تو ای آفرودیتِ جاودان،
ای که بر سریرِ نورافشان مینشینی،
ای دختِ دلفریبِ زئوس،
تو را به زاری میخوانم:
زین پس مرا در آتشِ عشق مسوزان.
اینک بدینجا بیا،
چنانکه بارها صدایم شنیدهای
و از دیارِ زرّین آسمان
بدینسو ره گشودهای.
با گردونهای که کبوتران تیزپرواز
با بالهای لرزان
از بلندای آسمان
تا ژرفای خاکِ تیره
فرودش میآرند.
با شتاب میرسند،
و تو ای زیبا،
لبخندزنان، چهره میگشایی
و میپرسی: «از چه رنج میبری؟
از چه فریاد میکشی؟
چه سودایی در دل داری؟
کیست که باید بازگردد؟
ای سافو، چه بر تو روا داشتند؟»
میگویی: «او که از تو میگریزد
در پی تو خواهد دوید،
او که ارمغانهایت را نمیخواهد
خود تو را ارمغان خواهد داد،
امروز اگر با تو نیست
فردا تو را خواهد گُزید.»
باز به سویم بیا،
بندِ اندوه بگشا،
خواهشم را برآر
و یاریام کن درین پیکار.