یکی پرسید از آن گمگشته فرزند که ای روشن روان پیر خردمند ز مصرش بوی پیراهن شنیدی چرا در چاه کنعانش ندیدی بگفتا « حال » ما « برق » جهان است دمی پیدا و دیگر دم نهان است گهی بر طارم اعلی نشینم گهی تا پشت پای خود نبینم اگر درویش در « حالی » بماندی سرو دست از دو عالم برفشاندی