چای نوشیدیم و…
سیگار کشیدیم و…
شب را به خنده صبح کردیم…
امّا سرپناهی نداشتیم…
ــ تختمان زمین بود و…
ملافهمان آسمان….
چه میگفتیم
وقتی زمستان
در قلبمان خانه کرد؟
سیگار میکشیدیم و
برای همدیگر از تبعیدگاه میگفتیم
ــ از رسمها
از آیندهی دستها
از گذشتها.
بعد قسم خوردیم
که هرچه زمان گذشت
ما نگذریم از زخممان
ــ از سیگارکشیدنمان
از شادی و عاشقیمان.
ستارهی کمسویی به ما رسید و
راهمان دوتا شد
رو برگرداندیم و
دست را برای بدرود بالا بُردیم
چیزی
ــ مُدام ــ
در چشممان میچرخید
چیزی
ــ مُدام ــ
در قلبمان کوچک میشد.
?