..در تمام جمادات زمزمهها هست، هر کدام احساساتی دارند و هر کدام حالی دارند….
سنگِ نما
تو شهرِسنگ، در غربِ تهران برای خودم قدم میزدم. از این غرفهِسنگ به آن غرفهِسنگ. از غرفه سنگهای صیقلی و براق گرفته تا غرفه سنگهای کوهی. از سنگهای بریده شده ردیف روی هم تا سنگهای ورق و ناصاف. سنگ های بریده تِراورتن، دِهبید و یا جُوشِقان و اُسکو و … دنیای سنگ هم دنیای عجیبی است. پر از رنگ، پر از وزن و پر از شکل و زیبائی و شاید پر از ادعا که ما برای آنها ساختهایم. از جلوی هر غرفه میشد بفهمی، که در درون غرفه و آن فضای پشت غرفه که پر از سنگ در اندازه های گوناگون است، چه نوعی هستند. جلوی هر غرفه مکث میکردم، کمی با همان سنگهای دمِدر صحبت میکردم. حال و احوال. اینکه از کجا آمدهاند و رنگشان چطور است و در کجا میشود از آنها استفاده کرد. با بعضی هاشان که صحبت میکردم، نمیدانم مثلاً از فلان جای دورِ اصفهان آمده بود ولی همین صیقل بودن و اندازه بریده شدن، انگار خیلی مغرورش کرده بود و کلی فیس و افاده داشت. گاهی که فروشنده میآمد جلو و از او قیمتش را میپرسیدم ، میدیدم که چه بهای گزافی و برای چه سنگِ مغرورِ نوکیسهای ! . و وقتی میگفت : بفرمائید تو بقیه را هم ببینید. میگفتم: همین دمِدر دیدم. زیاد با اخلاق و رنگِ سنگهای شما توافق ندارم.
نمیدانم دنبال چه نوع سنگی میگشتم؟ . اصلاً رنگ و نوعش هم برایم زیاد اهمیت نداشت، فقط دلم میخواست از این سنگهای مغرور که از دهات دور آمدهاند و چون حالا صیقل شدهاند و آب و رنگی پیدا کردهاند، فکر میکنند خیلی شان آنها بالاست، نباشد. و یا آنهائیکه ادعا دارند- فقط به خانههائی با- نمای رومی- میروند. همینقدر میدانستم که میخواهم در نمای یک کلبهِ ساده و برای یک خانهِدل از سنگ استفاده کنم. خانه هم که در دلِکوه است. بین آنهمه سنگهای زیبای طبیعی و متواضع. خانه کوچکی که مغرور نیست و آمده در بین آن بافت قدیمی روستا مرهم دل بناها باشد و نه تیغ به چشمشان. میخواهد با آنها صمیمانه آمد و شد داشته باشد. اهل تظاهر و خودنمائی هم نیست.
یکی یکی غرفه ها را از نظر میگذراندم و در یک غرفه داخل شدم.. تا انتهای فضایِباز غرفه سنگ فروشی رفتم. دو ردیف سنگهای ایستاده روبرویهم، با عرض های ۴۰ سانتی و ۳۰ سانتی با رنگهای مختلف. هر چه جلو میرفتم از کیفیت و قیافه و صیقل سنگها کاسته میشد. دیگر آن سنگهای ردیف آخر معلوم بود مدتهای مدیدی است که زیر آفتاب و باران رنگ باختهاند و حالشان خراب. ولی همزمان یک زمزمهای هم همهشان با هم داشتند. به نظرم آمد برای هم شاید رجز میخواندند. شاید هر کدام مزایا و زیبائی های خودشان را به رخِ دیگری میکشیدند..
هوا هم خیلی لطیف و مناسب بود. با خودم فکر کردم کمی به این زمزمه ها گوش کنم. ولی از دور صدای همهمه و صحبت بیشتر و بلندتری میآمد. جلوتر رفتم تقریباُ دیگر ردیف سنگها تمام شده بود. در انتهای ردیف ها تَلِ کوچکی از انواع سنگها رویهم ریخته بود. و چه سر و صدائی داشتند. همه رنگ بود و همه اندازه و همه نوع. نزدیک آنها ایستادم. نگاهشان کردم. صدایشان بیشتر ناله بود و از کنار هم بودن اصلاً راضی نبودند. همه شان هم که تن و بدنشان ناقص بود و شکسته. نشستم. دستم را روی یک سنگ سبز رنگی که تکه شده بود گذاشتم. رنگ قشنگی داشت. نالهاش بلند شد. گفت: به خدا من سنگِمَرمَرِسبز هستم. از خانوادهای بزرگ در معدنِ مشهد. از بد روزگار، پایم شکست و به این روز افتادم. حالا اینجا با هر سنگِ گَره ِگُوری باید دَمخُور باشم. مثلاً با این تکه سنگی که معلوم نیست از کدام ده کوره ِکاشان آمده. یا آن یکی که از دِهبیدِ یزد است با آن لهجه یزدیاش. من برادرانم همه در کف سالن بزرگ پذیرائی در آن کاخ بزرگ لواسان هستند و من اینجا به خاطر این شکستگی باید با این همه سنگ بیتمدن همنشین باشم.
دیگری میگفت: من بهترین سنگ تراورتن هستم. از شیراز آمدهام. جنس من در گرما و سرما بسیار مقاوم است. حالا فقط به صرف اینکه دستم شکسته باید با این تکه سنگ گرانیت همنشین شوم و صبح تا شب غر و لُندَاش را گوش کنم که مرتب میگوید- اگر سالم بودم در فلان سالن فلان خانه به دیوار بودم و فَخر میفروختم- آن یکی که از اُسکو آمده بود با آن رنگ زرد زیبایش ناله داشت که : واله اگر سالم بودم الان در نمای فلان مرکزخرید مشهور آن بالایشهر،کیفِ دنیا را میکردم. دیگری با لهجه یزدی میگفت : همه دوستان من که از مِیبُد آمدهاند و ابعاد – ۵۰ ×۵۰ – داشتند الان در ولنجک کف آن آشپزخانه مدرن حال میکنند و هر روز هم رویشان را میشویند و پاک میکنند. ولی حالا من اینجا چون لَبپَر شدهام باید با این همه سنگ زبان نفهم سَر کنم. و آن دیگری که میگفت:…
جمعیت عجیبی بود از این همه تنوع نژاد و با این همه خواص که هرکدام داشتند. چقدر حُسن که همه داشتند. دریغ که دیگر کَج و کُول شده بودند و عیب دار، حالا باید چون تَلی از زباله روی هم در آن گوشه فضای باز سنگ فروشی زیر باران و آفتاب رویهم ریخته شوند و راه نجاتی هم نداشته باشند. فروشنده دنبالم میآمد. پرسیدم: این سنگها چیست؟ گفت: اینها زائداتی و خرده سنگ است. بدرد کاری نمیخورند. گفتم: هیچ کاری ؟ گفت : گاهی موزائیک ساز ها میآیند و آنها میبرند و پودرِسنگ درست میکنند. گفتم: اینها قیمت دارند؟ گفت : نه قیمتی ندارند. اگر کسی ببرد جای ما را هم خالی کند خوشحال میشویم. فقط باید خودش ببرد و یا کارگر بگیرد…
این سنگها اگر فقط ظاهرشان سالم بودند چه قیمتی داشتند؟ و حالا که ظاهری ندارند و و شکسته، باید مثل زباله با آنها رفتار شود. دلم گرفت. چه بسیاری از آنها که تقصیری هم نداشتند. در حمل و نقل، یا در گذاشتن و برداشتن، یا به خاطر آن رگهای که در بدنشان بود باید بشکنند و به یک گوشهای بیافتند. این انصاف است؟ این صدا و نالههای غمانگیز آنها را کسی میشنود؟ چون کَج و کُول و معلولاند باید بسوزند و بسازند؟ از آنهمه راهِدور آمدند، تن به صیقل و برش دادند. در ابعاد آماده شدند و به امید نصب در بهترین و زیباترین فضاها. حالا که دست و پایشان شکسته، معیوب و معلول شدهاند باید با آنها اینطور رفتار شود؟
به آن تکه سنگِ مرمرِسبز گفتم- اگر بخواهم تو و بقیه را ببرم بالای کوه که با هم در یک نمای ساختمان کنار هم باشید، میآئی؟ گُل از گُلَش شِکُفت. گفت- حتماً. چرا که نه. تو فکر میکنی اینجا ماندن و در انتظار مرگ بودن را دوست دارم؟.. سنگ تراورتن گفت- مرا هم میبری؟ از آنطرف دو تکه سنگِ زردِ آذرشهر هم داد زدند: ما را هم ببر. و دیگر صدای شادی و رفتن از آن زندانِماتمسرا بلند بلند به گوش میرسید. که صدا، صدای شادی و بربَستن و رفتن از زندان به خانه دیگر بود…
یک کارگرافغانستانی سنگها را آرام و با دقت یکییکی در وانتِنیسان چید. با رانندهِ وانت صحبت کردم. آدرس محلکار را به او گفتم. به او سپردم که در محل هم کارگر میآید و سنگها را توی فُرقُوم خواهد چید تا بالای کوه ببرد. پول بیشتر به او دادم تا در محل صبر کند و سنگها بیش از این خُرد نشوند و دلشان بیشتر نشکند. ایستادم تا همه سوار نیسان شدند. نیسان آبیرنگ همه سنگها با آنهمه تنوع قومی را سوار کرد و در سربالائی جاده بالا رفت. آنها با هم آواز میخوانند و شادی میکردند و از دور برایم دست تکان دادند..
…آنروز که با آب نمای ساختمان را میشستند تا گرد و غبار بنائی از روی سنگها شسته شود، معمار هم بود. جلو آمد. لبخندی زد. گفت: میبینی، در نما برایت نقشه ایران را با همه اقوام درکنارهم کار کردیم. دوستش داری؟ گفتم : آره. ولی اینهمه قوم با اینهمه اختلاف فرهنگی چه آرام در کنار هم سَر میکنند!. این هنر توست یا سنگکار؟ گفت- هیچکدام. اول اینکه آنها دیگر به عیب و ایراد و نقص خودشان آگاه شدهاند و غروری ندارند تا به هم فخر بفروشند و یا دستدرازی کنند، و دیگر اینکه آنها اینجا به حساب آمدهاند و توانستهاند با هم یک نمای واحد بسازند. همین…