دنیا را که دید نامش را صابر گذاشتند. عمه ها گفتند: این اسم مال عهد دقیانوس است. توی این دوره و زمانه دیگر از این اسم ها نمی گذارند. عمو شاهرخ گفت: اسم قحطی بود؟ این اسم اصلا به بچه ها نمی خورد. مادرم تذکر داد: با فامیلی شوهرش هم نمی خواند. دخترهای فامیل فرمودند: یاد پیرمردها می افتیم، این همه اسم جدید و قشنگ.
اما در میان همه این ها عمه ماهرخ بهتر از هر کس دیگری می دانست که نام پسرش چه باید باشد.
روزهای اول همان روزهایی بودند که همه نزدیکان می خواستند میزان تطابق چهره اش را با فامیل های درجه یک بسنجند. صورت صابر اما با همه فرق داشت. کله اش بیشتر از حد معمول بزرگ به نظر می رسید، شقیقه هایش کمی تو رفته بود و چشم هایش را باید ته کاسه های زیر ابروهایش می جستی.
خب! بهتر می شود. صورت بچه هنوز شکل نگرفته. حالا زود است بخواهند در مورد خوشگل یا بد فرم بودنش نظر بدهند. صورت باید جا بیفتد، شکل بگیرد، بعد.
یکسال گذشت. صابر همانطوری که بود، کمی بزرگتر شد. نگاه های پرسش گرانه کم کم شروع شد.
یکسال دیگر گذشت. صابر بزرگتر و نا همخوانی های سر و کله اش هم واضح تر شد. زبانش باز شد اما نه به گفتن بابا و مامان و از این جور چیزها، به آواهای بی مفهوم و ناشناخته آن هم به طرزی عجیب و غیر متعارف. پچ پچ ها به نگاه های پرسش گرانه اضافه شد. توی اتاق پشتی خانه آقا بزرگ عمه ها اوقات فراغت خود را با اظهار دلسوزی برای خواهر بیچاره شان، که دلش به این بچه خوش است، پر می کردند.
عمه ماهرخ و شوهرش که در مطب هر چه دکتر بود از پاشنه درآورده بودند، شال و کلاه کردند و صابر را بردند مشهد. عروس همسایه بغلی مان که روزگاری با عمه ماهرخ توی یک نیمکت می نشستند و از قضا فامیل شوهرش هم می شد و هفته ای اقلا چهار پنج تا تخم مرغ قربانی تپل بودن بچه هایش می شدند، رویی در هم کشید و به مادرم گفت: حالا مثلا می خواد سر بچه ش کوچیک بشه؟! یا حرف زدن یاد بگیره؟! این کارا چه فایده ای داره آخه؟ مگه به این چیزاس؟ خدا جای حق نشسته، می دونه چی رو باید به کی بده.
صابر سه سالش تمام شد. هر بار که بین هم سن و سالانش می افتاد و به شیوه خودش سرگرم بازی می شد، عمه ماهرخ آب دهانش را با یک من دق و غصه قورت می داد و لایه نازک چیزی شبیه اشک درخشش چشم های براقش را دو چندان می کرد. عمه های دیگر که حالا حتما پیش خودشان به این نتیجه رسیده بودند که داشتن یک دختر سالم بهتر از یک صابر است، احساس شفقتشان بر حسادتشان سبقت گرفته بود و روزی صد مرتبه خدا را بابت داشتن دخترهای ملوسشان شکر می کردند. شاید این طوری مجاب می شدند که دم به دقیقه پول های بی زبان شوهرهای زبان بسته شان را توی جیب هر کس و ناکسی، از دعانویس پیر ته امامزاده روستای پدری آقا بزرگ تا دکتر های متخصص و زبده، برای یک پسر کاکل زری نریزند.
جشن تولد چهارسالگی صابر و کلاهی که روی کله کشیده اش جا نمی گرفت، چقدر شوهر عمه ها را خنداند. وانمود می کردند یاد خاطرات قدیمی افتاده اند اما که بود که نفهمد به چه می خندند. شوهر عمه ماهرخ تلخ خندی همراهشان می زد و کلاه را روی سر صابر می چپاند. عمو شاهرخ کله نازنین پسرهای نازش را نوازش می کرد و گل از گلش می شکفت که کلاه چفت کله شان است و توی عکس خوب می افتند.
سیزده بدر همان سال بعد از این که زن عمو، صابر و پسرهایش را که در گوشه ای با هم دست به یقه شده بودند، از هم جدا کرد و با فشار دادن دندان ها روی هم و ادای مکرر لفظ عقب افتاده یک عالمه بغض و نفرت تقدیم صابر کرد، عمه ماهرخ به بهانه شستن ظرف ها چقدر اشک توی رودخانه ریخت.
سال پنجم رسید. مادر بزرگ به بچه ها گفته بود هر وقت حرف بدی از دهانشان بیرون می آید، یک تو دهنی مصلحتی به خودشان بزنند. دیگر کار صابر این شده بود که بیخود و بی جهت دور خودش بچرخد و با چهار انگشت روی لب هایش بکوبد. وسط مهمانی ها، بین غذا خوردن و مخصوصا وقتی شادی سر تا پایش را فرا می گرفت، بلند می شد و دور خودش می چرخید و تو دهنی به خودش می زد. خط کبود رنگی روی مرز قرمزی لب ها و سفیدی صورتش نقش بسته بود و رد انگشتان عمه ماهرخ روی گونه اش مانده بود. هر دفعه که خودش را می زد، کلی هم کتک می خورد که چرا زده؟ کتک هایی که همیشه به پایین آمدن اشک از گوشه چشم عمه ماهرخ و بغل کردن صابر ختم می شد.
یکبار وسط گریه های قطع نشدنی و جیغ های کر کننده اش فرش اتاق را بالا زده بود و سنگفرش های کف را با خون سرش نقاشی کرده بود. از آن به بعد کوبیدن سر به در و دیوار و کف هم به عادت های ترک نشدنی اش اضافه شد.
نمی خواد لباسای آنچنانی بپوشی، بچه تو جم کن. آدم وقتی بچش اینجوریه نباید قیافه بگیره، باید بگه. لاپوشونی چه فایده ای داره آخه؟ اگه بچه یکیمونو ورداره از پشت بومی جایی بندازه پایین چی؟ نمی فهمه که! والا اگه بچه ما بود کشته بودنمون تا حالا. مادرم و زن عمو توی آشپزخانه که تنها می شدند، حرفی جز این ها نداشتند.
صابر به شش سالگی رسید. یک روز عمه ماهرخ مرا به کناری کشید و کتاب های رنگ آمیزی مهد کودک صابر را، که هیچ کدامشان رنگی به رخ نداشتند، نشانم داد.
مربیش میگه هیچ علاقه ای به درس نشون نمیده.
یاس، دلسردی و ناامیدی صورتش را پوشانده بود. دیگر از آن چشم های روشن که هفته ای چند تا خواستگار جورواجور را مایوس و دل شکسته از خانه آقابزرگ بیرون می راند، خبری نبود. شیرین زبانی ها و شوخی های همیشگی اش با کوچک و بزرگ را هم دیگر نمی دیدیم. بیشتر ساکت و مغموم گوشه ای می نشست و نگاه می کرد بقیه چه می گویند. گاهی اوقات خنده ای روی لب هایش می ماسید و سعی می کرد به زور هم که شده خودش را از چنگ غم و غصه رها کند.
سال هفتم توی جمع های دو سه نفره ای که گوشه و کنار مهمانی ها سر در شکم هم می بردند و هر چند لحظه یکبار سرشان بالا می آمد و قاه قاه می خندیدند، صحبت چیزی جز خراب کاری صابر توی بشقاب های گل قرمزی جهیزیه مادر بزرگ نبود.
امسال سالی بود که صابر باید به مدرسه می رفت، اما نرفت. یعنی رفت، ولی دو سه روز. عمه ماهرخ دلش راضی نشد توی آن مدرسه بماند.
دیگر کمتر صابر را می دیدیم. بی قراری هایش بیشتر شده بود. روزی نبود که ماجرایی تازه پیش نیاورد و نقل دهن این و آن نشود. شاید دیگر خودش هم خسته شده بود. از این همه نگاه کجکی، پچ پچ و هرهر و کرکر، خنده دوای درد بی درمان او نبود. پایه ثابت مهمانی ها و کسی که برای رسیدن یک جشن هر چند کوچک و خودمانی هم لحظه شماری می کرد و برنامه ها می ریخت، کنج خانه نشسته بود و حواسش به پسرش بود. او هم کلافه بود. هر روز اتفاق جدید، نگرانی از دعوت شدن به یک مراسم، دلشوره دیدن دوستان قدیمی، نگاه ها، سوال ها.
سال هشتم آمد. قالی های گل منگلی لب به لب کنار هم می چسبیدند و موزاییک های نمناک حیاط را می پوشاندند. هندوانه هایی که آب را به رقص در آورده بودند و آرام آرام همه جای حوض وول می خوردند، یکی یکی بیرون می آمدند و هر بار که چاقو شکمشان را می درید، با نشان دادن خون دل خود امتحانشان را پس می دادند و صدای به به و چه چه را بلند می کردند. آب با فشار تمام روی اطلسی ها پاشیده می شد و آن ها هم با بلعیدن بوی دود قلیان های کارکشته و بی اثر کردن زورشان برای قل قل کردن، با بوی اسفند یکی می شدند و عطر دل آویزشان را نثار حیاط می کردند. در دیگ که باز می شد و بوی غذا مشام ها را نوازش می داد، داد و هوارِ اعتراض به دیر آمدن یک لقمه نان هم گوش ها را پر می کرد. طرف دیگر فریادهای بچه ها بود که بازی می کردند و جر می زدند و حرص می خوردند. گنجشک ها که روی درخت های انبوه و پوشیده از برگ از کمین گربه ها در امان نبودند، وقت و بی وقت جیک جیکشان به جیغ جیغ بدل می شد و از حیاط به کوچه و کوچه به حیاط نقل مکان می کردند.
صدای کشیده شدن لاستیک ها روی زمین رساتر از هر صدای دیگری کوچه خلوت را پیمود و از لای در نیمه باز حیاط دوید و دوید تا به گوش همه برسد. سال هشتم به آخر نرسید. صابر صبرش تمام شد.
One Comment
الهام عطيف
خيلي خوب بود ، غم ته دام نشست ، بخصوص كه امثال صابر رو اطرافمون داريم و ماها چه ميكنيم با صابرها و ماهرخ ها… خدا كند صبر صابرها تمام نشود