده ؛ حالا هم که برایش در گالری رونمایی کتاب و در کنارش نمایشگاه عکس گذاشته¬اند، از من توقع دارد هم بروم و هم حرف بزنم. طبیعی است. بهرحال بچه های انجمن همه هستند و خوش ندارند نباشم !
زنم چشم¬هایش را به فرش زیر پایم می¬دوزد و از حالت نگاهش می¬دانم صحنه خوشایندی نباید باشد… قطار مورچه¬ها را دورمشتی دانه شکر می¬بینم… صف دراز و پیچ در پیچ مورچه¬ها تا گوشه دیوار کشیده شده. نکند پشت در نمایشگاه هم علاقه¬مندان و دوستان صف بکشند و به من هم بگویند بفرمایید توی صف. نه ممکن نیست.این فکر را از ذهنم پاک می¬کنم . یاد جلسات شعرخوانی این دوست در آن سال¬ها توی انجمن می افتم و صف دلباختگان این شاعر، اگرچه حالا وضع فرق کرده است. اگر می¬گویم صف، نه به این خاطر که چشم ندارم محبوبیت دوستم را ببینم بلکه به این سبب که از هر صفی بدم می¬آید. همین بد آمدن¬ها از نرفتن در صف گوشت و تخم مرغ تا امور دیگر، سال¬های سال من را از حق و حقوق همگانی محروم کرد.
– بهرحال باید رفت. ده بار به بهانه های مختلف زنگ زده که یادم نرود. ساعت پنج عصر گالری روش . من که باید بروم؛ شما نیایید.
زنم شانه¬هایش را بالا می¬¬اندازد : وقتی چاره¬ای نباشد ، همه می¬رویم دیگر .
زنم همیشه از ضمیر “ما” استفاده می¬کند و من از ضمیر “من” . خیلی مراقب است که جایگاه خودش را در کنار من همیشه حفظ کند: در افتتاحیه یا سخنرانی یا گالری یا دفتر مجله هر وقتی که باشد صبح ، ظهر ، شب همه جا همراه من حاضر است . سی سال است به دلم مانده مثل دوره جوانی در کافه¬ای با دوستان جمع شویم بی¬آنکه زنم حضور داشته باشد و بخواهد با موضع¬گیری¬های بعدیش در مراودات من دخالت کند . تا آنجا که یادم است اوایل به آبرنگ علاقه داشت و کلاس می¬رفت و برعکس این سال¬ها در جمع، بسیار کم حرف بود اما از طرف دیگر هم وقتی فکر می¬کنم می¬بینم بدون او دلم نمی¬خواهد جایی بروم ، مخصوصا از وقتی فهمیدم روی رفقای ما هم نمی¬شود خیلی حساب کرد. تمام حواسش به من است، راستش شاید اگر نبود، این همه کار نمی¬کردم. این همه سال، این همه کتاب. مهم نیست کسی کتابهایم را نمی¬خواند بهرحال مهم زیاد بودن عنوان کارهاست. اصلا این فکر زنم بود که همیشه همه جا حاضر باشیم و در عکس¬ها ثبت شویم. اگر پیشنهاد او نبود حالا این همه آلبوم عکس نداشتیم.
سر وقت نمی¬رسیم. هرچند جلسه بطور رسمی هنوز شروع نشده. هر طرف نگاه می¬کنم چشمان از حدقه بیرون زده¬ی رفیق ما در قاب عکسی دیده می¬شود ، همان نگاهی که زنم و دخترم آن را دوست ندارند اما بخاطر ارزش هنری کارهای او هیچ وقت جرات ندارند از من بخواهند تا رابطه خودم را با او قطع کنم. البته من خودم چندان هم با او رفت و آمدی ندارم . دخترم که در جمع خودمان به او ابرقُدقُد می¬گوید و منظورش همان مرغ ماهیخواری است که در زمان کودکی در کارتونی دیده بود. آن را بر اساس داستانی از کلیله و دمنه ساخته بودند ، اوایل نمی¬دانستم چه می¬گوید تا اینکه یک روز کارتون را در یوتیوب نشانم داد و من ضمن خنده با ابروهای درهم گفتم دختر جان این حرف¬ها درست نیست. داستان مربوط به مرغ ماهیخواری است که به بهانه خشک شدن آبگیر کوچکی، به ماهی¬ها گفته بود که آنها را نجات می¬دهد و به آبگیر مجاور می¬برد ولی در واقع آنها را می¬خورد و در آخر خرچنگ پیر که استخوان ماهی¬ها را همان حوالی می¬بیند، انتقام ماهی¬ها را از مرغ می¬گیرد .
شاید این حرفش بخاطر تعبیری از من باشد، زمانی گفته بودم که این دوست، شعر شاعران گمنام را گاهی به اسم خودش چاپ کرده و باعث کلی ماجرا شده بود. و دخترم پرسیده بود چرا بیشتر این شاعران گمنام خانم هستند.
خوشحال بودم از آشنایی دخترم با این حکایت قدیمی اما راستش نمی¬خواستم با دوستان من شوخی کند، شاید هم به من رفته باشد که همیشه با طنز از همه یاد می¬کند .
به نمایشگاه می¬رسیم : من ، زنم و دخترم . آنها خیلی زود دوستان خودشان را پیدا می¬کنند. راستش نمی¬دانم این همه دوست و آشنا از کجا پیدا کرده¬اند. جمعیت حاضران بدک نیست اگرچه دو سه اتاق تو در توی این گالری برخلاف نمایشگاه¬های دیگر، امکان آمارگیری از حاضران را به آدم نمی¬دهد و نمی¬شود راحت حدس زد که چند نفر آمده¬اند. دوست شاعرم را پیدا می¬کنم چند نفر دور او حلقه زده¬اند و او هم با شوخ طبعی آنها را می¬خنداند.خیلی سرحال و قدرتمند بنظر می¬رسد. با دیدن من جلو می¬آید و دستش را به طرفم دراز می¬کند. همیشه با خوشرویی برخورد می¬کند. چشمم اینجا و آنجا به عکس¬های دور تا دور نمایشگاه می¬افتد. عکس¬های خوبی بنظر می¬رسند . باید من هم عکس¬هایی مثل این داشته باشم. نمی¬دانم چه کسی این عکس¬ها را گرفته البته گفته بود چه کسی اما به یاد نمی¬آوردم . به یکی ازعکس¬ها اشاره می¬کنم و می¬گویم خوب درآمده¬اند و نام عکاس را می¬پرسم؟
اسم زنی را می¬برد، درست متوجه نمی¬شوم: سپیده ستاره سمانه … البته فرقی هم نمی¬کند. مثل همیشه پای زنی در میان است. یاد ابرقُدقُد می¬افتم؛ اسمی که ماهی¬های کوچک به مرغ ماهیخوار در آن کارتون داده بودند.
دخترم را می¬بینم که به سمت ما می¬آید و بعد از سلام و احوالپرسی با شاعر، از فرصت استفاده می-کند و با خنده رو به من طوری که شاعر نشنود می¬گوید : باباجون امروز ابرقُدقُد تیپ زده!
با عصبانیت رویم را به طرف دیگر می¬گیرم و نشان می¬دهم که باید مواظب حرف زدنش باشد. دنبال زنم می¬گردم . پیدایش می¬کنم. مشغول حرف زدن با کسی است و مدام دستهایش را بالا و پایین می¬برد . امروز به سبک و پیشنهاد من کلاهی بر سر گذاشته است ؛ کلاه را بر روی شال سفید نخی بر سر گذاشته . مدتی است تصمیم گرفته که در زیرزمین خانه، جایی را برای کارهای قلاب بافیش درست کند. دلم نمی¬خواهد این همه شلوغش کند اما بهرحال بهتر است از غر زدن بر سر من یا دخالت در اموری که سررشته¬ای در آن ندارد یا نشستن در کارگاه های شعر و بلند نوچ نوچ کردن که مثلا چه شعر بدی خوانده شده یا جواب دادن به سوال¬هایی که از من پرسیده می¬شد یا یک بارهم که دنبال شماره تلفن کسی می¬گشت تا جوابی را که در جلسه نتوانسته بود به او بدهد ، پای تلفن نثارش کند .
در گوشه¬ای از نمایشگاه تعدادی صندلی پشت سر هم چیده شده و میزی در مقابل آنها برای سخنران¬ها گذاشته شده. سردرد عجیبی احساس می¬کنم. روی اولین صندلی ردیف آخر می¬نشینم . کم¬کم صندلی¬ها پر می¬شوند .صدایم می¬زنند تا پشت میکروفون بروم و کنار دوست شاعر و فرد دیگری پشت میز بنشینم. با آهستگی به سمت آنجا می¬روم . عکس¬ها از هر طرف محاصره¬ام می-کنند. تصویر دوست شاعرم را می¬بینم: زیر درخت ، در قاب پنجره ، تکیه داده به دیوار، توی آینه، در نمای باز خیره به روبرو یا با نگاهی رو به آسمان.
سرم گیج می¬رود . از بطری آب معدنی روی میز کمی آب در لیوان می¬ریزم و جرعه جرعه سر می-کشم . مجری در حال حرف زدن است نمی¬دانم چند دقیقه است که حرف می¬زند. جمعیت مقابل ما به من و دو سه نفری که پشت میز نشسته¬اند نگاه می¬کنند.
دخترم می¬گفت باباجون این ابرقدقد با آن نگاه مظلومش معلوم نیست تا حالا چند بار عاشق شده؟ – این حرف¬های مزخرف را مدام تکرار نکن دختر .
اما دست بردار نیست. صدایم را در میکروفن صاف می¬کنم. نمی¬دانم درباره دوست شاعرمان چه بگویم. در این دو سه روز هر چه فکر کردم به نتیجه¬ای نرسیدم و هرچه زمان می¬گذرد، پریشان¬تر می¬شوم . گیجی سرم انگار بهتر شده . همه دست می¬زنند و به من نگاه می¬کنند . دوست شاعر که بغل دست من نشسته آهسته می¬پرسد : روبه¬راهی؟
یک لحظه فکری به ذهنم می¬رسد. با لبخندی به آن رفیق و با اشاره سر به عکس¬ها به شعرهایش اشاره می¬کنم : این رفیق قدیم ما و شاعر شهیر امروز مسلما شعرهای موفقی داشته و دارد و شهرتش بخاطر آن شعرهاست اما اینکه چرا شعرش معروف شده اما محبوب نشده، بحث دیگری است. البته محبوبیت دلیل محکمی برای اصالت هنر هنرمند نیست اما اگر شما خوب به تصویرش نگاه کنید، متوجه منظور من می¬شوید .
و درجا بلند می¬شوم و به سمت عکسها می¬روم .
همه هاج و واج به من نگاه می¬کنند. بیشتر از همه دوست شاعرم با تعجب و نگرانی، من را با نگاه تعقیب می¬کند . یاد روزهایی می¬افتم که با همین دوست انجمن ادبی داشتیم و با شور و شعف جوانی جلسات داستان و شعر و نقد ادبی برپا می¬کردیم .
رو به حاضران می¬گویم : نزدیک¬تر بیایید و به این عکس نگاه کنید. چه احساسی در پشت این عکس احساس می¬کنید؟
همهمه در جمع به راه افتاد. بعضی هنوز نشسته بودند اما چند نفری با خنده و تعجب به طرفم آمدند . شاعر زیر لب چیزهایی می¬گفت . دوست دیگرمان با عجله به سمتم آمد و در گوشی گفت که این چه آبروریزی است راه انداختی.
با صدای بلند رو به همان دوست می¬گویم: تو خودت درباره این عکست چه فکر می¬کنی.
بعضی باب شوخی و خنده را باز کرده بودند.حتی دیدم زنم حرفش را قطع کرده و روبه¬رویم هاج و واج ایستاده بود . صدای دخترم را از لابلای خنده¬هایش می¬شنوم که می¬گوید: این هم شب ابرقُدقُد!
شاعر به سمتم می¬آید و آهسته می¬گوید: با این شر و ورها درباره شعر صحبت نمی¬کنند.
خنده¬ام می¬گیرد رو به کسانی که پشت سرم ایستاده¬اند می¬گویم: به قول دوست شاعرمان درباره شعر نباید شر و ور گفت اما برای شعری که به قاب عکس شاعرش آویزان است جز این راهی نیست.
شاعر دور می¬شود و سیگاری آتش می¬زند. من در حال تحلیل عکس¬ها و شعرهای کنار آن هستم. عده¬ای هم در حال خوردن شربت و شیرینی هستند و به کنجی رفته¬اند . زنم را می¬بینم که با عده-ای دیگر صندلی¬ها را گرد دور هم چیده¬اند و نشسته¬اند و حرف می¬زنند .
در میان حرف¬های من کنار قاب عکس¬ها، کسی که بغل دستم ایستاده می¬گوید: بالاخره خانم عکاس هم از راه رسید.
همه به در ورودی نگاه می¬کنیم . او را از روی چهره¬اش بجا می¬آورم . بارها او را خانه شاعر دیده بودم و توصیف¬های دوست شاعرم را درباره آثار عکاس شنیده بودم . زن جوانی است قد بلند با صورتی لاغر و چشم و ابروی مشکی … زن یکراست به سمت شاعر می¬رود .
خودم را کنار کشیدم. گروه اطرافم دیگر متفرق شده بودند. دوست دیگرمان با شیطنت می¬زند به پشتم که : عجب کاری کردی ، یاد قدیما افتادم … یاد آن روزها و انجمن بخیر .
پیپم را چاق کردم و قدم زنان به فکر فرو رفتم . ایستادم دور و بر را نگاه کردم. دلم می¬خواست به سمت شاعر بروم و با او کمی شوخی کنم تا به دل نگیرد. اما او را پیدا نمی¬کردم، ترسیدم رفته باشد که گوشه یکی از اتاق¬ها او را با عکاس دیدم . یاد حرف¬های دخترم افتادم .
آن سال¬ها که تازه انجمن ادبی¬مان را راه انداخته بودیم چقدر هدف و برنامه داشتیم. اغلب کار می-کردیم دور هم جمع می¬شدیم و درباره کارهایمان با صراحت حرف می¬زدیم و کارهای یکدیگر را نقد می¬کردیم . انگار چهل سال از آن زمان نگذشته بود . فکر کردم چه اصراری داشتم که اینجا بیایم؟ کاش حرف زنم را قبول می¬کردم و نمی¬آمدم . کار از کار گذشته بود . با دخترم رودر رو درآمدیم؛ با حالتی کلافه نگاهم می¬کرد . با صدایی که شاعر بشنود گفتم: این هم شب ابرقدقد .
و بدون این که بخندد با تقلید صدای ماهیخوار کارتونی تکرار کرد: ابرقدقد سلام .. ابرقدقد سلام
اطرافیان ما دانسته یا ندانسته می¬خندند . و من هم .